سلام
حکایت اول:
کیارش تازگی ها اسم خیلی ها را یاد گرفته اسم من و باباش و دایی و دختر خاله ام و عموش! و اسامی را با نسبت هاشون به کار می بره مثل دایی حامد!
زمان: 2 شب پیش
مکان: پارکینگ خونه
من: کیارش بگو مامان مریم
کیارش: بابا سعید!
من: نه، مامان مریم
کیارش: بابا سعید
من: ای بابا بگو مامان مریم
کیارش: نننننننننننه بابا سعید
من:بابا سعید را خیلی گفتی حالا بگو مامان مریم!
کیارش: دایی حامد!!!!!!!!!!!!!!
حکایت دوم:
زمان: ساعت 4:30 عصر
مکان: خونه
کیارش از مهد آمده و من دارم لباس هاشو عوض می کنم!
من: کیارش بیا بلوزتو بپوش!
کیارش: نه این شباله ( شلواره )
من: نه مامان این بلوزه
کیارش: ننننه این شباله!
بعد در حالی که پاشو آورده بالا: پا پا پا ( یعنی پام کن )
منم برای این که بهش ثابت بشه شلوار نیست بردم نزدیک پاش و گفتم: خیلی خوب شلواره پات کن
کیارش پیروزمندانه نگاهی بهم کرده و اولین پاشو کرد تو یقه لباسش! برای دومین پاش مردد شد! یک نگاهی به بلوز بخت برگشته کرد و گفت: نه مامان! این شبال نه! ( شلوار نیست! ) و دو تا دست هاشو برد بالا تا بلوزشو تنش کنم!
حکایت سوم:
زمان: ساعت 7 صبح
مکان: اتاق خواب مامان
من هنوز خواب آلودم و کیارش شاد و سرحال از خواب بیدار شده و با هیجان داره از اتاقش میاد پیش من
کیارش: مامان، مامان
من: اییهیم
کیارش: اییهییم نه بله!
من: ببخشید، بله
حکایت چهارم:
زمان: 11 صبح
مکان: خونه خودمون
کیارش داره چهاردست و پا میره!
من: کیارش الان چی شدی؟
کیارش: پیشی!
من: پس چرا میو نمی کنی؟
کیارش: میو میو
نیم ساعت بعد، همچنان کیارش چهار دست و پاست
من: پیشی کوچولو
کیارش: پیشی نه! شیر
من:ببخشید شیر غران
کیارش: آآآآآآآآآآآ وووووم ( صدای غرش شیر )
ایضاً نیم ساعت بعد و باز هم چهار دست و پا
من: شیر مامان
کیارش: شیر نه! شتر
من: وای معذرت می خواهم شتر خان
و بازهم ....
من: شتر مامان
کیارش: شتر ننننه! ابس ( اسب )
و من: ای وای بازم ببخشید اسب تیزروی من!
و همچنان ادامه دارد! و بدین گونه شد که ما تو خونه مون یک باغ وحش داریم!
حکایت پنجم:
پدرش صورتشو اصلاح کرده و بعدش after shave زده، کیارش پشت سر پدرش وارد اتاق میشه! در حالی که نفس عمیقی می کشه میگه: به به عطچ ( عطر )
من و باباش: .
و بعد کیارش میره سراغ شیشه عطر پدرش و درش را باز می کنه و هی به گردنش می ماله فسقلی!
حکایت ششم:
زمان: ساعت 10 شب
مکان: دم در خونه
یکی از همسایه ها با پدر کیارش کار داشت و پدرش رفت پایین تا ببینه چه خبره! کارش یک کم طول کشید، فسقلی خان یک کم نگران شد و رفت دم در خونه و یک کم منتظر ایستاد اما خبری نشد! بعد قیافه حق به جانبی گرفت و دستشو زد به کمرش و گفت: ای بابا، چه ( چرا ) بابا نیومد؟! ( با چنان عشوه ای گفت که خدا بدونه! )
حکایت هفتم:
قرار وبلاگی
زمان: 1شنبه 5 خرداد ساعت 6
مکان: پارک شریعتی
شرکت کنندگان: کیارش وروجک، ایلیا شیرین زبون، آندیا عسلی، نیما شیر پسر، مهدیار نمکی، ایلیا خان، نازنین فاطمه عزیز، رادین جنتلمن، دیبا و پرند جون، امیر رضا و علی رضا آلوچه ای، نارگل جون، ستایش خوشگله و ...
ساعات خوبی در کنار این عزیزان گذشت و جای دوستانی که نبودند خالی!
وقتی عکس های دیروز را داشتم می ریختم تو کامپیوتر کیارش آمد و کنارم نشست و شروع کرد به گفتن اسم های تک تکشون: این ایلیا، این مهدیا ( مهدیار )، این آندی ( آندیا ) و ... الهی قربونش برم که اسم همه را میگه الا خودش را!!!! رازی شده برامون!