Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker مهر 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514334

  بازدید امروز : 30

  بازدید دیروز : 24

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

یک سال می گذره از...

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/7/18::: ساعت 11:29 صبح

سلام عزیزکم

سلام به تو پسرکم که با این سن کم سنگ صبور و شریک تنهایی هام شدی! عزیزم الان درست 1 سال می گذره! 1 سال از اون روزی که من و بابایی و کیارش 7 ماهه با کلی امید و دلواپسی و اضطراب سوار هواپیما شدیم تا بیاییم پیش بابایی و من تا آخرین لحظه امید داشتم و دست از دعا کردن برنداشتم! که وقتی رسیدیم دم خونه تمام امید هام با دیدن اون پارچه مشکی و تفت و ... مبدل به یاس و سردی و تنهایی شد! 1 سال می گذره از اون روزی که من برای آخرین بار صدای گرم باباییمو که به خاطر دردی که می کشید آروم و ضعیف شده بود را شنیدم و 1 سال می گذره از روزی که من برای آخرین بار از پدرم خداحافظی کردم و در آغوشش گرفتم و بوسیدمش! ...

والان 1 سال که من در حسرتم! در حسرت شنیدن اون صدای گرم حتی برای یک کلمه، در حسرت گرفتن دست هاش حتی برای یک لحظه و در حسرت دیدن صورت مهربونش حتی برای چند ثانیه و در حسرت بوسه اش که وقتی کودک بودم دوستش داشتم و در نوجوانی به خاطر حس بزرگ شدن فراری شدم و الان در حسرتش هستم! آخ که چه قدر دلم تنگ شده برای اون روزهای با هم بودن...

کیارشم دیروز به عکس اعلامیه باباجان اشاره کردی و پرسیدی " ای کیه؟! " عزیزکم یادت نیست؟! این همون باباییه منه که وقتی 1 هفته قبل از رفتن همیشگیش و وقتی ما ازش جدا می شدیم که بریم تهران تو را بوسید و بغل کرد اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت " دلم براتون تنگ میشه، مخصوصاً برای کیارشم! " و الان ماییم که دلتنگشیم!

عزیزکم امسال می گذره و سال های آینده هم همین طور و تو بزرگ تر و بزرگ تر میشی و هر روز از روز قبل بیشتر مطمئن میشم که چه قدر اخلاقت به باباییت شبیه شده! از خدا ممنونم که اگه باباییم دیگه کنارم نیست که در آغوشش بگیرم تو را بهم داد که هر لحظه که در آغوشم می فشارمت بوی عطر محبت اونو میدی! دوستت دارم پسرکم، دوستت دارم بابایی...

 

پیوست: از همه دوستانم معذرت می خواهم که هر از گاهی از غم هام براشون می نویسم، راستش نیاز به حرف زدن دارم و مادر و برادرم  بیشتر از من به گوش احتیاج دارند! ممنون که گوش من شدید و دلتنگی های منو خوندید!



  • کلمات کلیدی :

  • آش شله قلمکار مخصوص سرآشپز

    نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/7/14::: ساعت 2:16 عصر

    خانم های عزیز امروز می خواهیم یک غذای جدید به نام آش شله قلمکار مخصوص سرآشپز کیارش وروجکی را بهتون آموزش بدیم!

    مواد لازم:

    هویج پلو یک بشقاب

    آب یک لیوان

    دوغ یک لیوان

    سالاد کاهو یک بشقاب

    سس سالاد به میزان دلخواه

    ابتدا مقداری هویج پلو را درون لیوان ریخته و مقداری آب به آن اضافه می کنیم و مخلوط را خوب به هم می زنیم!

                   

    این قدر این کار را انجام می دهیم تا خمیر دلخواه حاصل گردد!

                   

    بعد کمی دوغ به خمیر اضافه کرده و باز خوب به هم می زنیم!

                         

    بعد از 10 دقیقه هم زدن کمی سالاد همراه با سس به مخلوط اضافه کرده و باز به هم می زنیم تا اطراف و روی میز خوب کثیف شود!

