Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker یک سال می گذره از... - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 511301

  بازدید امروز : 15

  بازدید دیروز : 39

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

یک سال می گذره از...

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/7/18::: ساعت 11:29 صبح

سلام عزیزکم

سلام به تو پسرکم که با این سن کم سنگ صبور و شریک تنهایی هام شدی! عزیزم الان درست 1 سال می گذره! 1 سال از اون روزی که من و بابایی و کیارش 7 ماهه با کلی امید و دلواپسی و اضطراب سوار هواپیما شدیم تا بیاییم پیش بابایی و من تا آخرین لحظه امید داشتم و دست از دعا کردن برنداشتم! که وقتی رسیدیم دم خونه تمام امید هام با دیدن اون پارچه مشکی و تفت و ... مبدل به یاس و سردی و تنهایی شد! 1 سال می گذره از اون روزی که من برای آخرین بار صدای گرم باباییمو که به خاطر دردی که می کشید آروم و ضعیف شده بود را شنیدم و 1 سال می گذره از روزی که من برای آخرین بار از پدرم خداحافظی کردم و در آغوشش گرفتم و بوسیدمش! ...

والان 1 سال که من در حسرتم! در حسرت شنیدن اون صدای گرم حتی برای یک کلمه، در حسرت گرفتن دست هاش حتی برای یک لحظه و در حسرت دیدن صورت مهربونش حتی برای چند ثانیه و در حسرت بوسه اش که وقتی کودک بودم دوستش داشتم و در نوجوانی به خاطر حس بزرگ شدن فراری شدم و الان در حسرتش هستم! آخ که چه قدر دلم تنگ شده برای اون روزهای با هم بودن...

کیارشم دیروز به عکس اعلامیه باباجان اشاره کردی و پرسیدی " ای کیه؟! " عزیزکم یادت نیست؟! این همون باباییه منه که وقتی 1 هفته قبل از رفتن همیشگیش و وقتی ما ازش جدا می شدیم که بریم تهران تو را بوسید و بغل کرد اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت " دلم براتون تنگ میشه، مخصوصاً برای کیارشم! " و الان ماییم که دلتنگشیم!

عزیزکم امسال می گذره و سال های آینده هم همین طور و تو بزرگ تر و بزرگ تر میشی و هر روز از روز قبل بیشتر مطمئن میشم که چه قدر اخلاقت به باباییت شبیه شده! از خدا ممنونم که اگه باباییم دیگه کنارم نیست که در آغوشش بگیرم تو را بهم داد که هر لحظه که در آغوشم می فشارمت بوی عطر محبت اونو میدی! دوستت دارم پسرکم، دوستت دارم بابایی...

 

پیوست: از همه دوستانم معذرت می خواهم که هر از گاهی از غم هام براشون می نویسم، راستش نیاز به حرف زدن دارم و مادر و برادرم  بیشتر از من به گوش احتیاج دارند! ممنون که گوش من شدید و دلتنگی های منو خوندید!



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com