نویسنده:مادر کیارش::: پنج شنبه 86/5/25::: ساعت 9:28 صبح
سلام
تازگی ها کیارش خیلی شیطون و بلا شده! هر چیزی که می خواهد و به دست نمیاره چنان گریهمی کنه و اشک می ریزه که دل آدم کباب میشه و وقتی به دست میاره همه اون اشک ها یک دفعه محو میشه و سر ایکی ثانیه لبخند روی صورتش جای غصه را می گیره و خندان و خوشحال میره که یک خرابکاری دیگه را از سر بگیره! حالا واقعاَ موندم چه طوری در برابر خواسته هاییش که نمی خواهم انجام بدهم، جواب رد بدهم؟! اول سعی کردم با چیز دیگری هواسش را پرت کنم گاهی جواب می ده اما اکثر اوقات حواسش پرت نمی شه و با جدیت تمام سر خواسته اش می ایسته! شما میگید چی کارش کنم؟!؟!
یکی از کادوهای تولد 1 سالگی کیارش که براش گرفته بودم یک مکعب اشکاله! روی هر وجهش چهار تا شکل داره متضاد با رنگ زمینه که در می آد موقع خریدش روی بسته، شکل های آسون بود اما موقعی که بازش کردم دیدم فقط از شکل های پایه یک دایره داره و یک مثلث!!! بقیه اش سخته، مثلاً چند نوع ستاره داره، ستاره پنج پر، شش پر، هفت پر و… روز اولی که بازش کردیم پسر دایی هام هم خونه مون بودند وقتی کیارش تو شکل هاش موند اون ها آمدند کمکش! ( لازم به ذکر پسر دایی کوچکم 18 سالشه! ) بعد اونم تو ستاره های چند پرش مونده بود که کدوم مال کدومه!!!! بهش گفتم روش نوشته بالاتر از 18 ماه، انگار اشتباه نوشتند باید بنویسند بالاتر از 18 سال!!!!! لازم به ذکر پسرکم بعد که همه شکل ها را از جاش درآورد فقط دایره را بلده بگذاره سر جاش!
از دیگر عجایب هفتگانه کیارش تخصص در امر یادگیری کلماتیه که به درد نمی خوره!!!!! لغات جدید عبارت اند از: " اَنکه " به معنی " پنکه " و " کی " به معنی " کلید " ( من برادرم که کوچک بود چون تخم مرغ سخت بود براش به تخم مرغ می گفت " اِگ " بدون این که کسی بهش بگه انگلیسیش میشه egg!!!! ) از دیروز تا به حال هم یک ضرب میگه " گاگا " اما هنوز معنیشو نفهمیدیم ( یک دفعه فکر نکنید منظورش غذا و خوردنیه ها! ابداً چون کیارش اصلاً اهلش نیست! )
کیارش یاد گرفته چه جوری با شیشه معمولی و یا لیوان آب بخوره و در کنار اون هم بلافاصله یاد گرفته چه جوری آب را توی دهانش جمع کنه و بپاشه بیرون!!! روزی 3 – 4 دست لباس تلافات داره این اکتشاف جدیدش! ( وقتی از سر شیشه آب می خوره قیافه اش دیدنیه! قلپ اول و دوم را می خوره سومی تو دهش جا نمی شه یک دفعه می پره تو گلوش و خودش هم می ترسه و شیشه را می کشه عقب و همه آب را می ریزه رو لباسش! بعدشم کلی از این کار کیف می کنه و می خنده و تکرار... و در آخر یک عدد کیارش موشیه آب کشیده تحویلمون میده! )
برای روی تشکی که برای تخت کیارش می خواستیم بدوزیم ملافه سرخابی رنگی گرفته بودیم این قدر کیارش باهاش بازی کرد و ما را مجبور کرد که اونو که روش نشسته را بکشیم و تابش بدیم که بیچاره حسابی از ریخت افتاد!
تاب تاب عباسی ( هیکل آرنولدی پسرم را حال می کنید؟! )
اِ چرا دیگه منو نمی کشید؟!
مامان پوریا جون لطف کرددند و من را به یک بازی جالب دعوت کردند! ان شاالله تو پست بعدی حتماً انجام می دم!
این بار برای تو مینویسم، برای تو که به یاد بیاوری چیزهایی را که به خاطر نسپردهای.
پسرم امروز روز تولد یکی از بهترین و عزیزترینهای زندگی منه! امروز روز تولد کسیه که دیگه نیست تا براش جشن بگیریم، امروز روز تولد بهترین پدریه که دیگه کنار ما نیست که در این روز اونو در آغوش بگیریم و ببوسیم، عزیزم امروز روز تولد بابایی من و باباجان تو است! پارسال با بابایی رفتیم هاکوپیان و با وسواس تمام پیراهنی براش گرفتیم که نشانه اعتقاد ما به بهبودی و سلامتی اون بود و امروز دیگر بابایی نیست که اون پیراهن را بپوشه! پسرم میخواهم از بهترین پدر و پدربزرگ دنیا برات بگم تا مبادا روحی که عاشقانه دوستت داشت را فراموش کنی!
