ما یک مهندس کوچولو تو خونه مون داریم!!!! تعجب نکنید، این پست را بخونید خودتون متوجه می شید!
کیارش خیلی به بلوک های چوبی خونه سازیش علاقه داره، هر وقت بهش بگی کیارش یک خونه بساز سریع با بلوک هاش خونه می سازه، یک خونه مستطیلی و خیلی جالبه که حتماً باید در هم داشته باشه و وقتی بهش بگی درش کو؟! دری را که برای خونه اش گذاشته نشون می ده!
خونه بالایی ساده ترین خونه ایی که کیارش بلده بسازه، اکثراً خونه اش به این سادگی ها هم نیست و کلی نماهای زیبا داره!
مثل خونه با سقف شیرونی!
یا خونه های دوبلکس!
یا حتی خونه هایی با مدل های جدید و فانتزی!!! ( جوان پسند!!!!!!!! )
هر چی باشه پسرم کلی هنرمنده و نیازهای هر نسلی را پاسخ گو است!!!!
گاهی هم با بلوک هاش شکل هایی درست می کنه که من می مونم چه جوری به ذهن کوچولوش رسیده!!! اینو ببینید و خودتون قضاوت کنید!
باور کنید من درستش نکردم! خودش با این مثلث ها داشت بازی می کرد بعد که بلند شد و رفت دیدم این شاهکار را به جا گذاشته!
خوب حالا دیدید من حق دارم!! به نظر شما وروجک من یک مهندس نیست؟! مهندس کیارش وروجک، مهندس عمران! ( بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!!! )
پیوست: چند روز پیش تولد عمه کوچیکه کیارش بود!
یک تولد کوچولو گرفتند! کلی به کیارش خوش گذشت و بازی کرد و حرکات موزون!!!! انجام داد و بادکنک بازی کرد و... جالبه که وقتی یکی یکی بادکنک ها را می ترکوند اصلاً نترسید و فقط ناراحتیش برای این بود که بادکنکش ناپدید شده!!! ( می خواستم فیلمی که از حرکات موزونش گرفتم را بگذارم ولی نمی دونم چرا هر کاری کردم کامپیوتر بازش نکرد!!!! )
امروز می خوام یک کم از خاطرات قدیمم بگم، چون وبلاگی برای خودم ندارم و الان هم اصلاً فرصت اداره وبلاگ دیگه ای را ندارم بازم وبلاگ کیارش را از صاحب اصلیش قرض می گیرم!
ورودی 80 دانشگاه بودم! نه رشته ای قبول شدم که انتظارش را داشتم و نه دانشگاهی که واردش شدم را!هیچ تصوری نسبت بهش نداشتم! اما بعد از گذشت چند ماه با بچه ها جور شدیم و یک گروه 3 نفری با 2تا از دوست های نزدیک ترم تشکیل داده بودیم! یادش به خیر چه روزهایی داشتیم! چه قدر جو دانشگاه اون روزها باحال بود! همه شور و هیجان و شیطنت داشتند! خاطره های بامزه، سوتی دادن ها، صفری بازی ها، سرکار گذاشتن ها و... یادش به خیر، سر کلاس فارسی پسرها با ریتم شعر خوندن استاد پا به زمین می زدند، سر کلاس عمومی برق تالارها را قطع می کردند تا کلاس تعطیل بشه، یا اون هایی که کلاس نداشتند لب تاپ می آوردن و بیرون کلاس صدای آهنگ را این قدر زیاد می کردند که کلاس را به هم می ریختند، چه قدر ?2 بزرگ و کوچیک دور تالارها می زدیم، چه قدر نمایشگاه های جورواجور برپا می کردند، یادش به خیر نمایشگاه کارآفرینی را که یک پسره دم در نشسته بود و واکس می زد یا چند تا بچه ها اسنک می فروختند یا پر هلو به بچه ها می دادند ( البته روبه رو این نمایشگاه، نمایشگاه