نویسنده:مادر کیارش::: دوشنبه 86/8/7::: ساعت 6:52 عصر
سلام اموز آمدم دلیل غیبت این چند مدتم را براتون تعریف کنم! من و کیارش چهارشنبه عازم تهران شدیم کلی خوشحال که برمی گردیم خونه و می تونیم دوست هامون را هم ببینیم ولی چهارشنبه شب، در حالی که تازه چند ساعت از رسیدن وا می گذشت کیارش تب کرد و بی حال افتاد روی تخت! با این که بهش اشتامینوفن می دادیم ولی هی تبش بالا رفت تا به 40 رسید!!!! صبح پنج شنبه بهتر شد ولی عصر بازم تبش بالا رفت و شروع کرد به سرفه کردن، برای همین شب بردیمش بیمارستان مفید چون بهمون نزدیک بود! یکی از این انترها کیارش را ویزیت کرد و دارو بهش داد تا شنبه با این که تبش قطع شده بود ولی هی سرفه هاش و صداش بدتر می شد تا این که یک شنبه عصر دیگه حالش خیلی بدتر شد و صداش به کلی گرفت و حتی نف کشیدن براش سخت شد و گاهی حتی این قدر سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه که کبود می شد! دیگه اشکم در آمده بود هر دفعه که بچه ام سرفه می کرد اعصابم به هم می ریخت و دلم ریش می شد! تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر، هر چی به دکتر خودش نگ زدیم جواب نداد و به مژگان جون هم زنگ می زدم تا تلفن دکتر آندیا جون را بگیرم که مخابرات هم با بیماری کیارش دست به یکی کرده بود و هی می گفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!!! دیگه حسابی گیج شده بودم که یک دفعه یادم آمد تلمن دکتر ناطقیان را که یم بار اتفاقی تو وبلاگ یکی از دوستان دیده بودم را یادداشت کردم زنگ زدیم بهش و منشیش گفت که تا آخر شب وقت نداره!!! ازش آدرس خواستیم و وقتی آدرس داد دیدیم ای بابا آقای دکتر که همسایه خودمونه و یک کوچه باهامون فاصله داره!!!!!! ( چه جوری تا به حال متوجه نشده بودیم؟! ) خلاصه وقتی به منشی آقای دکتر گفتیم ما همسایه تون هستیم کلی مرام گذاشت و گفت الان بیایید!!!! )ما هم سر ایکی ثانیه خودمون را رسوندیم و البته یک کم شلوغ بود و ولی خانم منشی گل سریع کردمون تو!!!! وای چه دکتر ماه و خوش اخلاقی! کلی به حرف هامون گوش داد و تحویلمون گرفت و وقتی بهش جریان را گفتیم کلی تعجب کرد که چرا این به ظاهر دکتر چنین تجویزی کرده!!!! چون دقیقاً باعث بد شدن بیماری کیارش تجویز غلطش بود!!!! این قدر عصباین شدم که می خواستم برم و خفه اش کنم!!!!!! خلاصه دکتر کلی بهمون دوا و سفارش و دتور داد که اثرات تجویز غلط این دکترچه!!!! را خنثی کنیم!!! حالا حال کیارش بهتره و صداش و سرفه هاش هم بهتر شده خدا را شکر! نتیجه اخلاقی: دیگه بچه های گلتون را به هیچ وجه دست این جوجه دکترها ندهید!!!
هر کس خواست بگه تا آدرس و تلفن دکتر ناطقیان را بهش بدم! دکتر ناطقیان فوق تخصص بیماری های عفونی و تب داره! خیلی دکتر ماهیه! ( هر وقت سر دکتر ناطقیان رفتید یک سر هم به ما بزنید خوشحال می شیم! )
چهارشنبه عصر مامانی لباس هامو عوض کرد و من را سوار ماشین کرد تا با هم بریم پارک! مثل این که حدسم درست بود داشتیم می رفتیم که با دوستامون بریم بازی! وقتی رسیدیم پارک هنوز مانی و مامانش نیومده بودند برای همین توی این مدت با یک گربه ملوس که کلی باهامون دوست شده بود بازی کردم و بعدش یک دفعه سردر جزیره بازی را دیدم و کلی خوشحال شدم! یووووووهوووووو جزیره بازی!!!! اون وقت بود که مامانم من را دید و ثانیه بعدی ندید! من کجا بودم؟! تو جزیره بازی؟!؟! کسی می تونه به مامانم توضیح بده که خیلی عجیب نیست که کیارشی که ذوق کرده باشه با پاهای کوچیکش سریع تر از قهرمان المپیک بدوه؟؟؟ بعد مانی جون هم با مامان صفاش آمدند و ما خیلی زود با هم دوست شدیم! مامان هامون رفتند بستنی خریدند اما نمی دونم چرا چیزیش به ما نرسید؟! بعد 2 ساعت یک چیزی مثل سوپ به ما دادند می گویند بستنیه؟؟؟؟؟ چی فکر کردند؟؟؟ ما دیگه کلی بزرگ شدیم دیگه 6 ماهه نیستیم که کوچیک باشیم هیچی نفهمیم !!! فکر کردند ما نفهمیدیم که همشو خودشون خوردند؟! بعد من و مانی رفتیم کلی با هم تو یک اتاق پر اسباب بازی، بازی کردیم! با توپ بازی کردیم، از تو تونل رد شدیم، قطار ساختیم، آهنگ زدیم! تازه خاله گفت بازم بیایید پیش ما!!! بعد رفتیم پیش مرغ ها و خروس ها و جوجوها و کلی دنبالشون اندختیم! تازه اون جا شن بازی و نقاشی و ماهیگیری و ... داشت اما ما چون هنوز 3 ساله نبودیم نتونستیم نقاشی و شن بازی کنیم! بعد خاله صفای عزیز به من چند تا کتاب قشنگ هدیه داد، منم کلی خوشحال شدم رفتم بغلش و نیومدم پایین، این شد که خاله صفا مجبور شد هم من و هم مانی را با هم بغل کنه!!! بعد از کلی بازی با هم مامان هامون به هم قول دادند زود به زود هم را ببینیم تا من و مانی بیشتر با هم بازی کنیم! مانی جون زود زود بیا پیشمون...