                    

    غذای ما آماده است، می توانید غذا را از روی میز و همچنین بسته به قدرت وروجکتان از زیر میز نیز جمع کرده و میل فرمایید!

                     

    کیارش عشق شدیدی به کلید پیدا کرده! همین که یک صدای جرینگ بشنوه مثل این که کوکش کرده باشند راه می ره و میگه " کی، کی " و این قدر میگه که ما مجبور میشیم کلید مزبور را از کلید خونه گرفته تا گاوصندوق مغازه جواهرفروشی را بهش بدیم! ( درباره کلید گاوصندوق جواهر فروشه راست می گم ها! فکر نکنید خالی بندیه!!!! چنان خجالتی کشیدیم از جناب جواهرفروش که نگو! ) کار به جایی رسیده که حتی نمی تونیم اسم کلید را هم ببریم! تا اسمشو می گیم فوری فریاد " کی، کی " رفته بالا، به قول مامانم حتی اسم انگلیسیش را هم نمی تونیم بگیم چون آقا می فهمند! مجبوریم به زبان رمز و اشاره حرف بزنیم. مثلاً:

    - اون اسمشونبره خونه را برداشتی؟!؟!

    یا - میری بیرون اون یارو را هم بردار ما شاید بریم بیرون!!!!!!

    فکر کنم این پسر باهوش ما تا چند وقت دیگه از این صحبت های ما هم رمزگشایی کنه و دیگه...

    شازده پسر ما دیگه تقریباً بلد شده اشکال مکعب اشکال را درست بگذاره سر جاش، گرچه من از یک ماه پیش که اصفهان بودم یادم رفت که مکعبشو با خودم ببرم! اما به محض دیدنش یاد گرفت هر شکلی را کجا باید بگذاره! فداش بشم که این قدر باهوشه فسقلی من!

                     

                                      ببین چه خوب شکل ها را بلدم!!!

                            

                 بگذار این ذوزنقه را هم خوب جا بندازم!!! ( خدا وکیلی چه اسم سختی! ذوزنقه! )

    در راستای کنجکاوی هرچه بیشتر فضول خان ما، ( این خصلتش به مامانش رفته! من اعتراف می کنم! همه فامیل از دست فضولی های من به عذاب بودند! البته حسن من این بود که 1 ساعت با فضولی سر کشوی میز توالت خاله سرگرم می شدم! حالا شما فضولی کیارش را با شیطونیش کنار هم بگذارید ببینید عجب معجون قابل انفجاری میشه برای هر خونه ای!!! ) آقا کیارش علاوه بر گفتن این چیه؟! از این به بعد برای اشخاص می پرسند این کیه؟!

    کیارش خیلی خوب نمی تونه حرف بزنه و الان مدتیه گنجینه لغاتش ثابت مونده اما منظورشو خوب می رسونه و حتی اگه من نفهمم چی میگه دستمو بهش می دم میگم برو نشونم بده چی می خواهی و اون هم منو می بره و نشونم میده چی می خواد و حتی من کاملاً می فهمم که هر چی بگم می فهمه! مثلاً کیارش گرچه به همه حیوانات میگه هاپو ولی وقتی کتابشو جلوش می گذارم و ازش می پرسم مرغه کدومه یا درخت کدومه قشنگ و بدونه اشتباه نشون میده! جدیداً بیشتر هم پیشرفت کرده و اشکال سخت تر را حتی اگه قبلش بهش نگفته باشم که چیه را نشون میده! مثلاً یک بار کتابی که تا به حال ندیده بود و جلوش گذاشتم و ازش پرسیدم خانوم دکتر کو؟! و سریع نشون داد، در حالی که خانوم دکتره لباس آبی به تن داشت نه لباس سفید دکتری!

                         

                                                کیارش کیک کو؟!؟!

