سلام عزیزکم
سلام به تو پسرکم که با این سن کم سنگ صبور و شریک تنهایی هام شدی! عزیزم الان درست 1 سال می گذره! 1 سال از اون روزی که من و بابایی و کیارش 7 ماهه با کلی امید و دلواپسی و اضطراب سوار هواپیما شدیم تا بیاییم پیش بابایی و من تا آخرین لحظه امید داشتم و دست از دعا کردن برنداشتم! که وقتی رسیدیم دم خونه تمام امید هام با دیدن اون پارچه مشکی و تفت و ... مبدل به یاس و سردی و تنهایی شد! 1 سال می گذره از اون روزی که من برای آخرین بار صدای گرم باباییمو که به خاطر دردی که می کشید آروم و ضعیف شده بود را شنیدم و 1 سال می گذره از روزی که من برای آخرین بار از پدرم خداحافظی کردم و در آغوشش گرفتم و بوسیدمش! ...
والان 1 سال که من در حسرتم! در حسرت شنیدن اون صدای گرم حتی برای یک کلمه، در حسرت گرفتن دست هاش حتی برای یک لحظه و در حسرت دیدن صورت مهربونش حتی برای چند ثانیه و در حسرت بوسه اش که وقتی کودک بودم دوستش داشتم و در نوجوانی به خاطر حس بزرگ شدن فراری شدم و الان در حسرتش هستم! آخ که چه قدر دلم تنگ شده برای اون روزهای با هم بودن...
کیارشم دیروز به عکس اعلامیه باباجان اشاره کردی و پرسیدی " ای کیه؟! " عزیزکم یادت نیست؟! این همون باباییه منه که وقتی 1 هفته قبل از رفتن همیشگیش و وقتی ما ازش جدا می شدیم که بریم تهران تو را بوسید و بغل کرد اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت " دلم براتون تنگ میشه، مخصوصاً برای کیارشم! " و الان ماییم که دلتنگشیم!
عزیزکم امسال می گذره و سال های آینده هم همین طور و تو بزرگ تر و بزرگ تر میشی و هر روز از روز قبل بیشتر مطمئن میشم که چه قدر اخلاقت به باباییت شبیه شده! از خدا ممنونم که اگه باباییم دیگه کنارم نیست که در آغوشش بگیرم تو را بهم داد که هر لحظه که در آغوشم می فشارمت بوی عطر محبت اونو میدی! دوستت دارم پسرکم، دوستت دارم بابایی...
پیوست: از همه دوستانم معذرت می خواهم که هر از گاهی از غم هام براشون می نویسم، راستش نیاز به حرف زدن دارم و مادر و برادرم بیشتر از من به گوش احتیاج دارند! ممنون که گوش من شدید و دلتنگی های منو خوندید!