Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker مادر کیارش - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514741

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 63

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

خاطرات iut و ...

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/9/21::: ساعت 11:3 صبح

سلام

امروز می خوام یک کم از خاطرات قدیمم بگم، چون وبلاگی برای خودم ندارم و الان هم اصلاً فرصت اداره وبلاگ دیگه ای را ندارم بازم وبلاگ کیارش را از صاحب اصلیش قرض می گیرم!

ورودی 80 دانشگاه بودم! نه رشته ای قبول شدم که انتظارش را داشتم و نه دانشگاهی که واردش شدم را!هیچ تصوری نسبت بهش نداشتم! اما بعد از گذشت چند ماه با بچه ها جور شدیم و یک گروه 3 نفری با 2تا از دوست های نزدیک ترم تشکیل داده بودیم! یادش به خیر چه روزهایی داشتیم! چه قدر جو دانشگاه اون روزها باحال بود! همه شور و هیجان و شیطنت داشتند! خاطره های بامزه، سوتی دادن ها، صفری بازی ها، سرکار گذاشتن ها و... یادش به خیر، سر کلاس فارسی پسرها با ریتم شعر خوندن استاد پا به زمین می زدند، سر کلاس عمومی برق تالارها را قطع می کردند تا کلاس تعطیل بشه، یا اون هایی که کلاس نداشتند لب تاپ می آوردن و بیرون کلاس صدای آهنگ را این قدر زیاد می کردند که کلاس را به هم می ریختند، چه قدر ?2 بزرگ و کوچیک دور تالارها می زدیم، چه قدر نمایشگاه های جورواجور برپا می کردند، یادش به خیر نمایشگاه کارآفرینی را که یک پسره دم در نشسته بود و واکس می زد یا چند تا بچه ها اسنک می فروختند یا پر هلو به بچه ها می دادند ( البته روبه رو این نمایشگاه، نمایشگاه جدی کارآفرینی هم بودها!!! ) چه قدر برنامه های فرهنگی می گذاشتند، جشن پایان سال، شب یلدا، عید نوروز، افطاری های هر دانشکده با کلی برنامه های جالب و... چه قدر بلیط سینما می فروختند و چه قدر اردو برپا می کردند ... و وای که چه قدر ما شیطنت می کردیم!!! رو نرده های طبقه اول و دوم تالارها می نشستیم! سر کلاس اخلاق می نشستیم صندلی ردیف اول و در کمال وقاحت خط کش و مداد و کلی ورقه A4  در می آوردیم و گزارش و جدول های آزمایشگاه عصر را می نوشتیم! چه قدر تو آزمایشگاه ها خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و وسیله شکوندیم و به روی مبارک نیاوردیم و بقایای قربانی مذکور را چنان سر به نیست کردیم که گویا از ابتدا وجود نداشته! چه جوری سرکلاس ریاضی عمومی سوتی دادم و در کمال پررویی از جلوی استاد رد شدم و با سری برافراشته رفتم نشستم سر جام!!!! دیگه کلاس منفجر شد از خنده! چه طور کیک آوردیم و با بچه ها تو تالارها تولد گرفتیم و... اون موقع ها بچه ها خیلی پایه و باحال بودند، کلی روح زندگی داشتند، این قدر به مسایل اطرافشون بی توجه نبودند! یادمه وقتی اردوهای مختلط را لغو کردند چه بلوایی شد، چه قدر اعتراض، نامه، روزنامه و... یادمه هر تقی به توقی که می خورد صدای آهنگ « یار دبستانی من » بلند می شد و همه کلاس ها تعطیل می شد، تحصن و تریبون آزاد و... تازه دانشگاه ما که اون قدرها هم س ی اسی نبود! یادمه وقتی ورود دانشجوهای پولی تصویب شد چه قدر اعتراض کردیم، با استادها بحث کردیم، کلاس ها را تعطیل کردیم، چند هفته تحصن کردیم و بعضی ها حتی تو سرمای زمستون شب روبه رو سازمان مرکزی خوابیدند و نامه برای مجلس و وزیر و... نوشتیم و همه امضا کردیم و... حتی خبرشو تو تلویزیون هم گفتند!!!! بماند که هیچ فرقی نکرد و پولی ها آمدند ولی بی تفاوت نبودیم ...

