Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker خرداد 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510637

  بازدید امروز : 23

  بازدید دیروز : 51

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

گزارش تصویری یک روز کامل با کیارش!

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/3/8::: ساعت 9:12 صبح

سلام

این هم گزارش تصویری یک روز کامل:

 

              TinyPic image    

               کیارش در حال صرف تنها صبحانه مورد علاقه‌اش، بازم پنیر خامه‌ای

      

              TinyPic image

                           کیارش در حال بازی در استخر اسباب‌بازی‌هاش

 

              TinyPic image
       
    کیارش کتاب خون! کتی به گردش می‌رود! ( حالا نمی‌دونم کیارش چه داستانی داره تعریف می‌کنه؟! )

              TinyPic image
                                   
اِ این چیه؟! شکلاته؟!

 

                     TinyPic image
                        
اوووووه چه قدر زیاده! کدومشو بخورم؟!؟!

 

            TinyPic image        

                  خوب دیگه همش را ریختم بیرون، حالا جمعش کنم!

 

            TinyPic image

                          مامانی ببین همشو جمع کردم!!!!

 

            

       کیارش در حال خوردن ناهار ( ماکارونی ) بعد غذا خودشو میز و صندلی و زمین و ... دیدنیه!

 

                

                                 بگذار منم الله اکبر کنم!!!

 

            

                           الله اکبر! موووووووووووووچ!!!!

 

          

                       حالا نوبتی هم باشه نوبت بازیه!!!

 

                

                   تازگی ها شازده کوچولو با یک دست توپشو بر می داره!

 

         

                  هاپو بیا با هم بریم بازی! من و تو و مامانی!!!

 

                  

                           کیارش و هاپ هاپی

 

               

                            منم رانندگی کنم؟؟؟؟

 

             

                           یک زنگ بزنم به بابایی

 

        

          اِ این میوه ها راست راسکیه یا نه؟؟؟ ( از روی مبل میاد رو اُپن!!! )

 

             
        برم یک سر به مامان جان بزرگ بزنم! ( مادربزرگ من ) کیارش تازگی ها از پله می‌خواد بره بالا دیگه چهار دست و پا نمی ره راست راست میره و دستشو به نرده ها می‌گیره!

 

        

              خوب حالا نوبت اینه که تو درس‌ها به مامانم کمک کنم!!

 

       فکر می کنید بین انگشت های کوچولوی این وروجک چند تا چیز جا میشه!!!!

 

                

    درست حدس زدید؟! 6 تا شامل 2تا اتود، یک مداد، یک خودکار، در خودکار و غلط گیر!!

 

          

              و الان دیگه شب شده و فرشته کوچولوی خسته ما بال هاشو بسته!

 

 

امروز تولد یکی دیگه از گل های خوشگل و خوشبوی وبلاگستانه! اگه گفتید کی؟؟؟؟؟؟؟

 
       بله درست حدس زدید! پارمیس خانم گل و ناز و عزیز

 

        

 

                   پارمیس جون، تولدت مبارک

 

                SmileyCentral.com  SmileyCentral.comSmileyCentral.com

عزیزم امیدوارم سال های سال در کنار مامان مریم گلت و بابای خوبت زندگی خوب و شاد و با سعادتی داشته باشی!!!!

 

 

پیوست1: چند روز پیش دلم خیلی گرفته بود روی زمین دراز کشیدم و کیارش آمد سرش را گذاشت کنار سرم و آروم دراز کشید! براش کلی درد ودل کردم ساکت همشو گوش داد و جالب هر جایی نیاز به تاکید داشتم! تاکیدم می‌کرد و می‌گفت" اووهووم" الهی فدات شم مامانی که غمخوار منی!

 

پیوست 2: امتحان هام داره شروع میشه، کمتر می‌تونم به دوست هام سر بزنم! برام دعا کنید!!!!! من و کیارش به دعای همه دوست‌ های عزیزمون نیازمندیم!



  • کلمات کلیدی :

  • یک روز کامل با کیارش!

    نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/3/5::: ساعت 9:52 صبح

    سلام

    صبحه، آفتاب از لابه‌لای پرده تابیده تو اتاق! ساعت چنده؟! هشته؟! نه؟! دیر شد! یک دفعه می‌پرم بالا! نه ساعت هنوز هفت هم نشده!!! یک نگاه به فرشته کوچولویی که کنارم خوابیده می‌کنم! ( که البته در طول شب بیشتر شبیه یک شیطان کوچولو شده بود!! ) چه قدر قشنگ و آروم خوابیده! چه ریتم ملایمی داره نفس کشیدنش! بلند میشم تا صبحانه این فرشته کوچولو را درست کنم، چی درست کنم؟! این دفعه تخم مرغشو چه جوری بپزم؟! ماهیتابه را می‌گذارم و یک تکه کره می‌اندازم توش، روی شعله دیگر گاز شیر جوش را که از شیر دامداران پر چرب تازه پره می گذارم، یک قاشق می گذارم توش که سر نکنه و شعله را کم می کنم! کمی پیاز را ریز می‌کنم و توی ماهیتابه می‌ریزم تا بوی زهم تخم مرغ را بگیره، گوجه ‌ها را پوست می‌کنم و ریز ریز توی ماهیتابه می ‌ریزم! کمی نمک، زردچوبه، دارچین برای طعم دادن به املت اضافه می‌کنم ( بلکه شازده کوچولو میل بکنند! ) و در انتها تخم مرغ را اضافه می‌کنم، زیر شیر را خاموش می‌کنم تا سرد بشه، تخم مرغ هم آماده است حالا تا کیارش بیدار بشه وقت دارم تا صبحانه خودم را بخورم هنوز یک لقمه بیشتر نخوردم که از اتاق صدای آوازش میاد! با هزارتا قربان صدقه می‌رم به استقبالش، محکم در آغوشش می کشم! موجی از احساسه که رد و بدل میشه! با هم می‌ریم سر میز صبحانه! روی صندلی می‌شینه، من یک تکه موز را با آسیب برقی براش له می‌کنم و شیر را که سرد شده بهش اضافه می‌کنم، کیارش شیرین دوست نداره برای همین شکرش نمی‌زنم! بازم کلی قربون صدقه‌اش می‌رم و تخم مرغ را می‌گذارم جلوش به محض رویت تخم مرغ لب هاشو به هم قفل می‌کنه! هر کلکی که می‌زنم فایده نداره! فقط شیرشو می‌خوره! بعد نیم ساعت شاید فقط 2 تا قاشق سالم رفتند توی دهانش! فایده‌ای نداره، پنیر را می‌آورم، حالا دهانش باز میشه!! بعد از حدود 1 ساعت صبحانه ما تمام میشه! ساعت 9 صبحه! شیشه روی میز دیدنیه! زیر میز از اون دیدنی‌تر و لباس‌هاش از اون دو تای دیگه بدتر! ( هر وعده غذا مساوی با یک بار تعویض کامل لباس ) شازده کوچولو رفتند یک گوشه قایم شده و مشغوله!!!!! من میز را تمیز می‌کنم با سر و صدا میاد طرفم! بله! حالا دیگه نوبت عوض کردنه! بعد از تمیز شدن مثل فشفشه از دستم فرار می‌کنه، به هیچ وجه حاضر نیست دوباره بسته بشه! کلی صدای پیشی و هاپو در می‌آرم و یک نمایش براش بازی می‌کنم تا راضی میشه آروم بمونه تا ببندمش! ساعت 9:15، ناهار چی براش درست کنم؟! صبحانه خوب نخورده، بهتره غذای مورد علاقه‌اش را برایش بپزم تا ناهار خوب بخوره، حلیم، گوشت و کلی قلم را با آب می‌گذارم سر گاز، پیاز را خورد می‌کنم و ادویه را اضافه می‌کنم! نیم پیمانه گندم بلغور را پاک می‌کنم و می‌شورم و به غذا اضافه می‌کنم، شعله را پایین می‌کشم، نوبت بازی با وروجکه! با هم می‌ریم تو اتاق، تمام اسباب‌بازی‌هاشو ریخته توی استخرش! این استخر کلی فایده داره! تو حمام توش آب می‌ریزیم، تو اتاق توش اسباب‌بازی! می‌ره میشینه توش و من کنار استخر می‌شینم! یکی یکی اسباب‌بازی ‌هاشو می‌ده دست من و میگه " ای چی؟" یعنی "این چیه؟" برایش یکی یکی می‌گم "خرسه، ببین گوش‌هاش گرده؟" "این غورباقه است، ببین چشم‌هاش بزرگه!" "این نی‌نیه، نی‌نی نازی!" و... ولی بعضی‌هاشو خودش بلده، با افتخار داد می‌زنه "توووووپ" (با تاکید روی پ ) یا "هاااااااپوووووو" ( بازم تاکید روی پ ) بعد می‌ره سراغ کتاب‌هاش، بابا تو بهترینی ( عاشق این کتابه! )، کتی به گردش می‌رود‌، قایم باشک با هاپو‌، قایم باشک با بع بعی‌، سه بچه گربه و... بعضی وقت‌ها به عکس کتاب اشاره می‌کنه تا من برایش توضیح بدم و گاهی خودش برایم داستان سازی می‌کنه! خوب دیگه بسه! موقع روغن کبد ماهیه! ( من از بوش حالم به هم می‌خوره ) ولی برخلاف آهنش کیارش اینو خوب می خوره!!! دواشو می خوره! ساعت 10:30، یک نگاه به غذا می‌کنم، تلویزیونو برایش روشن می‌کنم، چیز جالبی نداره! ( جدیداً حسن رفته مسافرت! کم پیداست!!! ) مشغول جمع و جور کردن میشم! زیاد به تلویزیون توجه نمی‌کنه، به جاش از روی صندلی می‌ره بالا روی میز! یا می‌ره روی اُپن آشپزخونه! به هشدارهام توجه نمی‌کنه، بیارمش پایین گریه می‌کنه! بعد براش میوه می‌آرم‌، بعد از میوه با هم می‌ریم تو حیاط سه چرخه سواری! توتو و پیشی می بینیم! ( درباره پیشی اگه شانس بیاریم! ) و بعد برمی‌گردیم تو خونه! ساعت 11:45، شیر را به غذاش اضافه می‌کنم همراه با دارچین و کره! یک ربع بعد غذاش آماده است. این دفعه می‌خوره، آخه عاشقه حلیمه! پسرم یک کم تنبله، با این که دکترش گفته عادتش بدیم به جویدن ولی غذای راحت و شل را ترجیح میده! آخر غذاش نا آرومی می‌کنه، خوابش میاد، بلندش می‌کنم و می‌برمش تو اتاق! شیرشو که می‌خوره خوابش می‌بره، ساعت 1:10 ظهره، غذامو نیمه کاره خوردم! ( آخه کیارش اگه باهاش غذا نخوری غذا نمی‌خوره! وسط غذای منم خوابش گرفته! ) درسکوت، با عجله بقیه غذامو می‌خورم...

