Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker خرداد 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510639

  بازدید امروز : 25

  بازدید دیروز : 51

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

آرزوها

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/3/16::: ساعت 4:7 عصر

سلام

دوست خوبم سمیه جون مامان ایلیا ( ستاره طلایی ) لطف کردند و من و به بازی آرزوها دعوت کردند! اول از این دوست خوبم تشکر کنم و بعد برم سراغ آرزوها:

منم مثل سمیه جون دو نوع آرزو دارم، بزرگ و کوچک:

آرزوهای بزرگ:

1-  اول از همه آرزو دارم خدا من را یاری کند تا بتونم زندگی خوب و آرومی برای خودم و خانواده ام بسازم و همسر خوبی برای شوهرم و مادر خوبی برای پسرم باشم!

2-     از خدا می خواهم من را هیچ وقت با عزیزانم و سلامتیشون امتحان نکنه! ( خیلی سخته! )

3-     از خدا سلامتی،  سعادت، موفقیت، شادی و طول عمر قند عسلم و عزیزانمو خواستارم!

4-     توفیق تربیت خوب و درستی را برای پسرم داشته باشم و بتونم پسر صالح و موفق و شادی به جامعه تحویل بدهم!

5-  هر روز بتونم از روز قبل اطرافیانم و مردم را بیشتر دوست داشته باشم! بتونم عشق پاک و محبت را به تک تک لحظات زندگیم و برخوردم با دیگران وارد کنم!

6-  برای مادر عزیزم که بعد پدرم خیلی تنها شدند و خیلی زحمت کشیدند دختر خوبی باشم و خدا توفیق بدهد که بتوانم گوشه‌ای از زحمات ایشون را جبران کنم!

7-     هیچ وقت به انسانی نیاز پیدا نکنم! مخصوصاً کسانی که نسبت به کاری که انجام می‌دهند منت بگذارند!


آرزوهای کوچک:

1-     پروژه‌ام هر چه زودتر جواب بده و بتونم زودتر دفاع کنم! ( این فوق لیسانس اندازه 4 تا لیسانس منو اذیت کرد! )

2-     خیلی دوست دارم ایران گردی کنم! هر سال برم یک شهر ایران را کامل بگردم و بشناسم!

3-     ( این یکی را خجالت می کشم بگم! ) شب ساعت 11 چشم هامو ببندم و وقتی از می‌کنم ببینم 7 صبحه!!!!!

4-      درس های این ترمم هم پاس بشه!!!!!

 

منم از صفا خانم گل مامان مانی جون، سحر خانم مامان اون یکی کیارش، آرزو خانم مامان آرش جون ( کسی هنوز آرزو خانم را دعوت نکرده یا این قدر قدیمیه که من یادم نمی‌ آید؟! ) و مریم خانم مامان پارمیس جون و بهاره جون عزیز را به بازی آرزوها دعوت می کنم! البته اگر قبلاً به این بازی دعوت نشده باشند!

 

امروز صبح سمینار داشتم! با آقای همسر و کیارش رفتیم دانشگاه! کلی دلبری کرد تو دانشکده! به استادم هم نشونش دادم! بیچاره خیلی سعی کرد با کیارش رابطه برقرار کنه اما کیارش اخم کرده بود و حتی حاضر نبود شکلاتی که بهش تعرف می‌کنه را بگیره!!!! حیف یادم رفت دوربین ببرم! کلی صحنه‌های جالب از دست دادم!

دو روز پیش داشتم تو آشپزخونه براش شام درست می‌کردم که طی یک اقدام پیش بینی نشده تمام لپه‌ها و لوبیاها را پخش زمین کرد تا آمدم لپه‌ها را جمع کنم، طی یک اقدام انتحاری و بازم خیلی غیرقابل پیش بینی دیگه 4 عدد از کاسه های بلور مامانم را که دیگه مثلش پیدا نمی‌شه را با خاک یکسان کرد به طوری که دیگه قابل شناسایی نبود و بیشتر به پودر براقی شبیه بود!!!! این شازده تا حالا کلی خرج رو دست مامان و بابای بیچاره اش گذاشته!

کیارش الان دیگه چشم و گوش و مو و دندون را کاملاً می‌شناسه و بهشون اشاره می‌کنه اما نمی‌دونم چرا هنوز با بینی مشکل داره! در صورتی که اولین چیزی بود که سعی کردم بهش یاد بدم! ( این قد از کلمه مو خوشش میاد که هر حرفی که توش مو داشته باشه! مثل عمو را بگیم سریع موهاشو نشون می‌ده! )

پیوست: نظرتون درباره بازی جدیدی به نام خاطره ها چیه؟! هر کس چند خاطره که بیشتر یادشه و از یادآوری اون لذت می‌بره از زمان‌های مختلف بیان کنه! ( لزوماً خاطره‌های مهمی مثل ازدواج یا به دنیا آمدن بچه و ... نباشه! ) اگه نظری دارید یا موافقید و یا قبلاً انجام شده و من خبر ندارم نظر بدید و بگید! خوشحال میشم!

پیوست2: منم مثل سمیه جون می‌گم یک نظر برای آرزوها بدیدید یکی برای درست کردن بازی خاطره ها!