اما حالا دانشگاه خیلی فرق کرده، نه اردویی، نه سینمایی، هیچ جشنی اجازه ندارند بگیرند، حتی نگذاشتند هیچ دانشکده ای افطاری بگیره، دیگه هیچ صدای یار دبستانی نمی آد، دیگه هیچ کس هیچی نمی گه! هیچ صدایی... ما این همه شور داشتیم این شدیم!!! این ها چی می شند!!!!

در ظرف کمتر از 1 ماه 3 تا از بچه های دانشگاه فوت کردند که به فاصله 1 هفته دوتاشون که مال صنایع بودند تو یک حادثه ( اولی ماشین، دومی کوهنوردی ) از دست رفتند! همه جا پارچه سیاه، چه جو غم انگیزی!

جدیداً همه جا اطلاعیه زدند که قراره « ش ه د ای گم  نام » را بیارند و تو دانشگاه ما خاک کنند! هیچ حرفی از برنامه شون نمی زنند!!! هر کی یک حدسی می زنه!!! یکی میگه یادمان خاکشون می کنند، یک عده میگند کنار مسجد و... اما عجیب ترین حدس که زیاد هم شنیده میشه اینه که هر ش ه ی د در یک دانشکده به خاک سپرده میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!! من هیچ مشکلی با ش ه دا ندارم، اما دیگه بیشتر از می خواهند دانشگاه را از اون محیط شاد و پر هیجان به غمکده تبدیل کنند؟!؟!؟!؟!



  • کلمات کلیدی :

  • گزارش تعطیلات آخر هفته

    نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 86/9/18::: ساعت 8:24 صبح

    سلام

    اول از همه به علت مشغله زیاد با یک روز تاخیر دارم گزارش تعطیلات آخر هفته را می‌نویسم! یک دفعه نگید تو شهر این ها تعطیلات جمعه و شنبه است!!!!!

