Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker مادر کیارش - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 518069

  بازدید امروز : 12

  بازدید دیروز : 26

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

سفرنامه مشهد

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/4/20::: ساعت 4:44 عصر

سلام به همگی دوستان

ببخشید دیر شد! اول یک توضیحی درباره پست قبلی  بدم و بعد درباره سفر:

دفعه قبل وقتی پست "این جا تهران است..." را فرستادم و قبل از اینکه بتونم پرشین بلاگ را هم آپ کنم کامپیوتر قاط زد و دیگه درست هم نشد و چون مسافر بودیم دیگه دنبال درست کردنش نرفتیم و بعد سفر هم چون مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم دیگه نشد!

خوب حالا درباره سفر:

چهارشنبه صبح ساعت 11 پرواز داشتیم، تو فرودگاه یک دختر 2 ساله ناز با کیارش دوست شده بود و هی به کیارش می گفت نی نی بیا! اولین باری بود که کیارش از بچه ای خجالت می‌کشید اما بعد کلی با هم دوست شدند! حیف که دوربین را تو چمدان گذلشته بودم و همراهم نبود، گرچه عکس های قشنگی با موبایلم انداختم اما به علت قارقارک بودن موبایل این جانب و عدم اتصال به کامپیوتر نشد عکسشو بگذارم! کیارش تو فرودگاه خیلی شیطونی کرد اما وقتی هواپیما بلند شد انگار قرص خوابشو بهش دادند خوابید تا مشهد و بعد از فرود هواپیما بیدار شد. رفتیم هتل و استراحتی کردیم و بعد رفتیم حرم، فسقلی تا به حال این قدر جمعیت ندیده بود! حسابی هم شیطون شده بود و تا می گذاشتیش زمین مثل فرفره می دوید! از ترس بچه دزدی هایی که اخیراً زیاد هم شده به نوبت نماز جماعت خواندیم. کیارش نگذاشت یک زیارت دلچسب بخوانیم، کلی اسباب بازی براش گرفته بودیم، می گذاشتیم جلوش تا بازی کنه، تا بسم الله را می گفتی یک دفعه می دیدی نیستش! قیافه من دیدنی بود! وسایل کیارش به این دستم، کتاب دعا به اون دستم و جانماز به دندون دنبال کیارش از این رواق به اون رواق می‌دویدم! همیشه خاطره انگیزترین قسمت سفر به مشهد نشستن تو صحن جمهوری، موقع نماز عصره! هوا هر قدر هم که گرم باشه همیشه یک نسیم ملایم می وزه، هوا تاریک و روشن و کلی پرنده توی آسمونند! صدای اذان اونجا یک جور دیگه دل آدمو می لرزونه! تازه چهارشنبه شب، شبه ولادت حضرت فاطمه بود و همه جا چراغونی بود و نقاره می زدند، کلی کیف کردم! ناخودآگاه یاد شب ولادت حضرت فاطمه در 4 سال پیش افتادم، اون موقع با بابایی و مامانیم و برادرم کنار بقیع بودیم، عجب شبی بود، اون موقع هم شب جمعه بود، زن های عرب شیعه کلی شیرینی و شکلات پخش می کردند و شادی می کردند! اون موقع بابایی زنده بود...

