Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker فروردین 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514317

  بازدید امروز : 13

  بازدید دیروز : 24

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

خوشبخت ترین مامان دنیا

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/1/28::: ساعت 12:0 صبح

سلام

چند شب پیش آمدم با وروجکم هندی بازی کنم* خوابیدم و گفتم " کیارش بیا هندی بازی" ولی اون برخلاف همیشه آمد سرش را گذاشت روی سینم و دستش را سفت دور گردنم حلقه زد وتکون نخورد! غافلگیر شده بودم ولی تکون نخوردم تا ببینم تا کی ادامه می ده! حس جالبی بود، شنیدن صدای قلبش که این قدر آروم و منظم می تپید، قشنگترین صدایی بود که تا به حال شنیده بودم**. نفس کشیدن آرومش بهم آرامش داد، گرمی و نرمی دست های کوچولوش که دور گردنم حلقه زده بود موج گرمی از عشق را توی قلبم جاری کرد، لطافت و بوی بکر موهاش مستم کرد و سنگینی ملایم هیکلش روی سینه ام باعث شد حس کنم خوشبخت ترین مادر دنیام که این همه عشق خالص و بی ریا را دریافت می کنم! چنان مست و از خود بی خود شده بودم که تا 3 ربع بی حرکت خوابیده بودم، بعد که به خودم آمدم فکر کردم ممکنه عسلکم خوابش برده باشه که این قدر آروم و بی حرکت مونده این همه وقت! ولی با تعجب دیدم نه بیداره!!! خدای من، اشک تو چشمام حلقه زده بود! توی دل کوچولوی عزیزکم چی گذشته بود که باعث شده بود این همه وقت بی حرکت منو بغل کنه و بگذاره هر دومون به صدای قلب هم گوش بدیم و از گرمای عشق و محبت وجودمون همدیگر را گرم کنیم؟! این لحظه خستگی را از بدنم و ذهنم برای مدتها زدود! این که فهمیدم پسرکم می فهمه! تمام رنج و عشق من را می فهمه! خدایا ممنونم و کمکم کن تا آخر آخرش این حس را نگه داریم، این عشق خالص را نسبت به هم حفظ کنیم! خدایا کمک کن...

* "هندی بازی" بازی که من و کیارش با هم کشفش کردیم و کلی با هم ازش لذت می بریم! من سفت اونو بغل می کنم و با هم می غلتیم ولی دست هامو جوری حایل سر و بدنش قرار می دهم که روی اون سنگینی نیفته! با هم طول هال را کلی می غلتیم و بعد که خسته شدیم کلی می خندیم!

** کیارش من موقع تولد یک صدای اضافی توی قلبش داشت، بابایی این موضوع را به من نگفته بود تا ناراحت نشم و وقتی مطمئن شد بهم بگه و من به طور اتفاقی موقعی که با مامانی من می خواستند وروجکم را ببرند دکتر فوق تخصص قلب نوزاد فهمیدم! خیلی حس بدی بود تمام طول راه را گریه کردم! انصاف نبود موجود کوچولو و معصومی که توی دل من آروم خوابیده بود قلبش ناراحت باشه! خوب یادمه 28 اسفند بود و وروجکم 17 روزه بود! زیر دست دکتر آروم مثل فرشته ها خوابیده بود! دکتر داشت اکوش می کرد، لحظات سختی بود هر ثانیه مردم و زنده شدم! تا این که دکتر گفت بین دو بطن قلب پسرکم یک سوراخ کوچیکه که اگه تا 1 سالگی بسته نشه باید عمل کنه!!!!!!! ولی این امید را بهمون داد که تا 90% خودش بسته میشه! و خدا را شکر که خودش بسته شد و آخرین باری که در 10 ماهگی بردمش گفت بسته شده و برو با خیال راحت تا 3 سالگی!! ولی بعداً باید برای چک آپ بیاریش!!!! خدایا 100 هزار بار شکرت...

کیارش وقتی 11 ماهش شد بدون کمک و راحت بلند می شد می ایستاد و حتی یک قدمی هم برمی داشت ولی یک دفعه بنا به دلایل نا معلومی بلند نشد و سعی نکرد که راه بره! اما در ایام عید یک دفعه شروع به حرکت کرد! حالا برای حرف زدنش هم همین طور شده! قبلاً مامان و بابا و الو و نی نی و هاپو را می گفت ولی الان هیچی نمی گه، حتی مامان! البته اگه بهش بگم "کیارش بگو مامان" با بی میلی می گه مامان اما بعدش یک نگاه عاقل اندر سفیه هم بهم می اندازه! یعنی می خواهد مثل راه رفتنش زبون باز کنه؟!؟!؟!