    چهارشنبه صبح زود بابایی رفته بود ماموریت و برای برگشت به مشکلاتی برخورد که ساعت 12 شب رسید خونه و من چون می‌دونستم دیر می‌رسه ساعت 10:30 تمام چراغ‌ها را خاموش کردم و با کیارش رفتیم که بخوابیم!!!! بعد که خوابید منتظر ماندم تا بابایی رسید و شامش را براش کشیدم و خلاصه تا کارهامون را کردیم که بخوابیم حدود ساعت 2 نیمه شب شد در همون لحظه کیارش چشم هاشو باز کرد و باباشو دید و دیگه نخوابید و 1 ساعت بیدار بود و روی سر و کله من و باباییش بالا و پایین می‌پرید و ذوق می‌کرد!. بعد 1 ساعت که خوابید من دیگه بدخواب شده بودم و کلی غلتیدم و چرخیدم و ... تا بالاخره بعد 1 ساعت تا چشم هام گرم شد دوباره کیارش بیدار شد و .... آخرین باری که ساعت را دیدم 4:30 صبح بود دیگه بعد جراتشو نداشتم به ساعت نگاه کنم!!! و در انتهای ماجرا کیارش خان ساعت 8 نشده شیپور بیدار باش را زد و ما هم که اون روز کلی کار داشتیم و نیاز شدید به هوشیاری کامل!!!!‌ تا شب اینجوری بودیم!!! خلاصه با یک وروجک خان سر حال بلند شدیم و رفتیم بیرون که کلی کار داشتیم! کلاً‌ پسر خوبی بود و اصلاً تو فروشگاه‌ها آبرومونو نبرد! فقط وقتی داشتیم شیر برای ظرف شویی می دیدیم! یک دفعه سر یکی از شیرها را گرفت و رفت!!! حالا شیر که سر جاش ثابت بود، شانس آوردیم از اون هایی بود که تو خودش شلنگ داشت!! یک دفعه دیدیم کیارش دم دره و شیره ته مغازه!!!!!!!!!!! حالا ما این جوری و صاحب مغازهه این جوری خلاصه عصر هم چون کیارش خان خیلی پسر خوبی بود بردیمش تا براش اسباب بازی‌های کمک آموزشی بگیریم! که البته اکثرشونو داشت!!!! یکیشو خودش انتخاب کرد و تمام مدت هم می خواست خودش حملش بکنه! و یک بسته کتاب هم که سروده‌های ناصر کشاورز بود را من برداشتم! ( البته برای وروجک ها!!! ) کیارش رفته بود از تو قفس کتاب‌ها کتاب « پرنده رو درخته، می می نی شده شلخته » را که خودش داشت را آورده بود و برای باباش هی ورق می زد و به زبون خودش داستانشو تعریف می کرد! فسقلی هر دختر جوانی که قد و هیکلش به شیما می‌خورد، را می دید دنبالش راه می‌افتاد و یک نفس می‌گفت «خاله». بعدش هم رفتیم کنار سی و سه پل و معجون انار خوردیم! کیارش عاشقه اناره!!!! صبح جمعه هم رفتیم خونه بابایی بابایی!!!! دایی بابایی آمده بودن اصفهان و زحمت کشیدند و برای کیارش یک ماشین خیلی بامزه سوغاتی آوردند، دستشون درد نکنه! عصر هم رفتیم مجتمع کوثر و برای کیارش خان یک بلوز خریدیم، در حین دیدزنی ویترین مغازه‌ها وروجک خان یک عدد هلیکوپتر را پشت ویترین اسباب‌بازی فروشیه رویت کردند و دیگه یک ماشین کوکی پشت سر ما هی راه می‌رفت و می‌گفت « ما » ( هواپیما ) این قدر گفت که مجبور شدیم براش بخریم!!! حالا هرچی هواپیماهای بهتر نشونش می‌دیم الا و بلا همونو می‌خواست! آخه اون هلیکوپتره قطعاتش از هم جدا می‌شد و خوب خطرناک بود!!!! دیگه گرفتیم و بعدش این کیارش خان بودند که مثل هانسل و گرتل هی راه می‌رفتند و از خودش رد به جا می‌گذاشتند و ما هم مثل پرنده‌ها هی شیرجه می‌‌رفتیم و از زمین برمی‌داشتیم! اول بال‌های کوچیک بعد بال‌های بزرگ بعد چرخ زیرش بعد پره بزرگ و ... در آخر دیگه چیزی از این ما به غیر یک از یک لاشه نموند!!! بعد هم با بابایی رفتیم یک رستوران ایتالیایی و در محیط خیلی عشقولانه‌اش اسپاگتی و ماکارونی اسپشیال خوردیم و کیارش خان هم کلی از مزه‌اش استقبال کرد!... و البته یک خطر حتمی هم از بیخ گوشمون گذشت! کیارش خیلی آقا روی صندلیش نشسته بود اما یک دفعه، طی یک اقدام انتحاری برگشت و به آبنمای پشت سرش اشاره کرد و گفت « آآآآآآآآآآبوووووووووو» گفتن همان و سقوط با صندلی همان!!!!! من یک یک آن از حالت عمودی به افقی تبدیل شدم! خدا پدر و مادر و جد بزرگوار گارسونه را بیامرزه که مثل فشنگ رفت زیر صندلی! و خانواده ای را از خطر گریه و ورم و آسیب‌دیدگی و غش و ضعف و آب قند نجات داد!!!! بعد هم که خواستیم بیاییم بیرون کیارش ماهی‌های توی آکواریوم را دید و کلی « ماهی » گفت و بعد وقتی ازش پرسیدیم کیارش ماهی چی میگه این قدر قشنگ با دهانش اداشونو در آورد که کلی قربون صدقه بود که از سمت ما به سمت اون هجوم آورد! الهی فداش بشم گوله نمکمو!!!!!

    کلاً آخر هفته خوبی بود و در کنار بابایی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته درس و مشق هم که یُخ!!!!...

                        
    حالا یک کم از شیرین‏کاری‌هاش بگم!!!

    چند روز پیش روی تخت نشسته بودم و با تلفن حرف می زدم، پاهامو دراز کرده بودم و در صحبت‌هام غرق شده بودم که فسقل آمد و دستشو گذاشت روی پای منو و گفت « اَ مَ توتو» ( یعنی اتل متل توتوله )‌ دیگه پشت تلفن ضعف کردم و پشت خطیم دیگه به فراموشی سپرده شد!!!!!