پنج شنبه صبح رفتیم یک کم مشهد را بگردیم، بردنمون بازار الماس شرق، اگه رفته باشید همش لوازم خونه است و اسباب بازی! این جوری شد که بازم کیارش خرج رو دست مامان و باباش گذاشت و شونصدمین توپش را هم گرفت! ( آخه دیوانه مون کرد از بس گفت توپ و هی تو مغازه های مردم دنبال توپ دوید، بچه ام پشتکارش خوبه!!‌ ) بعد رفتیم طبقه آخرش که سرزمین عجایبه! پسرم کلی تو استخر توپش بازی کرد و اون معکب و استوانه های پارچه ای را هی جابه جا کرد و دیزاین اون جا را کلی براشون تغییر داد! بعد رفتیم سوار قطار شادی شدیم و دو دور افتخاری برای تنها مسافرهاش کیارش و بابایی و مامانی زد!!!!!‌ ( خوبه این سن بچه‌ها، به اسم اون ها کلی یاد بچگی می‌کنیم! ) و آخر سر هم سوار ماشین آتش نشانی شد! کلی خوشش آمده بود ولی زود ایستاد! فرق این ماشین ها تو سرزمین عجایب که با هزارتومان کار می کنه با این ماشین ها که با 50 تومان کار می‌کنه چیه؟؟؟؟ این هزارتومانیه که زودتر وایساد!!!! بعد کلی فعالیت هم رفتیم ناهار، پسرم تو سفر اشتهاش باز شده بود و همه چیز را دوست داشت و می‌خورد. عصر هم رفتیم حرم (‌ کلاً به خاطر گرمی هوا نزدیک غروب می‌رفتیم و تا شب می‌ماندیم که کیارش اذیت نشه!‌ ) صبح جمعه هم رفتیم طرقبه، جای همه خالی، هوای خوبی بود و غذای عالی، کیارش از شیشلیک ها خیلی خوشش آمد و در حین بالا رفتن از دیوار راست غذا هم می‌خورد!!‌ ( تخت بغلیمون اصلاً نفهمیدند چی خوردند بیچاره‌ها، آخه تمام هواسشون به کیارش بود و هی می‌گفتند وای نیوفته؟! ) بعدشم دوغش را هم خورد و یک عالمه هندونه روش!!!! ( ترسیدم گفتم نکنه چیزیش بشه اما خدا را شکر هیچیش نشد! ) و شنبه صبح هم ساعت 10:30 به سمت خونه پرواز کردیم! سفر خوبی بود، جای همه دوستان خالی، برای همتون دعا کردم!

یک خبر دیگه این که دوشنبه صبح زود کیارش با بابایی و مامانی رفت اداره بابایی! آخه از این به بعد قراره هفته‌ای دو روز مامانی بره اونجا برای کار پروژه‌اش و کیارش هم باید بره مهد کودک اداره!!! اولش خیلی ناراحت بودم و می‌ترسیدم، آخه تصویر خوبی از مهد کودک‌های اداره‌ها نداشتم! خودم را که یادم نیست ولی برادرم مهد اداره مادرم می‌رفت و چون حرف نمی‌زد خیلی بچه‌ها اذیتش می‌کردند و برادر مظلومم همیشه صورت و بدنش جای پنجه‌های بچه‌ها را داشت، وسایلش جابه‌جا می‌شد و خوب بهش نمی‌رسیدندو ... برای همین غم دنیا رو دلم بود که کیارش قراره بره مهد. ولی خدا را شکر مربی‌هاش خیلی خوش اخلاق و مهربونند، درسته که امکانات مهد کودک خصوصی را نداره اما خوب مهم اخلاق مربی‌هاست! اولش مربی‌هاش گفتند وای بازم شروع شد، یک بچه جدید و حالا باید تا چند روز صبح ها گریه کیارش را آروم کنیم... ولی ظهر که برای شیرش آمدم دیدم کلی مربی‌ها ذوق کردند که چه بچه خوش اخلاقی دارید اصلاً گریه نکرد! انگار نه انگار که رفتی!!!! ( بماند که ته دلم علاوه بر خوشحالی یک کم ( فقط یک کم‌ها ) سوخت که کیارش اصلاً دلش هوامو نکرده! )‌ کلی هم براشون خندیده بود و تحویلشون گرفته بود! از بس هم بازی کرده بود ساعت 12 بدون شیر و دردسر خوابش برده بود!!!! ( رویای مربی‌ها! ) تازه ساعت 3 که می‌خواستم ببرمش کلی گریه و بغض کرد که چرا منو داری از مهد میاری بیرون!!!!!! خدا را شکر خیالم از این بابت راحت شد.

کیارش علاقه عجیبی در یادگیری کلامات نا متعارف داره! مثلاً به ساعت میگه " دا " اونم با تاکید روی " د " ( علاقه عجیبی به ساعت داره از ساعت دیواری، رو میزی، مچی گرفته تا گرینویچ و ساعت حرم همه را سریع پیدا می‌کنه و هی میگه دا دا! یک بار تو یک فروشگاه هی بلند می‌گفت " دا " بیچاره فروشنده گیج شده بود چی می خواد هی به من می‌گفت چی می‌خواد من بهش گفتم دا یعنی ساعت اما من این جا ساعت نمی‌بینم بعد کاشف به عمل آمد پشت سر فروشنده یک ساعت رو میزی کوچک هستش!!!!! ) یا به تخت میگه " تَ " یا به ابرو میگه " اَبو " حالا نمی‌آد یک به بهی، ددری، پیف پیفی چیزی یاد بگیره به درد ما بخوره؟!

