Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker مادر کیارش - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 518048

  بازدید امروز : 17

  بازدید دیروز : 87

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

تازه های وروجک من

نویسنده:مادر کیارش::: دوشنبه 86/7/23::: ساعت 12:7 عصر

یک پیوست در تاریخ 25/7/1386 اضافه شد:

سلام

کیارش عزیز من خاله تنی نداره! ولی به جاش کلی خاله غیر تنی داره! خاله های خودم! دوست هام! دختر عمه هام! و ... اینه که خاله کوچکم سعی کرد بهش " خاله " را یاد بده! و نتیجه سعی و تلاش خاله ام این شد که الان کیارش راه می ره و میگه " خاااااله " و این قدر بامزه میگه که بعد هر دفعه گفتن خاله کلی قربون صدقه دنبالشه! و به دنبال اون سعی کردیم دایی را یادش بدیم ( چون این بار یک دایی واقعی داره دیگه!!! ) و نتیجه اش این شد که کیارش با کمترین تلاش به داییش میگه " دای جی " یعنی دایی جون!

جمعه کنار باباییش روی تخت خوابیده و با خودش هی میگه " مامان، بابا، خااااله" وهی اینو تکرار می کرد انگار داره تمرین می کنه! بعد هر دفعه که به بابا می رسید بدون این که برگرده و به باباییش نگاه کنه با انگشت بهش اشاره می کرد!!

پنج شنبه باباییش داشت بهش میوه می داد و بدون آمادگی قبلی و این که باهاش تمرین کرده باشیم ( حتی یک دفعه ) باباییش اسم میوه ها را می گفت و وروجک بدون اشتباه میوه مزبور را نشون می داد!!!!

                         

هفته پیش لوله های آشپزخانه خونه مامان جان گرفته بود و حسابی دستمون بند شد، بعد از تعمیر لوله ها تمام وسایل آشپیز خانه را ریختیم بیرون و کفش را حسابی شستیم و تی کشیدیم! کیارش هی می خواست بیاد ببینه ما چی کار می کنیم ما هم هی بهش می گفتیم نه نیا! کیارش هم میامد دم آشپزخانه می ایستاد اما تو نمی آمد، کف آشپزخانه که خشک شد گفتیم بیا تو! بچه مودبم تا دید اجازه دادیم با احتیاط پاشو گذاشت تو آشپزخانه و وقتی دید نه خشکه دوید و تی را برداشت و مشغول تی کشیدن شد!

تازگی ها وقتی می خوام کیارش را عوض کنم تا می گذارمش روی زمین شروع می کنه به قلقل خوردن و این قدر قل می خوره که می رسه ته اتاق و بعدش خودش از خنده غش می کنه!

کیارش اصلاً تو اسباب بازی هاش تفنگ نداشت واصلاً نه با تفنگ بازی کرده بود و نه کسی باهاش بازی کرده بود و نه تو تلویزیون دیده بود! ماه پیش مامان جون یکی از این تفنگ هایی که آهنگ می زنه را براش گرفت ولی اصلاً نگاهش هم نکرد تا این که دیروز یک دفعه رفته سراغش و دستش گرفته و نشونه می گیره و می گه " دیش دیش " بعد ما براش می میریم و اونم غش غش می خنده و اگه براش هم نمیریم اعتراض می کنه که چرا نمردید!

تازگی ها کشف کردیم کیارش بریون خیلی دوست داره! اینو عید فطر کشف کردیم وقتی با بابایی رفتیم پارک و بریون خوردیم! جاتون خالی...