    یکی از این برگه‌های تبلیغات را از تو کشو میز تلفن در آورده و جلوش گرفته و با انگشت دست دیگه‌اش خیلی قشنگ زیر نوشته‌هاش کشید و به زبون خودش شروع کرد به خوندن از روی نوشته‌هاش

    کیارش وقتی دست یا پاش زخمی بشه میاد و بهم نشونش می ده و یک کم مظلومانه اخم می‌کنه و مرتب میگه « اوه اوه »‌ تا من بهش بگم چی شده عزیزم؟! زخم شده؟! بگذار ببوسمش تا خوب بشه!!! بعد می‌بوسمش و کیارش راضی صحنه را ترک می‌کنه و میره دنبال بازیش، بعد چند دقیقه بعدش دوباره پیداش می‌شه و سناریو قبلی دوباره تکرار میشه!!! این صحنه n بار دیگه تکرار میشه تا یک اتفاق مهمی، مثلاً سقوط یک شهاب سنگی رخ بده تا یادش بره!!! حالا چند شب پیش نیمه‌های شب از خواب بیدار شده و منو بیدار کرده و میگه « مامان اوه اوه » منم خواب آلود یک بوسه سریع به پاهاش زدم و گفتم خوب شدی بگیر بخواب!!! ولی باز دوباره تکرار کرد و این قدر ادامه داد که من پا در دهان خوابم برد!!!! یک بار هم پاهاش سوخته بود و جلوشو می‌گرفت و می‌گفت « اوه اوه ... ( نام ناحیه مبارک ) اوه اوه » منم بهش گفتم مامانی باید به پاهات کرم بزنیم تا خوب بشه!!! اونم رفته سر کشو کرمشو آورده و خوابیده و با دقت درشو باز کرده و کم کم کرم برمی‌داره و با احتیاط می‌ماله به پاهاش!!! دیشب کتاب «‌ می می نی الهی بد نبینی » را آورده به عکس روش اشاره می‌کنه و میگه « اوه اوه » ( یعنی می می نی اوخ شده!!! )

    شب‌ها گاهی کیارش از خواب بیدار میشه و آب می‌خواد، وقتی بهش می دم اصرار می‌کنه منم آب بخورم و تا آب خوردن اون تموم نشده من حق ندارم شیشه آبمو زمین بگذارم!!!!‌ معضلی شده‌ها! بهش میگم مامانی تو پوشکی، من که نیستم!!!!

    گفتم که عشقه هواپیما شده! هواپیماشو می‌گیره بالا سرش و باهاش بازی می‌کنه! بهش میگم این چیه؟! میگه « ما »‌ بهش میگم هواپیما کجاست؟! میگه « با » ( یعنی بالا، منظورش آسمونه! ) این عشق پروازم دردسری شده! یک دفع دیدی با این ت ح ر ی مات مجبور شدم یک بویینگی، ایرباسی چیزی بگیرم!!!!

    از آخرین شیطنت‌هاش بگم که شیطون خان دیگه به راحتی خودش میره روی صندلی غذاش و میاد بیرون!!!!‌ کلی مسثقل شده پسرکم!!!!

    و در آخر، چهارشنبه شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارهامو انجام می دادم، یک sms برام اومد رفتم موبایلمو آوردم پا کامپیوتر و داشتم جواب می دادم که تلفن زنگ زد، رفتم جواب تلفن را بدم که دیدم وروجک موبایل منو دستش گرفته و داره باهاش تند و تند حرف می زنه! قبلاً هم دستش می گرفت و الکی باهاش حرف می زد! موبایلو ازش گرفتم دیدم داره زمان می اندازه منم سریع قعطش کردم که دیدم ای وای شماره آرزو جون مامان آرش را گرفته!!!! حالا چه جوری از تو لیست های من این شماره را انتخاب کرده بود بماند! تا اومدم یک sms بزنم که کار کیارش بوده خود آرزو جون زنگ زدند! معذرت خواهی کردم و گفتم کیارش زنگ زده! جالب بود که آرش هم گوشی را برداشته بوده و با تعجب گفته مامان یک بچه پشت خطه!!!!!! منم گفتم لابد کیارش با آرش کار داشته که زنگ زده!!! جیگرم فهمیده پشت خط یک بچه است که داشته باهاش حرف می زده وگرنه کیارش پشت تلفن فقط با آشناها حرف می زنه!!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   31   32   33   34   35   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com