قند عسلم تازگی‌ها تو پهن کردن سفره بهم کمک می‌کنه، چیزهای سبک و بی ضررو بهش می‌دم که ببره! مثل لیوان خودش یا شیشه آب یا بشقاب و قاشق و چنگالش! این قدر دوست داره! خیلی هم قشنگ می‌بره می‌گذاره سر جاش بعد دوباره میاد برای بعدی! سر بشقاب و قاشق و چنگال بردنش فیلمی داریم! قاشقه میافته تا برش می داره چنگاله میوفته! تا اون را برمی‌داره دوباره قاشقه میوفته! یک n بار که این کار را کرد دیگه راضی میشه من برش دارم!!!!!

کیارش مامان تازگی‌ها یاد گرفته موش موشک بشه! تا بهش میگم کیارش موش موشک شو! چشاشو جمع می‌کنه و بینیشو می‌کشه بالا و به پهنای صورتش می‌خنده، این قدر نمکی میشه!!! کلی خوردنی!!! مربی‌هاش برای موش موشک شدنش کلی ذوق کردند!

ببخشید یک کم زیاد شد! دیگه یک هفته بود دیگه!! حالا بریم سر عکس ها!

          

             پارک نزدیک خونه، قبل سفر، سوار همون چرخونک های مذکور!             

                  

         بازار چینی‌ها واقع در الماس شرق، کیارش خان و شونصدمین توپش!

           

          عشق مامان در استخر توپ در سرزمین عجایب! کلی خوش گذشت بهش!          

                    

       جیگری سوار بر قطار شادی در حال گذر از آفریقا!!!

             

 این آتش نشان خوش تیپو می‌شناسید؟! داره با هاپویی و اردکی میره آتیش دلسوختگانشو خاموش کنه!!!!!!

                  

                          شیطون بلای شیرین مامان در طرقبه

                       

         ببینید چه حرفه‌ای دوغ می‌خوره؟! خدا وکیلی دوغ‌هاشون خیلی خوشمزه بود!

                      

   حالا ببینید چه حرفه‌ای تر هندونه می‌خوره! نصف این ظرف را کیارش خان خورد!!!     

       

       موش موشک من! ( البته تا آمدم عکس بگیرم حالتش را از دست داد! )، هتل مشهد!

 

اگه درست حساب کرده باشم چهارشنبه باید تولد ترنم جون مامان آرزو باشه!!!!

  *** ترنم عزیزم اولین سالگرد تولدت مبارک***

 

عزیزم ان‌شاالله در کنار مامان آرزوی خوبت و پدر مهربونت سال‌های سال با خوشی و شادی و سعادت زندگی کنی و بشی یکی از زنان موفق و نام آور ایران! (‌ البته %100 جزو خوشگل‌ترین‌هاشون میشی!!! )

 

پیوست1: از عزیزانی که از دکترهاشون راضی هستند و تجویزاشونو قبول دارند میشه خواهش کنم اسم و آدرس دکترشون را بدهند؟! آخه کیارش تهران دکتر به خصوصی نداره!

پیوست2: به علت عدم همکاری دایی جان در ارسال عکس‌های چادگان نتونستم در این پست عکس‌هاشو بگذارم! شرمنده...

پیوست3: تو مشهد از ترس جمعیت زیاد همش کیارش را بغل کردیم! حالا به شدت بغلی شده! می‌گید چی کارش کنم؟!



  • کلمات کلیدی :

  • این جا تهران است...

    نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/4/12::: ساعت 8:29 صبح

    سلام

    اول از همه از دوستان معذرت می خواهم که دیر به دیر بهشون سر می زنم! شرمنده کارهام یک دفعه ریخت رو سرم! ان شاالله جبران کنم!

    5 شنبه عصر من و بابایی و کیارش کلی اسباب و اثاثیه بار ماشین کردیم و با مامان جان و دایی به طرف چادگان حرکت کردیم! دایی من فامیل را دعوت کرده بودند ویلاشون! کلی بهمون خوش گذشت!‌ رفتیم پارک بادی و کیارش کلی سرسره بازی و تاب بازی و ماشین سواری و توپ بازی کرد! کلی با توپ ها رنگ ها را تمرین کردیم! پسرم دیگه کاملاً آبی و سبز را می شناسه، قدم بعدی رنگ قرمزه! بعد همگی رفتیم کنار آب و کیارش کلی آب بازی کرد، بستنی خوردیم،‌ اسب دیدیم،‌ کلی نی نی خوشگل دیدیم، گل و درخت و توتو دیدیم و... و ساعت 4 جمعه به سمت تهران راه افتادیم و 11 شب رسیدیم خونه مون!

