Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker مادر کیارش - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514335

  بازدید امروز : 31

  بازدید دیروز : 24

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

کیارش به روایت تصویر

نویسنده:مادر کیارش::: پنج شنبه 88/5/1::: ساعت 5:57 عصر

سلااااااااااام

بعد این همه وقت خیلی پرروام که این قدر خوش خوشان آمدم و آپ می کنم، نه؟! راستش از اول تیر ما پروژه سفر و مهمونی و عروسی و میزبانی و ... همه را با هم داشتیم و اصلا نشد سر به وبلاگم بزنم و اینه که دیگه الان در خدمتم! این مدت کلی بهمون خوش گذشته! اول از همه یک سفر 12 روزه به اصفهان داشتیم و برای دست گرمی به یک ولیمه مکه ای دعوت شدیم!!!!! بعد مراسم آورد و برد پسردایی من بود و بعدش مراسم عقد و بعد مهمونی شام بعد عقد و ... و بعد هم برگشتیم تهران و مامان جون و دایی حامد امدند تهران و با هم سفری به خطه سرسبز شمال داشتیم!!! تو این مدت که کیارش خان عشق دنیا را کرد! همش به مهمونی و گردش و بازی و شنا و ... امروز یعنی تازه یک روز بعد از رفتن مامان جون و دایی حامد برگشته میگه خوب دیگه حالا ما بریم اصفهان!!!! بچه ام انگاری خیلی خیلی بهش خوش گذشته دیگه راضی به زندگی عادی و بدون مسافرت و مهمونی نیست!!! تو این پست نمی خوام خیلی حرف بزنم! بیشتر عکس داریم! پس بدون صحبت اضافه بریم سراغ عکس ها:

 

کیارش خان در مراسم عقد پسردایی مامان

 

کیارش خان اواخر مراسم در حالی که خودش را برای خاله شیما لوس کرده!!

 

شیطون بلای مامان مهمونی شام فردای مراسم عقد

 

جیگر مامان در استخر بادیش

 

وروووووجک شیطون در حال آب بازی

 

فسقلی رفته چرخ خیاطی بچگی های مامانشو پیدا کرده و مشغول خیاطیه حسابی

از این قسمت به بعد عکس ها مربوط به سفر ما به شماله، آرام شهر نزدیک محمودآباد:

 

عشق و شادی زندگی ما کنار دریای شمال

 

شیطون بلای والیبالیست

 

خوش تیپ مامان در حال اماده شدن برای رفتن به دریا و شنا-پلاژ شهرک

 

کیارش عاشق ماسه ها و ماسه بازی در ساحل محمودآباد

 

فدای خنده های جذاب و شیرینت

 

مرد کوچک ما و اصرار برای خوردن یک قوطی باواریا به تنهایی- هتل مروارید

 

ژست وروجکی

سفر خوبی بود و خیلی خیلی بهمون در کنار مامان جون و دایی حامد خوش گذشت! ممنون بابا سعید بابت این سفر! هم من و هم کیارش خیلی شمال را دوست داریم مخصوصا طبیعت زیبا و بکرش فقط کاش مسافرانی که به این خطه سفر می کنند قبل از ریختن زباله ها و آسیب زدن به منظره و روح این طبیعت یک کم فکر کنند و مردمان و شهرداری شهرهای شمال هم یک کم دل برای این سرزمین و نعمت بی حدی که خدا بهشون داده بسوزونند!

پیوست: برای بعضی ها شلوارک کیارش جالب به نظر رسیده بود! ممنون بابت لطفتون! این لباس را همراه با یک کمد لباس دیگه عموم از آمریــکا سوغاتی آوردند و مثل خیلی از لباس های اون مناطق یک کم جینگیل مستونه!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • سه سال و سه ماه و سه هفته و سه روزگیت مبارک عسلم!