کیارشم باباجان عاشق تو بود، حتی قبل از این که به دنیا بیایی یا حتی قبل از این که من با باباییت ازدواج کنم! شاید خندهدار یا اغراق به نظر برسه اما عزیزکم الان در کمد لباس تو لباسی برای 2 سالگیت هست که باباجان در سفر مکه برات گرفت!! وقتی باباجان پول لباس را حساب کرد ما همه در تعجب بودیم که این لباس برای کیه؟! غافل از این که این لباس برای نوه عزیزیست که 2 سال و نیم بعد به دنیا آمد! در تک تک لحظات دلواپسی و ناامیدی دروان بارداری من باباجان بود که عشق تو را در دل میپرورانید و امید میداد! این پدربزرگ عزیز تو بود که با وجود درد جانکاهی که بعدها فهمیدیم از سرطان بوده پابهپای ما و حتی جلوتر از ما برای گرفتن سیسمونی و کمد و ... میآمد و از همه چیز بهترینها و کاملترینها را برات میگرفت که مبادا نوه کوچکش کم و کسری داشته باشه! این عاشقترین پدربزرگ دنیا بود که لوازم و وسایل تو را به بیمارستان رسوند و این مهربونترین بابایی بود که وقتی تا نیمه شب از دل درد گریه میکردی تو را بغل میکرد که آروم بشی!!! کیارشم این بهترین باباجان عالم بود که با وجود این که هنوز 10 روز از اون عمل سخت نگذشته بود و خانه ما مهمان بود کیارش دو ماهه گریان شیطون را با خودش به تخت برد و یک ساعت تمام با سوت آهنگ « امشب در سر شوری دارم» را زد تا تو آروم بشی و بخوابی!!! ... بله پسرم این همون پدربزرگیه که بزرگترین آرزوش این بود که یک روز دست نوه کوچولوشو بگیره و با خودش به پارک ببره و سوار تاب و سرسره بکنه و براش توپ و بستنی و بادکنک بگیره و هر وقت نوه عزیزش گفت " بابایی برام اسباببازی بخر" لوسش کنه و براش همه چیز بخره! اما بابایی عزیز من نموند که امروز با تو به پارک بره و وقتی با صدای بلند فریاد میزنی "توپپپپپپ" برخلاف من برات بگیره! اما میدونم هر روز عصر که برمیگردیم خونه و تو ما را مجبور میکنی کهسوار تاب بکنیمت یا از سرسره ببریمت بالا روح بزرگش در کنار ما هست تا تابت را هول بده یا دستت را بگیره تا از سرسره به پایین سر بخوری!
پسرکم تو 1 ماه و نیمه بودی که فهمیدیم بابایی سرطان داره ودو ماهه بودی که باباجان آمد تهران تا در بیمارستان لاله اون عمل خیلی سخت را انجام بده و از خداوند سپاس گذارم که این فرصت را به ما داد که 3 ماه از آخرین لحظات با او بودن را در کنارش باشیم. با این که بابایی خیلی ضعیف بود و جلسات طولانی و زیاد شیمی درمانی اون فروغ همیشگی را ازش گرفته بود ولی عشق تو و عشق همه هنوز دل قلبش بود. خوب به یاد دارم شبی از 5 ماهگی تو بابایی آمد کنارت دراز کشید و تو که سخت در تلاش بودی که روی چهار دست و پات بری از روش غلطیدی و باهاش بازی کردی و به بابایی خندیدی، وقتی بابایی بلند شد چنان میخندید و شکفته شده بود که تعجب کردیم، بابایی گفت " چه قدر لذت بردم، خداوند با دادن این نوه نعمت را به من تمام کرده و من دیگه آرزویی ندارم! چه قدر نوه دوستداشتنیه!"
پسرم عاشقترین بابایی دنیا و اونی که تورا هم اندازه مادر و پدرت دوست داشت دیگه نموند تا ایستادن و راه رفتن تو را ببینه! پیش ما نموند تا در آمدن یکی یکی دندونهاتو ببینه، این جا نبود که با تو پارک بره و ببینه چهقدر قشنگ با پا به توپ ضربه میزنی و از سرسره بالا میری! پسرم عزیزترین نموند که حالا که این قدر شیرین شدی یکی یکی شیرین کاریهاتو ببینه و از قد کشیدنت لذت ببره! اما پسرکم من از ته قلب اعتقاد دارم باباجان همیشه در کنار تو هست و خواهد بود و همان طوری که من احساس میکنم در هنگام راه رفتن دست تو را گرفت یا در هنگام خطر سپر تو شدموقعی که اولین بار به مدرسه بروی در اولین قدم ها کنار تو خواهد بود و با تک تک لبخندهای تو خواهد خندید و برای تک تک مشکلات تو نگران خواهد شد! پسرکم من صمیمانه باور دارم پدرم برای لحظه لحظههای زندگی تو دعا خواهد کرد و بهترینها را برای تو آرزو خواهد کرد و هیچگاه تو را تنها نخواهد گذاشت! و اگر غیر از این بود تو چنان با اویک رنگ و آشنا نبودی که هر بار بر سر مزارش چنان با شور و علاقه با عکسش حرف بزنی و گلهای کنار خانه اش را ناز کنی و با او و عکسش چنان راحت و صمیمی و آشنا باشی!
کیارشم ازت میخواهم عزیزترین و عاشقترین پدربزرگ دنیا را همیشه به خاطر داشته باشی! مهربونترین، فداکارترین، شیک پوش ترین و بهترین پدربزرگی که هر نوهای میتونه داشته باشه را تو داشتی و ازت میخواهم همیشه به این افتخار کنی که تو چنین پدربزرگی داشتی و هنوز هم در کنار خودت داری و قول بدهی همیشه و همیشه در قلبت هم او را به خاطر داشته باشی!
پدربزگی که همیشه عاشقانه و به مفهوم واقعیه عاشق، دوستت داشت...