    چون مدتی بود خونه نبودیم کیارش با تعجب به همه جا نگاه می کرد و تا خوابید 20 بار گفت ای چیه؟ و البته صبح فردا با باز شدن چشمهاش همچنان گفتن ای چیه ادامه داشت!!! پسرم از وقتی برگشتیم یک کم بهونه گیر شده و همش می خواهد بغلش کنم! فکر کنم به خاطر جابه جایی و دوری از مامان جان و دایی باشه! کیارشم دیگه بزرگ شده و همه چیز را می فهمه. برای همین شنبه عصر بردمش پارک تا بابایی هم همون جا بهمون بپیونده،‌ رفتیم تو زمین بازی و یک کم تاپ و سرسره بازی کردیم بعد با بقیه بچه ها سواراین اسباب بازی ها که می چرخه ( شرمنده اسمش یادم نمیاد!!‌‌ ) کردمش بچه های بزرگ‌تر از اون ترسیدند و پیاده شدند اما مرد کوچک من سر جاش نشسته بود و کلی ذوق می‌کرد! هوز بازیمون تموم نشده بود که یکی از این فروشنده ها با کلی توپ و بادکنک آمد تو زمین، دیگه کیارش بازی را ول کرد و یک نفس می‌گفت توپ!!!‌ حس عجیبی بود، از یک طرف احساس ناتوانی می‌کردم که نمی‌تونم آرومش کنم و حواسش را پرت کنم و از یک طرف دیگه احساس غرور می کردم!!! از این که پسرم بزرگ شده و مستقل، از این که دیگه مثل سابق توی کالسکه یا چرخش ساکت نمی‌شینه و به اطراف نگاه کنه، از این که دیگه اتفاقاتی که اطرافش می‌افته را درک می‌کنه از این که براش توپ و عروسک و شکلات و آب و نی نی و پیشی و ... فرق می‌کنه و این قدرت انتخاب را پیدا کرده که بینشون یکی را انتخاب کنه و سر انتخابش بایسته و اصرار بکنه! احساس غرور کردم از این که پسرم یواش یواش بزرگ شده، از این که یک قدم به مرد شدن نزدیک تر شده!

    تو پارک یک دختر 8 ساله یک خرگوش کوچولوی سفید با خودش آورده بود، کیارش تا به حال خرگوش ندیده بود که اسمشو بدونه اما کلی براش ذوق کرد و رفت جلو تا خرگوش را ناز کنه! اول کلی خرگوشه را ناز کرد بعد یک دفعه گوش هاش توجهشو جلب کرد تا به گوش هاش دست زد خرگوشه پرید عقب، کیارش هم ترسید و پرید عقب! قیافه هردو دیدنی بود یک نگاه‌هایی به هم می‌کردند!!!

    دیروز صبح داشتم یک خیاطی کوچیک می‌کردم و تلویزیون را براش روشن کرده بودم که سرش گرم بشه!‌ ( انگشت شمارند برنامه هایی که سر کیارش را گرم کنه! ) بعد شروع کرد با تلویزیون ور رفتن و بعد دکمه‌اش را زد و خاموشش کرد، بعد هم خیلی بی تفاوت رفت سراغ بازیش. نیم ساعتی که گذشت بهش گفتم "کیارش برو تلویزیون را روشن کن!" اسباب بازی‌هاشو رها کرد و آمد سراغ کنترل که روی میز بود و به طرف تلویزیون گرفت و دگمه روشن شدنشو زد! بعد با تعجب یک نگاهی به من کرد و بعد به تلویزیون خاموش!!!!! دلم براش ضعف رفت کلی ماچش کردم!‌ گفتم" خیلی ناقلایی!!!"

    یکی از اون برنامه های انگشت شمار کارتون تام و جریه که تازه دیروز کشف کردم کیارش بهش علاقه داره! کنار هم رو صندلی نشستیم و مشغول دیدن کارتون شدیم! اولش ساکت بود اما بعد به صدا در آمد و هر وقت تام جری را می‌زد یا جری تام را نفله می‌کرد به زبون خودش ابراز احساسات می‌کرد!

    یک خبر دیگه این که دندون دهم و یازدهم کیارش با هم در آمدند! نیش و کرسی بالا!!!‌ بمیرم برای پسرم برای همین این قدر بهونه گیر و بی اشتها شده!

