سلام
بازم منم! کیارش وروجکه!!!!
می خوام از این 3 روز غیبتم بگم!
صبح چهارشنبه تا چشمهامو باز کردم دیدم اِ بابایی اینجاست!!! مامانی سریع لباس هامو پوشوند و نگذاشت من و بابایی خوب حال و احوال کنیم و یک کم کشتی بازی کنیم! خلاصه منو بردند آرایشگاه و هِی آقاهه سرمو این ور و اون ور کرد و با قیچی موهامو کوتاه کرد! کلی خوشگل شدم تازه بهم یک بادکنک سبز بزرگ هم جایزه دادند، اما نمی دونم چرا مامانی بعدش از دست آقاهه ناراحت شد؟! می گفت من می گم روشو کوتاه کن کنارهاشو کوتاه کرده! حالا خیلی بد شدم؟! مامانیم راست می گه؟!
بعدش هم عصری با بابایی و مامانی رفتیم پیش خانم دکتر بداخلاقه که تنها کسیه که مامانم ازش حساب می بره! اونم گفت که قد و وزنم خوبه ( فکر نکنید خیلی body building هستم ها تازه یک کمی از خط فقر اومدم بالا! ) ولی نمی دونم چرا هرچی ازش خواستم اون عروسک خرگوش بزرگشو بهم نداد تا ببرم با خرگوشکم بازی کنه! بعد هم از دکتر با هم رفتیم گردش و در هوای آزاد پیتزا زدیم! خیلی حال داد! من اولین بار بود پیتزا می خوردم حالا تازه فهمیدم چرا دایی جون همه چیز را با مقیاس پیتزا می سنجه؟!
فردا صبح رفتیم خونه بابایی بابایی و اون جا هم تولد گرفتیم و باز عصرش رفتیم گردش!
اما جمعه از همه بهتر بود اول از همه رفتیم باغ پرندگان، یک عالم توتو اون جا بود من هِی می خواستم توتو ها را بگیرم اما مامانی و بابایی نمی گذاشتند! هِی می گفتند کیارش ما رفتیم منم هرچی باهاشون بای بای می کردم که خوب بابا برید دیگه، بگذارید من با توتوها بازی کنم نمی گذاشتند!!!!! اِی بابا این بزرگترها چه قدر حرف و عملشون با هم فرق داره؟! بعد با خاله های مامانی و شیما و رضا جون که من خیلی دوستشون دارم رفتیم ناهار یک جای باصفا که یک عالم پیشی داشت! من هرچی بهشون تعارف کردم بیاند سر سفره نمی دونم چرا این قدر خجالتی بودند نیومدند! هِی می شستند تا من و بابایی براشون غذا بندازیم! بعد مامانی هِی می گفت کیارش بیا به به بخور اما خودش می خورد، به نام من یک کاسه سوپ و یک بشقاب سالاد ماکارونی و ژله و یک کاسه ماست و نصف بشقاب خورشت ماست را علاوه بر غذای خودش خورد بعد هِی می گه من نمی دونم چرا به جای کیارش من چاق می شم؟!؟! نه دیگه آخه این مسئله فیثاغورث نیست که یک نگاه به حجم بشقاب خالی های جلوت بنداز مامانی! بعدازظهر هم با مامانی و بابایی و مامان جان و... رفتیم خونه امیر محمد! من هِی می خواستم باهاش داکی بازی کنم اما شیکمو داشت بغل مامانش هِی شیر می خورد!!! من نمی دونم من چه قدر دیگه باید صبر کنم تا بتونم باهاش بازی کنم؟! بعدشم رفت خوابید! منم به تلافیش رفتم تو اتاقش و با تمام اسباب بازی هاش بازی کردم! تازه فهمیدم چه قدر روروئک و کالسکه جالب بودند و من قبلاً نمی دونستم! بعدشم اومدیم خونه برای شام و در تمام این 3 روز مامانی هِی غر زد وای درسم وای درسم!!!! بعد نمی دونم چرا نمی گذاره من تو درس هاش کمکش کنم تا این قدر عقب نمونه؟!
این بود انشای ما درباره "تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟!"
پیوست: دوست جون ها میایید تو جام فینگیل ها شرکت کنیم؟! اگه دوست دارید یک سر به اینجا بزنید!
پیوست مامانی: نگید چرا همه عکس های نمای نزدیکه! ما تا میاییم دکمه دوربین را بزنیم در عرض 1 هزارم ثانیه کیارش به دوربین رسیده و فقط چشمش تو عکس افتاده!!!