    ساعت 3، کیارش بازم داره آواز می‌خونه، بیدار شده! بلندش می کنم، با هم می‌ریم تا عصرانه بخوریم! گاهی شیر، گاهی بستنی‌، گاهی چایی و کیک ( کیارش عاشق چاییه! من سعی می‌کنم زیاد بهش ندهم، اما اگه ببینه دیگه ول کن نیست! ) بعد عصرانه نوبت الله اکبره! جانماز را پهن می‌کنم، می‌شینه جلوم، تا نیت می‌کنم شیطونی‌هاش شروع می‌شه، یک کلکسیونه مهر داره! اما همیشه مهر منو برمی‌داره! تا می‌خوام برم به سجده سریع می‌گذاره و تا سرم را برمی‌دارم دوباره برمی‌داره، اما گاهی یادش می‌ره و با مهره فرار می‌کنه برای همین یک مهر دیگه تو دستم دارم! جدیداً پا به پای من می‌ره به سجده! ولی به جای گذاشتن پیشونیش روی مهر، لیسش می‌زنه! من وسط نماز خنده‌ام می‌گیره! جلوی خودم را می‌گیرم! خدایا منو ببخش! این نماز من فایده ای هم داره؟؟؟؟ ساعت 5 عصر، ( نماز ما نیم ساعت طول می‌کشه، وسطش کلی بازی می‌کنیم! ) نوبت آب میوه و آهنه! با این که بعد آهنش آب یا آب میوه می‌خوره اما دندون جلوش سیاه شده! کلی غصه می‌خورم! آخه خنده هاش خیلی شیرینه! بعدش نوبت بازیه! یک نگاه به ساعت می‌اندازم! 5:30 من هنوز یک کلمه درس نخوندم! ول کن بازی با این قند و عسل شیرین‌تره! ( اما تو دلم عذاب وجدان دارم و این باعث میشه لذت واقعی را نبرم! ) بازی امروز مخلوطی از قایم باشک، توپ‌بازی، اسب سواری‌، گرگم به هوا و ... است! مهم نیست چه بازی می‌کنیم مهم اینه که توی همش صدای خنده‌اش را می‌شنوم! روح آدم جلا می‌گیره! با خنده هاش از ته دل می‌خندی! نگاهش می‌کنم! خیلی دوستش دارم! خوب بازی بسه! مامان دیگه درس! نه فایده نداره! زودتر از من مداد و خودکار و پاکن را ریخته وسط! عاشق پاکنه!!!! ( خطرناکه ولی! ) تازگی‌ها یاد گرفته چه جوری زیپ جامدادیمو باز کنه! بیشتر از من اون درس می‌خونه و من دنبالشم! 1 ساعت می‌گذره اما من هیچی نخوندم! فایده نداره! ( من این ترم مشروط نشم؟! ) چند بار دعواش می‌کنم، توی چشم‌هام نگاه می‌کنه و می‌خنده! خنده‌هاش این قدر شیرینه که من هم خنده‌ام می‌گیره و باز هم ادامه شیطونی...

