اول از همه روز پدر را به تمام پدرهای خوب دنیا مخصوصاً پدر خوب و عزیز کیارش و پدر مهربونم که میدونم همیشه کنار ماست و در تکتک لحظات و خوشیها و ناراحتیها با ما شریکه تبریک میگم!
باباهای مهربون روزتون مبارک
دوم، تا جایی که من اطلاع دارم بازم مسابقه فینگیلها به تعویق افتاد و رفت آخر مرداد!!!!! کمکم داره اون هیجان اولیهاشو از دست میده و لااقل تو ذهن من این فکر داره جون میگیره که سرکاریه!!!!! و از اونجایی که من خیلی دوست دارم همه دوست های عزیزمو که در این مدت این همه به من لطف داشتند را ببینم و نتونستم سر قرار وبلاگی قبلی که کلی دلم میخواست بیام، حاضر بشم و دیگه این که گویا نیکان و مامانش دارند میآیند تهران بنابراین تصمیم گرفتم یک قرار وبلاگی دیگه بگذارم! اگه شد تو همین هفته ولی دوست دارم روز و مکانش را خود دوستان پیشنهاد بدهند! موافقید؟! پس حتماً نظرتونو بگید!
در پست قبلی قول داده بودم درباره بازی که مامان مانی لطف کردند و منو دعوت کردند بنویسم و الوعده وفا:
چند سال پیش تلویزیون یک فیلم نشون داد که من خیلی از دیدن اون خیلی لذت بردم، سهشنبهها با موری، تو یک قسمت فیلم شاگرد موری ازش میپرسه اگه به تو بگند که 24 ساعت آزادی که هرکاری که خواستی بکنی و هیچ محدودیت جسمی و مادی نداشته باشی چی کار میکنی؟! ( موری مبتلا به بیماری سختی بود! ) جواب موری اینقدر ساده بود که نشون داد خوشبختی خیلی سادهتر از اونیه که فکرشو بشه کرد. من به جواب موری کاری ندارم اما من اینقدر از این سئوال خوشم آمد که اونو از خیلی دوست هام کردم و قضای روزگار باعث شد باز این سئوال زنده و تکرار بشه! البته جواب امروز من با جواب چند سال پیشم فرق میکنه که البته واضحه چرا!
من ترجیح میدهم 24 ساعتم از 10 شب شروع بشه! دوست دارم یک شب ساکت و آروم داشته باشم که صبح زود وقتی بیدار شدم احساس راحتی و سبکی و لذت بکنم ( نه مثل هر روز انگار از میدان کارزار آمدم! ) بعد اسباب صبحانه و یک گردش سبک را آماده کنم و با دوستهای قدیمیم که شرایط زندگی باعث شده مدتها نبینمشون بریم گردش تو دامان طبیعت! روی سبزهها بشینیم و نسیمی بوزه و هوا هم ملایم باشه و خورشید را ببینیم و با هم گپی بزنیم و یادی از گذشتهها بکنیم! بعد دوست دارم بیام خونه و با آرامش و خیال راحت خونه را مرتب و تمیز کنم و غذایی بپزم ( مثل یک خانم خانهدار و کدبانو با نهایت دقت و حوصله! ) سفره با سلیقهای بچینم و بعد میزبان خانوادهام و مادر و برادر عزیزم بشم که کلی برام زحمت کشیدند، باشم و این دفعه با آرامش و بدون هول و استرس غذا را با هم بخوریم و صحبت کنیم و از در کنار با هم بودن لذت ببریم! بعداز ظهر را با پسرم بگذرانم و با هم بازی کنیم و براش قصه بخونم و در آغوشش بگیرم تا بخوابه و خودم مدتی را با همسرم تنها باشم، یاد قدیم کنیم و از در کنار هم بودن لذت ببریم! ( کیارش وقتی بیدار باشه لحظهای نمیگذاره من و پدرش کنار هم باشیم و سریع میاد بین ما میشینه!! یک رابطهای با این ماموران حفظ امنیت اجتماعی داره!!!!!!!!! ) بعد عصرش کیارش را برداریم و بریم یک پارک یا بوستان خوش آب و هوا و با کیارش کلی بازی کنیم و سوار تاب و سرسرهاش بکنیم بستنی بخوریم عکس بندازیم و... و شب با همسرم تنهایی بریم یک رستوران خلوت، ترجیحاً جایی که ازش خاطره داریم و شام بخوریم و ساعتی را بدون دغدغه حرف بزنیم و در آخر شب را زود به بستر برم چون دیگه اون شب جزء 24 ساعت مذکور نیست!!!!!!!!!!!
من دوست دارم همه دوستانی که لطف میکنند و مهمونم میشند تو این بازی شرکت کنند اما اگه بخواهم اسم ببرم از بهاره جون و سمیه جون و آرزو مامان ترنم خانم و مریم مامان پارمیس و لیلی مامان یونا و مژگان خانم مامان آندیا و... دعوت میکنم ( بازم بگم؟! مشغول الزمه، مشغول الضمه، مشغول الذمه یا مشغول الظمه ( کدوم درسته؟! )هستید دعوتمو قبول نکنید!وگرنه منم دعوتتونو قبول نمیکنم و خونتون نمییام!!!!!!!! (حالا کی دعوت کرد! ) )
خوب چون این پستم یک کم طولانی میشه فهرستوار درباره اتفاقات اخیر مینویسم:
اول از همه بعد مدتها رفتیم و موهای کیارش که دیگه میشد بستش را کوتاه کردیم! اما انگار زیادی کوتاه شد!
دیگه این که شدید شیطون شده، قبلاً اون دنبال من میومد و چیزهایی که جمع میکردم را میریخت به هم حالا من باید دنبالش برم و ریخت و پاشهاشو جمع کنم!باور ندارید؟! اینم شاهدش!
در آنجا که دیگر کش و نخ و چسب و... اثر ندارد!!!!
جمعه هفته پیش رفتیم پارک ملت، کیارش با یک دختر 9 ساله دوست شده بود و کلی با هم توپ بازی کردند!!!
کیارش در پارک ملت
وروجک و توپش
کیارش با باباش قایم باشک بازی میکنه، قبلاً باباش قایم میشد اون پیداش میکرد حالا اون قایم میشه باباش باید پیداش کنه!
گل پسرم دیگه کلی کمکم میکنه، بعد غذا به شدت اصرار داره بشقابها و مخصوصاً بشقاب خودشو ببره تو آشپزخانه!! دیگه خودتون میتونید مسیر حرکت را تصور کنید!
جمعه رفتیم جاده چالوس و ناهار را اونجا با مامان بزرگ بابایی خوردیم! مامان بزرگ بابایی خیلی زن باحالیه! اهل حال و گردش! کیارش یک لحظه هم آروم نداشت و همش میخواست با بچهها بازی کنه! به هر کی خوش نگذشت کیارش که کلی حال کرد!
برای کیارش یک تخت خریدیم! موقع نصب همش خودش میخواست پیچهاشو بپیچونه!! شما جایی سراغ ندارید تشک پنبهای مدل خوشخواب بفروشه؟!
این پیچ را باید سفت کنم؟!
ببین چه سفت شد؟!
بازم یادآوری میکنم دوستانی که تمایل دارند تو قرار وبلاگی ما شرکت کنند نظر یادشون نره! اگه دوست داشتید شماره موبایلتون را به آدرس ایمیل کیارش بفرستید تا برای هماهنگ کردن باهاتون تماس بگیرم!