یک پیوست در تاریخ 25/7/1386 اضافه شد:
سلام
کیارش عزیز من خاله تنی نداره! ولی به جاش کلی خاله غیر تنی داره! خاله های خودم! دوست هام! دختر عمه هام! و ... اینه که خاله کوچکم سعی کرد بهش " خاله " را یاد بده! و نتیجه سعی و تلاش خاله ام این شد که الان کیارش راه می ره و میگه " خاااااله " و این قدر بامزه میگه که بعد هر دفعه گفتن خاله کلی قربون صدقه دنبالشه! و به دنبال اون سعی کردیم دایی را یادش بدیم ( چون این بار یک دایی واقعی داره دیگه!!! ) و نتیجه اش این شد که کیارش با کمترین تلاش به داییش میگه " دای جی " یعنی دایی جون!
جمعه کنار باباییش روی تخت خوابیده و با خودش هی میگه " مامان، بابا، خااااله" وهی اینو تکرار می کرد انگار داره تمرین می کنه! بعد هر دفعه که به بابا می رسید بدون این که برگرده و به باباییش نگاه کنه با انگشت بهش اشاره می کرد!!
پنج شنبه باباییش داشت بهش میوه می داد و بدون آمادگی قبلی و این که باهاش تمرین کرده باشیم ( حتی یک دفعه ) باباییش اسم میوه ها را می گفت و وروجک بدون اشتباه میوه مزبور را نشون می داد!!!!
هفته پیش لوله های آشپزخانه خونه مامان جان گرفته بود و حسابی دستمون بند شد، بعد از تعمیر لوله ها تمام وسایل آشپیز خانه را ریختیم بیرون و کفش را حسابی شستیم و تی کشیدیم! کیارش هی می خواست بیاد ببینه ما چی کار می کنیم ما هم هی بهش می گفتیم نه نیا! کیارش هم میامد دم آشپزخانه می ایستاد اما تو نمی آمد، کف آشپزخانه که خشک شد گفتیم بیا تو! بچه مودبم تا دید اجازه دادیم با احتیاط پاشو گذاشت تو آشپزخانه و وقتی دید نه خشکه دوید و تی را برداشت و مشغول تی کشیدن شد!
تازگی ها وقتی می خوام کیارش را عوض کنم تا می گذارمش روی زمین شروع می کنه به قلقل خوردن و این قدر قل می خوره که می رسه ته اتاق و بعدش خودش از خنده غش می کنه!
کیارش اصلاً تو اسباب بازی هاش تفنگ نداشت واصلاً نه با تفنگ بازی کرده بود و نه کسی باهاش بازی کرده بود و نه تو تلویزیون دیده بود! ماه پیش مامان جون یکی از این تفنگ هایی که آهنگ می زنه را براش گرفت ولی اصلاً نگاهش هم نکرد تا این که دیروز یک دفعه رفته سراغش و دستش گرفته و نشونه می گیره و می گه " دیش دیش " بعد ما براش می میریم و اونم غش غش می خنده و اگه براش هم نمیریم اعتراض می کنه که چرا نمردید!
تازگی ها کشف کردیم کیارش بریون خیلی دوست داره! اینو عید فطر کشف کردیم وقتی با بابایی رفتیم پارک و بریون خوردیم! جاتون خالی...
پیوست 1: دیروز تو آزمایشگاه دو تا از بچه ها سیانوژن برماید سنتز می کردند، نمی دونم می دونید یا نه ولی این ماده خیلی خطرناکه و سریع می کشه! حتی برم که ماده اولیه اش است فوق العاده سمی و سرطان زاست و سریع از پوست و مخاط تنفسی رد میشه!!! استاد عزیز از ترس جونش که گذاشت و رفت و اصلاً سراغ نگرفت که این بدبخت ها چی کار دارند می کنند! اواسط کار بخار این ماده فرار لینک می کنه و می پاشه تو صورت اون ها، منم تو آزمایشگاه بودم و مشغول کارهای خودم و اتفاقاً همون موقع هم داشتم با مامان آندیا صحبت می کردم که دیدم این ها دارند می گویند سوختم و دویدند بیرون! منم با این که بو را احساس نمی کردم دیدم تمام بینی و گلوم داره می سوزه! خلاصه کارها را نصفه کاره ول کردم و دویدم بیرون! خلاصه رفتیم درمانگاه و آمپول زدیم و دوا و کرم گرفتیم و یک عالم راه رفتیم تا رسیدیم به فروشگاه خوابگاه و شیر خوردیم و... دیشب از ترسم به کیارش شیر ندادم مبادا به شیرم نفوذ کرده باشه و بماند که چه قدر بد اخلاقی کرد. اما کلی رفتم تو فکر! واقعاً جون آدم ها چه ارزشی داره؟! هر روز تو اخبار می شنوید که در فلان دانشگاه و فلان دانشمند چه اختراعی انجام داده و چه پیشرفتی انجام شده! هی می گیم وای ما چه عقبیم ولی واقعاً چرا؟! چون جون آدم ها برای مسئولین ارزش نداره و مردم هم که نمیاند شهید راه علم بشند تازه اونم علمی که نه ارزشی داره و نه آینده ای!! این بلا سر ما آمد و هیچ کس نبود کمک کنه! نه هود درستی و دستگاهی که مال زمال آتنوان لاوازیه بوده! نه جعبه کمک اولیه و نه راه تهویه و نه جواب گویی ... تازه ازمون هم طلب دارند!!!!! مامانم راست می گفت، چرا نرفتم یک رشته ای که این قدر دردسر نداشته باشه؟! ادبیاتی، روان شناسی و...