    ساعت هشته، موقع شامه، دوباره همه دور میز می‌شینیم‌همه غذاشونو خوردند و من دارم با کیارش سر یک لقمه چونه می‌زنم! دوباره دهانش قفل شده! وقتی غذای همه و کیارش تموم شد نوبته منه! ولی حالا می‌خواهد بیاد بغلم! التماس فایده نداره! اون همیشه پیروزه! بازم شامم نیمه کاره موند! ( من چه جوری چاق میشم؟! ) با هم می‌ریم سراغ فیلم! ساعت 9:20، با بابایی حرف می‌زنیم! هر دوتامون! تلفن 1 ساعت طول می‌کشه، بیچاره جیب بابایی!!!!! اما 50 دقیقه‌اش را کیارش حرف زده! تمام اتفاقات اون روز را تعریف می‌کنه، حالا بابایی می‌فهمه یا نه؟! نمی‌دونم! ساعت 10، با هم مسواک می‌زنیم، کیارش را عوض می‌کنم و با هم می‌ریم تو رختخواب! کلی بازی‌، قصه، 2-3 پرس شیر، چند بار کوهنوردی از سر و کول مامان، کمی اخم و دعوا، کلی ناز و قربان صدقه، ... و در آخر خواب! ساعت11:30، خسته‌ام، فردا باید ساعت 6 بیدار بشم! دوباره دانشگاه، چشم هام میسوزه، دیر وقته، یک نگاه به فرشته کوچولوم می‌کنم که بال هاشو بسته و آروم خوابیده! یک روز دیگه هم گذشت، خیلی ساده! اما مهم اینه که با کیارش گذشت! یک روز کامل با کیارش...

                                       Mommy Loves You          Kisses       

    پیوست1: شرمنده این پست طولانی شد! به هر حال یک روز کامل بود! امیدوارم حوصله تون سر نرفته باشه!!!!!

    پیوست 2: شرمنده من این چند روز نتونستم بهتون سر نزدم، کیارش یک کم مریض احوال بود!

    پیوست 3: این پست عکس نداره، به همون دلیل بالایی!

    پیوست4: وبلاگ خیلی از مامان‌های گل و نی‌نی هاشون برای من فی لتره! مثل کسرا مموشی، رومینا، بلفی، نگین و ... من دارم می‌دقم!!!!!!

    پیوست 5 ( 6/3/86 ): دیروز از راه برگشت از دانشگاه جواب آزمایش کیارش را بردم تا دکترش ببینه، ساعت 3:30 اونجا بودم، اول از همه پول ویزیت کامل را از من گرفت و هرچی گفتم بابا این جوابه من که خود بچه را نیاوردم! گوشش بدهکار نبود بعد هم نوبت من را گذاشت آخر از همه! تا 4:15 تحمل کردم وهیچی نگفتم! ولی بعد صحنه ای دیدم که برام خیلی تکان دهنده بود! یک خانومی دختر 2 ساله اش را که از تب داشت می سوخت آورده بود و بچه هی ناآرومی می کرد، هرچی التماس کرد که بچه حالش خوب نیست منشی می گفت خیر باید نوبت خودت بری تو! جلوی چشم همه این بچه بی گناه تشنج کرد و بالا آورد و این منشی سنگ دل بازم حاضر نشد ارژانسی بفرستدش تو! حتی هیچ کدوم از نوبت های جلوترش حاضر نشدند اجازه بدهند این بچه بره تو! نوبت من بعد این خانم بود! وگرنه بهش می دادم! با منشی هم که صحبت کردیم بازم نگذاشت! این قدر این صحنه برام تکان دهنده بود که پول و دفترچه را پس گرفتم و زدم از مطب بیرون تمام طول راه اشک بی اختیار از چشم هام میومد پایین! جداً چه بلایی سر ما آمده؟! چی شده که ما این قدر سنگ دل شدیم؟! چرا چشم هامونو روی دردهای بقیه می بندیم؟! ... با خودم عهد کردم دیگه کیارش را پیش این دکتر سنگ دلِ پول پرست نبرم!



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com