Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker من ومانی - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 511150

  بازدید امروز : 19

  بازدید دیروز : 39

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

من ومانی

نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/7/28::: ساعت 11:39 صبح
 سلام

چهارشنبه عصر مامانی لباس هامو عوض کرد و من را سوار ماشین کرد تا با هم بریم پارک! مثل این که حدسم درست بود داشتیم می رفتیم که با دوستامون بریم بازی! وقتی رسیدیم پارک هنوز مانی و مامانش نیومده بودند برای همین توی این مدت با یک گربه ملوس که کلی باهامون دوست شده بود بازی کردم و بعدش یک دفعه سردر جزیره بازی را دیدم و کلی خوشحال شدم! یووووووهوووووو جزیره بازی!!!! اون وقت بود که مامانم من را دید و ثانیه بعدی ندید! من کجا بودم؟! تو جزیره بازی؟!؟! کسی می تونه به مامانم توضیح بده که خیلی عجیب نیست که کیارشی که ذوق کرده باشه با پاهای کوچیکش سریع تر از قهرمان المپیک بدوه؟؟؟ بعد مانی جون هم با مامان صفاش آمدند و ما خیلی زود با هم دوست شدیم! مامان هامون رفتند بستنی خریدند اما نمی دونم چرا چیزیش به ما نرسید؟! بعد 2 ساعت یک چیزی مثل سوپ به ما دادند می گویند بستنیه؟؟؟؟؟ چی فکر کردند؟؟؟ ما دیگه کلی بزرگ شدیم دیگه 6 ماهه نیستیم که کوچیک باشیم هیچی نفهمیم !!! فکر کردند ما نفهمیدیم که همشو خودشون خوردند؟! بعد من و مانی رفتیم کلی با هم تو یک اتاق پر اسباب بازی، بازی کردیم! با توپ بازی کردیم، از تو تونل رد شدیم، قطار ساختیم، آهنگ زدیم! تازه خاله گفت بازم بیایید پیش ما!!! بعد رفتیم پیش مرغ ها و خروس ها و جوجوها و کلی دنبالشون اندختیم! تازه اون جا شن بازی و نقاشی و ماهیگیری و ... داشت اما ما چون هنوز 3 ساله نبودیم نتونستیم نقاشی و شن بازی کنیم! بعد خاله صفای عزیز به من چند تا کتاب قشنگ هدیه داد، منم کلی خوشحال شدم رفتم بغلش و نیومدم پایین، این شد که خاله صفا مجبور شد هم من و هم مانی را با هم بغل کنه!!! بعد از کلی بازی با هم مامان هامون به هم قول دادند زود به زود هم را ببینیم تا من و مانی بیشتر با هم بازی کنیم! مانی جون زود زود بیا پیشمون...

                      



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com