مدتی متوجه شدم معنی تمام حرف های ما را می فهمه و با دقت بهمون گوش می کنه! مثلاً اگه در کابینت را باز کنه و من بهش بگم ببند ( البته با قاطعیت ) می بنده! گرچه بعد که ببینه حواسم نیست میره سراغش!!!!!!! منم همه کارهایی که باید بکنه را بهش میگم و بعد که انجامش داد کلی تشویقش می کنم!

وروجک برای عید یک عروسک پشمالوی صورتی ( فکر کنم سفره ماهی باشه! چشم هاش با غورباقه سبزقابل رقابته! ) از دخترعمه هام عیدی گرفت که وقتی فشارش می دادی یک شعر فارسی شاد می خواند! وروجکم عاشق این عروسکش بود ولی یک دفعه دایی جانش سهواً پاش را گذاشت روش و حالا یک صدای ضعیف ازش بلند میشه! حالا وروجک وقتی فشارش می ده سریع می گذاره دم گوشش تا صداش را بشنوه!!!

شعر عروسکه این بود:

بهار اومد دوباره

بهار شادی میاره

تو آسون آبی

شبها پر ستاره

شبنم میاد رو گل ها

غصه می ره ز دلها

وقتی که گل وامیشه

خنده میاد رو لب ها

بچه ها جون خدا به ما هدیه داد

فروردین و اردیبهشت و خرداد!

( خیلی شعرش شاد و قشنگ بود! حیف! )

شازده کوچولو یک توپ آبی بزرگ پلاستیکی داره که خیلی بازی باهاشو دوست داره. تازگی ها یاد گرفته با پا شوتش کنه و بدوه دنبالش و کلی بخنده! ( هر کاری کردم یک ثانیه با توپش نایستاد تا ازش عکس بگیرم! )

دنبال یک بازی جدید می گردم! شما با کوچولوهای نازتون چه بازی هایی می کنید؟!

TinyPic image

وروجک و سفره ماهیش!

TinyPic image

کیارشم نخودی بخند!!!

( تازگی ها یادش رفته نخودی خندیدن چه جوریه بهش می گم نخودی بخند نگاهم می کنه!!! شایدم به نظرش بچه بازی میاد!!! آخه دیگه بزرگ شده پسرم!!!!!!!!!!!!! )



  • کلمات کلیدی :

  • مشکلات یک مامان!

    نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/1/25::: ساعت 12:0 صبح

    سلام

    می خواستم تو این پست یک کمی از مشکلات کیارش بگم و از نظرات دیگران کمک بگیرم که تو وبلاگ یک مامان عزیز دیگه ( مامان ایلیا ) مطلبی خوندم که خوب دقیقاً مشکل من و حس من بود!

    یادمه ترم اول وقتی باردار بودم یکی از همکلاسی هام که مادر 1 دختر و پسر گل بود بهم گفت از بچه داری لذت ببر. گفت من بچه اولم نفهمیدم چه طوری بزرگ شد چون خیلی سخت گیری کردم و خواستم همه چیز روی قانون و برنامه باشه، بعد یک روزی وقتی دخترم 5 ساله شد نشستم آلبومشو ورق زدم دیدم اِی وای بچه ام بزرگ شد و من نفهمیدم چه طور گذشت و هیچ لذتی نبردم برای همین پسرم را باردار شدم و از تمام سختی ها هم لذت بردم!