    نویسنده:مادر کیارش::: جمعه 88/4/5::: ساعت 11:24 صبح

    عزیزک سه سال و سه ماه و سه هفته و سه روزه ام سلام

    پسرم درست یک سال و یک ماه و یک هفته و یک روز از اون روزی که من پستی برای 2 سال و 2 ماه و 2 هفته و 2 روزگیت نوشتم می گذره! دیدی چه زود گذشت؟! حالا تو بزرگ تر شده ای! شیرین زبان تر شده ای! حرف های کودکانه ات گاه آمیخته با درایت یک بزرگسال می شود خنده و لذت و شوق را بر لب و دل هایمان می آورد! حرکات و جسمت تکامل بیشتری گرفته و جنس بازی ها و سرگرمی هایت عوض شده است! بازی با قابلمه و وسایل آشپزخانه جایش را به ماشین های لگو و نقاشی با گواش و پازل های جورواجور داده است! گرچه هنوز پری از شور و شیطنت ولی رنگ شیطنت هایت عوض شده است! دیگر چیزهای ساده حواست را از اسباب بازی مورد علاقه ات پشت ویترین مغازه پرت نمی کند! دیگر بدون منطق و دلیل نمی توان تو را راضی به کاری کرد! دیگر آن قدر احساس بزرگی می کنی که دوست داری در تمامی کارها نظر بدهی! دوست داری کارتون هایی بزرگتر و جالب تر از برنامه های کانال براعم یا بی بی ببینی! حالا طرفدار پروپاقرص جتیکس شده ای! حالا خودت بلد شده ای لباس هایت را در بیاوری و بپوشی! حالا می دانی حکمت دست شستن و لباس بیرون را عوض کردن چیست! حالا بعد از مسواک زدن خودت اصرار به شستن دهانت با آب داری! حالا برای خودت ادابی برای غذا خوردن و حمام کردن و خوابیدن و ... درست کردی که مخصوص خودت است! حالا جنس خواسته هایت مردانه تر شده است!

     

    کیارشم یک سال و یک ماه و یک هفته و یک روز به سرعت بادی بهاری گذشت و من می دانم باز به همان سرعت همین مدت می گذرد و من با لبی خندان از دیدن تغییرات و بزرگ شدن هایت و چشمی نمناک از غم عبور سریع این لحظات پستی برای 4 سال و 4 ماه و 4 هفته و 4 روزگیت می نویسم! از خدا مدد می خواهم لطف نوشتن از تو در آن روز را به من عنایت کند! آری به همان سرعت این روز می گذرد و به آن روز می رسیم و من می دانم باز به چشم هم زدنی تو بزرگتر از آنی شدی که غرور جوانیت اجازه دهد به احساسات یک مادر در 20 سالگی و 20 هفتگی و 20 روزگیت توجه کنی! می دانم به اندازه چشم بر هم زدنی روزی می رسد که به جای بازی با لگو و پازل و ماشین های اسباب بازی، سرگرمیت فوتبال و کامپیوتر و رانندگی با ماشین های واقعی باشد! می دانم روزی می رسد که به جای  کارتون پلنگ صورتی و تام و جری فیلم های ترسناک یا اکشن را بپسندی و از دیدنش هیجان زده بشوی! می دانم به سرعت وزیدن نسیمی روزی می رسد که به جای شریک کردن من در بازی ها و تفریح های کودکانه ات، گردش و بودن و خندیدن با دوستانت را ترجیح دهی! می دانم روزی می رسد که افکار و عقاید من را قدیمی، سنتی و دور از پیشرفت علم و تکنولوژی و زمانه بدانی! می دانم روزی می رسد که دیگر با عشق بازوان من را نبوسی و بازوان دیگری برایت لطافت و جاذبه و کشش یک بوسه را داشته باشد! می دانم روزی می رسد که قلبت را تماما به زن دیگری بدهی زنی که جوان تر، زیباتر و خواستنی تر از من باشد! می دانم روزی می رسد که بچه ای به زیبایی و شیرینی خودت آن قدر سرت را گرم کند که روزهای کودکی خودت را فراموش کنی! می دانم روزی می رسد که تماما شادی و خنده و عشقی که این روزها بین من و تو بدل می شود را فراموش کنی و فقط سختگیری ها و تلخی های دوران بلوغت را به یاد داشته باشی! می دانم و گله ای ندارم! این رسم روزگار است! همان طور که من این روزها را با مادرم طی کرده ام و همان طور که تو این مراحل را با کودکت پیش رو داری!