                                                 My new Bling

پیوست 1: دیروز تو آزمایشگاه دو تا از بچه ها سیانوژن برماید سنتز می کردند، نمی دونم می دونید یا نه ولی این ماده خیلی خطرناکه و سریع می کشه! حتی برم که ماده اولیه اش است فوق العاده سمی و سرطان زاست و سریع از پوست و مخاط تنفسی رد میشه!!! استاد عزیز از ترس جونش که گذاشت و رفت و اصلاً سراغ نگرفت که این بدبخت ها چی کار دارند می کنند! اواسط کار بخار این ماده فرار لینک می کنه و می پاشه تو صورت اون ها، منم تو آزمایشگاه بودم و مشغول کارهای خودم و اتفاقاً همون موقع هم داشتم با مامان آندیا صحبت می کردم که دیدم این ها دارند می گویند سوختم و دویدند بیرون! منم با این که بو را احساس نمی کردم دیدم تمام بینی و گلوم داره می سوزه! خلاصه کارها را نصفه کاره ول کردم و دویدم بیرون! خلاصه رفتیم درمانگاه و آمپول زدیم و دوا و کرم گرفتیم و یک عالم راه رفتیم تا رسیدیم به فروشگاه خوابگاه و شیر خوردیم و... دیشب از ترسم به کیارش شیر ندادم مبادا به شیرم نفوذ کرده باشه و بماند که چه قدر بد اخلاقی کرد. اما کلی رفتم تو فکر! واقعاً جون آدم ها چه ارزشی داره؟!‏ هر روز تو اخبار می شنوید که در فلان دانشگاه و فلان دانشمند چه اختراعی انجام داده و چه پیشرفتی انجام شده! هی می گیم وای ما چه عقبیم ولی واقعاً چرا؟! چون جون آدم ها برای مسئولین ارزش نداره و مردم هم که نمیاند شهید راه علم بشند تازه اونم علمی که نه ارزشی داره و نه آینده ای!! این بلا سر ما آمد و هیچ کس نبود کمک کنه! نه هود درستی و دستگاهی که مال زمال آتنوان لاوازیه بوده! نه جعبه کمک اولیه و نه راه تهویه و نه جواب گویی ... تازه ازمون هم طلب دارند!!!!! مامانم راست می گفت، چرا نرفتم  یک رشته ای که این قدر دردسر نداشته باشه؟! ادبیاتی، روان شناسی و...



  • کلمات کلیدی :

  • یک سال می گذره از...

    نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/7/18::: ساعت 11:29 صبح

    سلام عزیزکم

    سلام به تو پسرکم که با این سن کم سنگ صبور و شریک تنهایی هام شدی! عزیزم الان درست 1 سال می گذره! 1 سال از اون روزی که من و بابایی و کیارش 7 ماهه با کلی امید و دلواپسی و اضطراب سوار هواپیما شدیم تا بیاییم پیش بابایی و من تا آخرین لحظه امید داشتم و دست از دعا کردن برنداشتم! که وقتی رسیدیم دم خونه تمام امید هام با دیدن اون پارچه مشکی و تفت و ... مبدل به یاس و سردی و تنهایی شد! 1 سال می گذره از اون روزی که من برای آخرین بار صدای گرم باباییمو که به خاطر دردی که می کشید آروم و ضعیف شده بود را شنیدم و 1 سال می گذره از روزی که من برای آخرین بار از پدرم خداحافظی کردم و در آغوشش گرفتم و بوسیدمش! ...

    والان 1 سال که من در حسرتم! در حسرت شنیدن اون صدای گرم حتی برای یک کلمه، در حسرت گرفتن دست هاش حتی برای یک لحظه و در حسرت دیدن صورت مهربونش حتی برای چند ثانیه و در حسرت بوسه اش که وقتی کودک بودم دوستش داشتم و در نوجوانی به خاطر حس بزرگ شدن فراری شدم و الان در حسرتش هستم! آخ که چه قدر دلم تنگ شده برای اون روزهای با هم بودن...

    کیارشم دیروز به عکس اعلامیه باباجان اشاره کردی و پرسیدی " ای کیه؟! " عزیزکم یادت نیست؟! این همون باباییه منه که وقتی 1 هفته قبل از رفتن همیشگیش و وقتی ما ازش جدا می شدیم که بریم تهران تو را بوسید و بغل کرد اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت " دلم براتون تنگ میشه، مخصوصاً برای کیارشم! " و الان ماییم که دلتنگشیم!

    عزیزکم امسال می گذره و سال های آینده هم همین طور و تو بزرگ تر و بزرگ تر میشی و هر روز از روز قبل بیشتر مطمئن میشم که چه قدر اخلاقت به باباییت شبیه شده! از خدا ممنونم که اگه باباییم دیگه کنارم نیست که در آغوشش بگیرم تو را بهم داد که هر لحظه که در آغوشم می فشارمت بوی عطر محبت اونو میدی! دوستت دارم پسرکم، دوستت دارم بابایی...

     

    پیوست: از همه دوستانم معذرت می خواهم که هر از گاهی از غم هام براشون می نویسم، راستش نیاز به حرف زدن دارم و مادر و برادرم  بیشتر از من به گوش احتیاج دارند! ممنون که گوش من شدید و دلتنگی های منو خوندید!



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   36   37   38   39   40   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com