    کیارش تا 3 ماهگی خیلی زود می خوابید 3 نیمه شب بود ولی خوب یک جوری جبران می شد! گرچه طول روز کسل بودیم. الان هم که میرم دانشگاه خیلی زود بخوابه ساعت 12 شبه و تا صبح حداقل 3 بار بیدار میشه و گاهی وقتی شیر خورد خوابش نمی بره و تا 1 ساعت بیداره و شیطونی می کنه ( 2 شب پیش نیمه شب رفته بود سراغ دستمال کاغذی ها و همه را ریخته بود وسط اتاق، من هم خواب وبیدار همه را جمع کردم و به زور کردم تو قوطیش! ) جالب اینجاست که دقیقاً می دونه من چه روزهایی میرم دانشگاه و چه روزهایی نمیرم! روزهایی که نمیرم قشنگ تا ساعت 8- 5/8 می خوابه ولی امان از روزهایی که باید ساعت 6 بیدار شم و 6:50 از خونه برم تا به سرویس برسم! قبل ساعت منو بیدار می کنه و تا 6:45 نمی خوابه یا آروم نمیشه، هر چی زمان می گذره من عصبی تر میشم و صبرم هم کمتر! نگران این که سرویس بره و من مجبور شم 1 ساعت راه را کلی تاکسی و اتوبوس سوار شم و ساعت اول را از دست بدهم! ( کسانی که اصفهانی هستند یا دانشگاه صنعتی اصفهان درس خواندند عمق فاجعه را می دونند! ) دیگه ماشینم اجازه نداریم ببریم دانشگاه ( مملکت گل و گلاب! ) دیگه روزها با کلی ناراحتی و عذاب وجدان میرم دانشگاه! مزیت مادرهایی که کار می کنند به من اینه که ساعت آمد و رفتشون معلومه و دیگه تو خونه کار بیرون ندارند! من وقتی خسته می رسم خونه عذاب وجدان اینو دارم که از صبح پیش پسرم نبودم و هم این که کلی کار و تکلیف و درس دارم! کم خوابی، خستگی و کارهای عقب مونده باعث میشه گاهی از کوره در برم! تا حالا 100 بار تصمیم به انصراف گرفتم و بعد منصرف شدم! نه درست به درس می رسم و نه به عسلم و همین باعث شده از لحاظ روحی زیاد از خودم راضی نباشم، گاهی مادر بودن خودم را زیر سئوال می برم ( وقتی دیگران ایراد بگیرند دیگه از کوره در میرم! ) اما این اعتقاد را دارم هر بچه ایی می دونه کجا و کی باید بیاد و لابد کیارش در من این قدرت را دیده که من را به عنوان مادر قبول کرده! من اعتقاد دارم بچه ها خیلی چیزها را می فهمند! کیارش مدت عید که من پیشش بودم ساعت خوابیدن و بیدار شدنش تنظیم بود و هرچی درست می کردم ( به استثنای تخم مرغ می خورد! ) بهونه گیری هم نمی کرد! اما از روزی که برگشتم دانشگاه مشکلات شروع شد! بچه ها این اضطراب را دارند که ما کنارشون نباشیم و دقیقاً آرامش ما در آرامش اون ها هم اثر داره! چند روز پیش که رفتم دیدن کوچولوی دختر خاله ام یک لحظه پیش خودم گفتم اوه خدای من! مثل این که سالهای پیش کیارش این قدری بوده! اصلاً یادم نبود! هم سریع رفته بود و هم انگار یک قرن پیش بوده! بعد پیش خودم گفتم آیا من به توصیه دوستم گوش دادم؟! آیا من لذت بردم؟! آیا من تک تک لحظه های بزرگ شدن پسرم را دیدم؟! تنهایی ها و نیازهاشو فهمیدم؟! آیا وقتی پسرم بزرگ شد از این که من درسم را به خاطرش رها نکردم و تو اون لحظات نیاز کنارش نبودم منو سرزنش نمی کنه؟! ... و آیا من مادر خوبی بودم و هستم؟! آیا کیارش از این که منو به عنوان مادر قبول کرده پشیمون نیست؟!

    من از بودن باهاش لذت بردم! اما نصف لذتی که باید می بردم! من براش مادری کردم اما نه تک تک لحظاتی که مادر می خواسته! اگر روزی پسرکم مردی شد و بهم گفت من مادر خوبی نبودم من می بخشمش، چون اون پسر خوبی بوده! حداقلش این فرصتو به من داده که مادر بودنو حس کنم، اون بوده که منو مادر خطاب کنه و اون بوده که در برهه ایی در زمان بی منت و خالصانه دوستم داشته باشه! دست هایی بوده که به من نیاز داشته باشه و وجود من زمانی برای کسی مهم و حیاتی بوده، برای به وجود آمدن وجود نازنین یک فرشته! واگر زمانی پسرم منو متهم کنه می دونم تقصیر خودم بوده که لایق این نبودم یک فرشته را بزرگ کنم!

    عزیزم، کیارشم منو ببخش که مامان خوبی نبودم، از این که شب هایی که با نگرانی بیدار شدی که ببنی من کنارتم با ناراحتی سعی کردم که بخوابونمت! از اینکه وقتی خسته برگشتم حوصله نداشتم باهات بازی کنم و این که اگه غذا نخوردی و مثل همیشه عین لقمه را دادی بیرون عصبی شدم!

    می دونم اکثر مادرها منو درک می کنم و می دونم اکثرشون مشکل منو دارند! دوست دارم بدونم اونها چه طوری با کوچولوهاشون کنار آمدند و چه طوری این مسئله را حل کردند؟!

    TinyPic image

    کیارش ده روزه ( یادش به خیر! )



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2   3   4      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com