    هر بچه ای وقتی بزرگ میشه یک سری از مشکلاتش حل میشه ولی یک سری مشکلات جدید اضافه میشه! مشکل یا بهتره بگم دردسره جدید فسقل خان وروجک رسیدنش به دستگیره در و یاد گرفتن نحوه باز کردن دره! تا چشم به هم بزنیم کیارش خان در هال را باز کرده و داره با سرعت نور پله ها را بالا میره تا به مامان جان بزرگ که یکی از معشوقه هاش محسوب میشه برسه!!!! ( کاش همه معشوقه هاش همین قدر بی آزار و بی خطر بودند!!! ) حالا دیگه ما نمی تونیم یک ثانیه در را ببندیم! دیگه تو حموم هم امنیت نداری! داری خودتو می شوری یک دفعه می بینی یک عدد کیارش موشی آب کشیده جلوت وایساده و داره با اون چشماش بهت می خنده!!!! این مشکل وقتی حادتر میشه که به یاد داشته باشی کیارش عشق کلید داره و نمیشه درها را با کلید قفل کرد چون یک دفعه می بینی در قفله و کلیدش هم پیش خواجه حافظ شیرازی!

    یک پسردقیق و منظمی دارم که نگو و نپرس. کلاً کیارش خیلی پسر منظمیه! ( البته تا به الان! ) مثلاً آب که می خوره باید حتماً درش را ببنده یا اگه از روی میز چیزی برداشت بعد باید بگذاره دقیق روی همون جای میز و... حالا جدیداً شب ها که می خواهیم بخوابیم میره روی تختش و اول پتوشو می کشه روش، اگه لحافشم باشه اونم قشنگ می کشه روش حالا اگه مامان کم حافظه اش یادش رفته باشه روی خودشو بندازه گل پسر من روی مامانش را هم می اندازه!!! فدات بشم پسرک مهربونم!

    در ادامه آداب دانی پسرکم وقتی وارد مجلسی میشیم بهش می گم کیارش سلام کن، سرشو تکون میده یعنی سلام بعد می گم با آقا یا خانم ( مثلاً دایی یا خاله یا ... ) دست بده! بعد پرنس کوچولوی من دستشو دراز می کنه و مودبانه دست میده و جالب اینه که می دونه با کدوم دست هم باد دست بده!

    کوچک ترین دختر خاله من، شیما، با کیارش خیلی دوسته و هم اون کیارش را خیلی دوست داره و هم کیارش اونو و کلی از بودن با هم لذت می برند! چند روز پیش دختر خاله ام زنگ زده خونه مون و میگه گوشی را بدید به کیارش!! یک نیم ساعتی کیارش خان با شیما خانوم خوب حرف زدند! ما هم کلی خندیدیم، آخه حرف زدن کیارش خیلی جالبه! نشسته و پاشو انداخته رو پاش و داره سخنرانی می کنه:

    - آآآآ ااوووم کوم کوم ( توپ ) دَ اوم دا ( ساعت ) آآآآ چییی آآآآم کییییییی ( کلید ) و.... و همچنان هر چی لغت بلده را با یک عالم آوا و هجا قاطی می کنه و تحویل طرف میده! وسطش بلند میشه راه میره رو تخت دراز می کشه و... خلاصه بعد که حرف هاش تموم شد و گوشی را گرفتم می گم خوب شیما با ما کاری داشتی؟! میگه نه فقط می خواستم با کیارش حرف بزنم!!!!!! خدا شانس بده! شوهر ما هم این قدر باهامون حرف نمی زنه!!! یک کم باید بیشتر مواظب مکالمه های تلفنی پسرم باشم!

    توی خونه ما یا تلویزیون روشن نیست یا اگه روشن باشه فقط روی کانال Baby tv است! جالب این جاست که هیچ کس هم باهاش مخالفتی نداره و هر برنامه اش طرفدار مخصوص به خودشو داره!!!! کیارش کارتون Pitch and Potch and sound machin را دوست داره، من baby chef و برادرم Vegimer و ... خلاصه سریالی داریم با این Baby tv!!!!

                             

                                        کیارش در حال دیدن Baby tv

    این چند روز تعطیلی با کیارش و بابایی کلی رفتیم بیرون و به کارهامون رسیدیم یک روزش هم رفتیم پارک این هم عکس های کیارش تو پارک آبشار!

                



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com