    خوب حالا بریم سراغ بازی تاثیرگذارها:

    بهاره جون لطف کردن و من به بازی دعوت کردن ( خودمونیم ها ما مامان ها بیشتر از بچه ها داریم بازی می کنیم ها!!!!‌ )

    توی زندگی من بیشتر وقایع تاثیرگذار بودند تا افراد، البته بودند کسانی که در تعیین مسیر زندگی من اثر گذار بودن که این بازی بهانه‌ای شد برای یاد آوری از اونها و تشکر ازشون!

    بیشترین تاثیر را تو زندگی از مادر عزیزم گرفتم ( البته اکثر دخترها از مادرهاشون تاثیر می‌گیرند )‌ ولی جاهایی بود که مادرم بیشتر از نقش مادری روی من و زندگیم اثر گذاشت! همراهم بود و ناملایمات دوران بلوغم را تحمل کرد!‌ پرخاشگری‌ها و تنهایی هامو درک کرد و با راهنمایی‌های ارزنده‌اش همیشه کنار من و مشکلاتم بود!‌ جا داره همین جا و به مناسبت نزدیک شدن روز مادر از ایشون که همیشه و تحت هر شرایطی از من و تصمیم هام حمایت کردند تشکر کنم!

    من خیلی اهل مطالعه بودم و اگه کیارش خان بگذاره هستم! کتاب هایی که خوندم در انتخاب راه درست روی من خیلی اثرگذار بود!

    دخترخاله پدرم در برهه‌ای از زمان درست جایی بود که باید باشه، باهام حرف زد و راهنماییم کرد! حرف‌هاش و اخلاق خوبش روی من خیلی اثر گذاشت!

    شاید عجیب باشه ولی مرگ یکی از آشنایان دورم در سن 15 سالگی در حالی که از منم کوچک تر بود روی من خیلی تاثیر گذاشت!‌ شاید خجالت آور باشه اما من این داستان را می‌گم شاید مفید باشه. من تا اون سن نماز را خیلی جدی نمی‌گرفتم! با این که پدرم خیلی باهام صحبت می‌کرد به علت لجبازی مخصوص اردیبهشتی‌ام حرفشون را گوش نمی‌دادم، با این که قبول داشتم. مادرم به پدرم می‌گفت که یک روز من خودم می‌فهمم! و مرگ ناگهانی اون عزیز که تا ماه قبلش با هم بودیم من را به خود آورد!‌ خدای من نکنه دفعه بعد نوبت من باشه؟!‌ اون وقت با این همه بدهی چی کار کنم! و از اون به بعد نمازم را خوندم! هنوز هم گاهی بعد نماز یادی از اون عزیز می‌کنم که با رفتنش روی زندگی من این تاثیر مهم را داشت!

    یادش به خیر موقع کنکور دبیری داشتیم که خیلی من را تشویق می‌کرد، اخلاق و صفاتش شاید یکی از دلایلی بود که باعث شد من رشته ایشون را انتخاب کنم! روحش شاد!‌( این دبیر عزیز 2 سال بعد از قبولی من فوت کردند!‌ )

    تولد کیارش عزیزم به من عجول درس صبر و بردباری داد، نمی‌گم خیلی صبور شدم ( هنوز هم گاهی از کوره در می‌رم!‌ ) اما تولد کیارش تحول خیلی بزرگی تو زندگی من بود  ،‌یادم داد که برای تبدیل شدن از یک زن به مادر چه راه زیادی را باید پیمود و عزیز دلم هر روز که می‌گذره در کنار لذتی که از تک تک لحظات در کنار "او" بودن نصیبم می‌کنه باز هم درس تازه‌ای از زندگی بهم می‌ده! معلم کوچولوی من دوستت دارم!

    من هم از سمیه جون ستاره طلایی ( فکر کنم باید 2 تا بازی را با هم انجام بدی تنبل خانم!!!!‌ )،‌آرزو مامان ترنم، آرزو خانم مامان آرش،‌ صفا جون عزیز و سحر مامان کیارش دعوت می‌کنم این بازی را ادامه بدهند!!!

    ما چهارشنبه عازم مشهدیم! دوستان دعاهاشون را تو دلشون بکنند! اونجا حتماً به یادتون هستم و دعا می‌کنم دعاهاشون مستجاب بشه!

    پیوست: به علت طولانی شدن این پست دیگه نتونستم عکس های پارک و چادگان را بگذارم. ان‌شاالله با عکس ها مشهد با هم می‌گذارم!

    پیوست2:‌ راستی کسی می‌دونه چرا صفحه نظرات وبلاگ نازنین فاطمه باز نمی‌شه؟! این مشکل فقط برای منه؟  



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   41   42   43   44   45   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com