جدی کارآفرینی هم بودها!!! ) چه قدر برنامه های فرهنگی می گذاشتند، جشن پایان سال، شب یلدا، عید نوروز، افطاری های هر دانشکده با کلی برنامه های جالب و... چه قدر بلیط سینما می فروختند و چه قدر اردو برپا می کردند ... و وای که چه قدر ما شیطنت می کردیم!!! رو نرده های طبقه اول و دوم تالارها می نشستیم! سر کلاس اخلاق می نشستیم صندلی ردیف اول و در کمال وقاحت خط کش و مداد و کلی ورقه A4در می آوردیم و گزارش و جدول های آزمایشگاه عصر را می نوشتیم! چه قدر تو آزمایشگاه ها خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و وسیله شکوندیم و به روی مبارک نیاوردیم و بقایای قربانی مذکور را چنان سر به نیست کردیم که گویا از ابتدا وجود نداشته! چه جوری سرکلاس ریاضی عمومی سوتی دادم و در کمال پررویی از جلوی استاد رد شدم و با سری برافراشته رفتم نشستم سر جام!!!! دیگه کلاس منفجر شد از خنده! چه طور کیک آوردیم و با بچه ها تو تالارها تولد گرفتیم و... اون موقع ها بچه ها خیلی پایه و باحال بودند، کلی روح زندگی داشتند، این قدر به مسایل اطرافشون بی توجه نبودند! یادمه وقتی اردوهای مختلط را لغو کردند چه بلوایی شد، چه قدر اعتراض، نامه، روزنامه و... یادمه هر تقی به توقی که می خورد صدای آهنگ « یار دبستانی من » بلند می شد و همه کلاس ها تعطیل می شد، تحصن و تریبون آزاد و... تازه دانشگاه ما که اون قدرها هم س ی اسی نبود! یادمه وقتی ورود دانشجوهای پولی تصویب شد چه قدر اعتراض کردیم، با استادها بحث کردیم، کلاس ها را تعطیل کردیم، چند هفته تحصن کردیم و بعضی ها حتی تو سرمای زمستون شب روبه رو سازمان مرکزی خوابیدند و نامه برای مجلس و وزیر و... نوشتیم و همه امضا کردیم و... حتی خبرشو تو تلویزیون هم گفتند!!!! بماند که هیچ فرقی نکرد و پولی ها آمدند ولی بی تفاوت نبودیم ...
اما حالا دانشگاه خیلی فرق کرده، نه اردویی، نه سینمایی، هیچ جشنی اجازه ندارند بگیرند، حتی نگذاشتند هیچ دانشکده ای افطاری بگیره، دیگه هیچ صدای یار دبستانی نمی آد، دیگه هیچ کس هیچی نمی گه! هیچ صدایی... ما این همه شور داشتیم این شدیم!!! این ها چی می شند!!!!
در ظرف کمتر از 1 ماه 3 تا از بچه های دانشگاه فوت کردند که به فاصله 1 هفته دوتاشون که مال صنایع بودند تو یک حادثه ( اولی ماشین، دومی کوهنوردی ) از دست رفتند! همه جا پارچه سیاه، چه جو غم انگیزی!
جدیداً همه جا اطلاعیه زدند که قراره « ش ه د ای گمنام » را بیارند و تو دانشگاه ما خاک کنند! هیچ حرفی از برنامه شون نمی زنند!!! هر کی یک حدسی می زنه!!! یکی میگه یادمان خاکشون می کنند، یک عده میگند کنار مسجد و... اما عجیب ترین حدس که زیاد هم شنیده میشه اینه که هر ش ه ی د در یک دانشکده به خاک سپرده میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!! من هیچ مشکلی با ش ه دا ندارم، اما دیگه بیشتر از می خواهند دانشگاه را از اون محیط شاد و پر هیجان به غمکده تبدیل کنند؟!؟!؟!؟!