     

    آری می دانم و غمگین نیستم! چشم به فرداها دوخته ام و ندوخته ام! امید بسته ام و نبسته ام! چشم به فرداها دوخته ام و امید بسته ام تا روزهای روشن تر و زیباتر را تحربه کنی و چشم ندوخته ام و امید نبسته ام به روزی، وقتی، لحظه ای که در کنارت شیرینی و عشقی بیشتر را تجربه کنم و تو احساس وابستگی، تعلق و امتنان بیشتری نسبت به چیزی که امروز هست، به من داشته باشی! پسرکم، من با علم روزهایی که می رسد از بودن با تو لذت می برم! از این که الان و در این لحظه هستی! از این که گرچه مثل 6 ماهگیت پاهای تپل و خنده ای بی دندون نداری، گرچه مثل یک سالگیت قدم هایت تاتی وار نداری! گرچه مثل 18 ماهگیت یک ضرب ماما گو نیستی، گرچه مثل 2 سالگیت خنده های موشی و آغوش های بدون توقع را برای غریبه و آشنا را نداری و ...ولی من از بودن در کنارت لذت می برم! از این که هنوز برای خوابیدن باید دست من را در آغوش بگیری! از این که موقع خرید، پیاده روی و گردش های دو نفره مان دست من را سفت می گیری و با حرارت از عقاید و دیده هایت برایم سخن می گویی! از این که در نقاشی کشیدن هایت، در بازی کردن هایت من را شریک می کنی! از این که کتاب هایت را برایم می آوری تا برایت بخوانم! از این که سعی می کنی کمک کنی! از این که این قدر مهربونی! از این که هر وقت ناراحتم با دلسوزی کنارم می نشینی و از علت ناراحتیم می پرسی! از این که با خنده هایت لبخند و نور را به من هدیه می دهی! ... از این که پسر منی و تنها جگرگوشه و امید من...

     

    کیارشم می خوام بدونی تو سه سال و سه ماه و سه هفته و سه روزگیت نه تنها کمتر از سابق بلکه بیشتر از گذشته دوستت دارم و به بودنت افتخار می کنم و از در کنارت بودن غرق لذت و عشق می شوم! در هر سنی و هر حالتی تو عشق و امید و مایه قوت قلب و نیروی زندگی من هستی! دوستت دارم پسرکم...

     

    در این روزها می خوام این جا هم ثبت شود، در این روزها که من چشم به فرداهای تو و امیدهای روشن، دوخته ام، مادران زیادی امیدی که به فرداهای روشن و رنگین فرزاندانشان دوخته بودند ناامید و دلشکسته و گریان شده اند! من هم مثل هر مادری برایت آرزوهای رنگی دارم و توان دیدن رفتن خاری به پاهایت را ندارم! می خواهم بدونی در این برهه زمانی خیلی از مادران سرزمین ما که چشم دیدن خاری به پای فرزندانشان را نداشتند، چشمشان با دیدن خون و چشم های سرد فرزندان و جگرگوشه هایشان خون فشان و قلب هایشان پاره پاره است. به امید روزهایی که هیچ مادری به سوگ عزیزش ننشیند. به امید روزهایی روشن و آرام و پر امید برای فرزندان و امیدهای ایرانمان...

     

    پیوست 1: 3 شنبه رفتیم نمایشگاه اوقات فراغت! جالب بود! عکس های بالا مربوط به اونجاست!

    پیوست 2: کیارش دیگه مهد نمیره! وقتی می خواستم پرونده اش را بگیرم دو تا کاغذ خط خطی گذاشتند لای پوشه اش و به عنوان کار کلاسی مهدش بهم تحویل دادند! خسته نباشند!!!! این همه پول دادیم و با کلی منت که فقط دوتا کاغذ خط خطی کنه؟! در راستای آموزش خانگیش من و کیارش روزها برنامه آموزشی داریم! یک روز کار با گواش و تر کیب رنگ ها داشتیم! در همین راستا کیارش برای رنگ کردن پلنگ صورتی یاد گرفت رنگ قرمز و سفید میشه صورتی! اینم عکس پلنگ صورتی به قلم مامان و رنگ امیزی کیارش بدون کمک! الهی قربونش برم با چه دقتی رنگ کرده!

     

    پیوست 3: تی شرتی که در عکس آخر می بینید را مامان جون کیارش و عمه هاش لطف کردند وقتی امده بودند تهران براش آوردند! دستشون درد نکنه خیلی خوشگله!



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com