پیوست3: نظرتون درباره بازی شانس چیه؟ گویا بازی خاطره ها قبلاً انجام شده!!! هر کس شانس های بزرگ زندگیشو که اثر مهمی تو زندگیش داشته را بگه!!! نظرتون چیه؟



  • کلمات کلیدی :

  • مامانی وروجک، ایهام بزرگ!

    نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/3/12::: ساعت 8:40 صبح

    سلام

    نمی دونم تا حالا براتون این سئوال پیش آمده که من چرا از اسم مامانی وروجک استفاده می‌کنم؟! اللبته همون طور که حدس زدید دلیل اصلیش ذکر نکردن نام اصلیمه ( که برای اون هم دلایل خاص خودمو دارم! ) و دلیل دیگه‌اش ایهامیه که این اسم داره! تا حالا بهش فکر کردید چه معنی هایی می‌تونه داشته باشه؟!

    1-    مامانِ وروجک

    2-    مامانی که خودش هم وروجکه!!!!!!

     

    باور ندارید؟! من بعد از ازدواجم و تولد کیارش خیلی بهتر شدم! قبلاً خیلی شیطون تر بودم!

    دوستان قدیمیم که گاهی منو می‌بینند وقتی می‌فهمند بچه دار شدم! جا می‌خورند می‌گویند اصلاً بهت نمی‌آید که ازدواج کرده باشی چه برسه به بچه!!!! ( قراره کیارش که یک کم بزرگتر شد با هم بریم آتیش بسوزونیم!!! )

    چهارشنبه تو دانشگاه نمایشگاه کامپیوتر و نرم افزار برگزار شده بود! من و یکی از دوست‌هام که دانشجوی دکتراست رفتیم ببینیم چه خبره! خلاصه نمایشگاه با کلاس و آخرین نرم افزارها و سخت افزارهای کامپیوتری و انواع و اقسام lap top و ... ما هم دو تا خانم باکلاس، خیلی با کلاس تر رفتیم پرسیدیم "آقا کارتون دارید؟!" یارو هم یک نگاهی بهمون کرد و یک کارتون از زیر میزش کشید بیرون و گفت "بله هر CD سیصد تومان" ما هم مثل بچه کوچولوها نشستیم و شروع کردیم به گشتن تو کارتون ها! دوستم گفت" تو دیگه کارتون برای چی می‌خواهی؟!" گفتم "اِ خوب برای کیارش، تو چی؟" اونم جواب داد "برای خواهر کوچیکم" خلاصه مشغول گشتن شدیم! بعد من هی کارتون‌ها را ورق می زدم و می‌گفتم "اینو دیدم، اینم همین طور و..." بعد دوستم گفت "تو می خواهی ببینی یا کیارش؟!" منم در کمال خونسردی جواب دادم "خوب منم می‌خواهم باهاش بشینم ببینم، می‌خوام تکراری نباشه برام!" حالا بماند بعد که خودش زنگ زد به خواهرش بهش گفت امتحان داره و فیلم نمی‌خواهد و خودش جواب داد "نه می‌خواهی نمی دونی!!!" تو را خدا دکتر مملکت را حال می کنید؟!

     

    یک فیلم جدید آمده به بازار، دیدید؟! اگه تا به حال ندیدید اینجا را کلیک کنید!

     

    پسرم کلی آقا شده، بزرگ شده و تو کارها بهم کمک می کنه! مثلاً برام میوه‌ها را جابه‌جا می‌کنه، نخود پاک می‌کنه، حیاط برام جارو می‌زنه و... باور نمی‌کنید؟! مدرک دارم! ( من که بی‌مدرک حرفی نمی‌زنم!!!! )

     

                 
                      بگذار کمک مامانی حیاط را جارو بزنم! بیچاره وقت نمی‌کنه!

     

    در راستای افزایش روزافزون اشتهای پسرم!!!!! و متقاعباً وزنش!!!!!Eating Pizza

     
                     

     
                     
    وای خیلی غذا خوردم! ببینم یک دفعه اضافه وزن پیدا نکرده باشم؟!

     
                          

     
             
    نه خدا را شکر! رژیمم خوب جواب داده! الان 3 ماه عقربه تکون نخورده!!

     

    چند روز پیش تلویزیون پسری را نشون می‌داد که در اثر یک صانحه از گردن قطع نخاع شده بود و حتی نمی‌تونست خوب حرف بزنه! این پسر با کمک مادرش مهندسی کامپیوتر می‌خوند... وقتی این گزارش را دیدم دلم لرزید! موقعی که خسته میشم خیلی اگرها و چراها میاد به سراغم و بنده ناشکر خدا میشم! واقعاً چرا؟! من باید خدا را خیلی شکر کنم، برای اینکه چشمی دارم که باهاش می‌بینم، گوشی که می‌شنوم، پایی که راه می‌رم، دستی که کار می‌کنم و... پسر خوب و سالم و دوست داشتنی دارم که عشق و امید و زندگی منه! همسر و خانواده ای خوب و حامی! امکان تحصیل و کار و فعالیت دارم و ... هزار و یکی، نه بیشتر میلیون ها چیز برای تشکر از خدا دارم! اون وقت برای چند تا مشکل که به تعداد انگشت های دست هم نیست ناشکری می‌کنم! خدایا شکرت برای این همه لطف و عشقی که به من داری...

                    

                               عشق و امید من، خدا را شکر برای بودنت



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com