سلام
عید خوش گذشت؟! برای من و وروجک و بابایی که عالی بود.
اول از همه یک خبر مهم بدهم:
**** پسرم دیگه خودش راه میره ****
روز سوم بود، همه داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه دیدیم یک چیزی با سرعت از جلو چشممون رد شد! بله وروجک خان نصف اتاق را پیموده بودند و دیگه سیل قربان صدقه ها بود که سرازیر شد!! دیگه 6-7 عید خوب می تونست راه بره و از همون اول هم هرجا رفتیم می گفت من را بگذارید پایین خودم می خوام راه برم! دیگه این که الان دیگه راحت راه میره.
قبل از این که اتفاقات عید را تعریف کنم یک توضیح بدهم:
من خودم اصفهانی هستم و بعد از ازدواج با شوهرم آمدم تهران، اینه که اکثر فامیل های من اصفهان هستند. برای همین ما لحظه سال تحویل اصفهان پیش خانواده من بودیم. سه روز اول خیلی سرمون شلوغ بود، از صبح می رفتیم عید دیدنی تا شب! صبح عید رفتیم دیدن بابام، همه آمده بودند. پدر من در 53 سالگی فوت کردند ولی یک اخلاق خوبی داشتند و به هم توصیه می کردند، این که همه را دوست داشته باشید، پدر من واقعاً به همه عشق می ورزید حتی کسانی که در حقش بدی کرده بودند و ما معنی این حرف را بعد فوتش بیشتر فهمیدیم، وقتی کسانی در غمش اشک ریختند که ما حتی نمی شناختیمشون! روز اول همه فامیل و دوست و آشنا آمده بودند دیدن بابا،خانه بابا غرق گل و سبزه بود این قدر که فکر نکنم خانه کسی این قدر سبز و زیبا باشه! و بعد همه رفتیم خانه مادر پدرم! روز اول اون جا مهمون بودیم. 2 روز بعدی هم همش مهمون بودیم خلاصه به ما و مخصوصاً وروجک خان خیلی خوش گذشت.
روز چهارم برگشتیم تهران و روز ششم به سمت شمال راه افتادیم. یک ویلا تو آرام شهر محمودآباد گرفته بودیم، روز اول خوب بود و اگرچه هوا سرد بود ولی هوا آفتابی بود. عصر رفتیم بازار شهر را دیدیم و شب کنار دریا خروشان قدم زدیم ولی صبح روز بعد حسابی بارون آمده بود با این حال از رو نرفتیم و به سمت جنگل راهی شدیم. جای همگی خالی جنگل زیر نم نم بارون خیای قشنگ و لطیفه، حیف که وروجک تمام مدت خواب بود و نتونستیم ازش عکس بندازیم!( اگه نرفتید جنگل چمستان حتماً برید طبیعت زیبایی داره!) برای ناهار رفتیم رستوران و اونجا بود که خان والا حسابی شرمنده مون کردند و برای اولین بار خودشون غذا خوردند!! ( یک میان برنامه:از اون روز به بعد پسرم غذاشو خودش می خوره و اگه ما بخواهیم بهش بدیم مخالفت می کنه، برای همین من غذاهاشو سفت درست می کنم که به قاشقش بچسبه تا بتونه خوب با قاشق بخوره!) هنوز شازده کوچولو نصف غذاشونو نخورده بودند که چشمشون به میز بغلی افتاد که یک دختر کوچولوی ناز 3-4 ساله داشتند، دیگه پسر ما روی صندلی بند نشد، اصرار که منو بگذارید زمین تا گذاشتیمش زمین سریع رفت طرف دختر مورد نظرش و یکی از اون خنده های معروفشو براش کرد و مثل هندی ها پشت صندلی قایم شد و بعد شروع کرد به زبون خودش صحبت کردن و آروم آروم بهش نزدیک می شد ( به قول معروف داشت مخ میزد! ) بعد دستشو گرفت طرفش تا دخترک دستشو بگیره! خلاصه کاری کرد که دیگه عملاً رفته بود سر میزه بغلی و اون هام هی قربون صدقه اش می رفتند! نمی دونید با چه مصیبتی راضی شد دل بکنه و باهامون بیاد بیرون! من نمی دونم شازده پسر ما از همین الان فرق بین دختر و پسر را می دونه یا به طور غریزی دنبال جنس لطیف میره؟!؟! هر جوری که هست پسر من فقط با دخترها از هر سنی دوست میشه، اگه دیگه دختری نبود میره سراغ پسرها! در دنبال دختر دوستی پسر من، عصر که رفتیم هتل مروارید توی تریای هتل باز دیدیم بَه آقا پسر نیستند بعد از کلی گشتن دیدیم ایشون با یک دختر 6 ساله ناز گوشه ای خلوت کردند هی از اون خنده هایی که من کلی خودمو بالا و پایین می اندازم تا یکیشو تحویلم بده کامیون کامیون تحویل خانم می دهند!!!!!!! روز هشتم هوا حسابی خراب شد و ما تصمیم گرفتیم برگردیم، چشمتون روز بد نبینه 9 ساعت توی راه بودیم، همه نوع آب و هوایی دیدیم، بارون، برف، طوفان، سیل و... حسابی ترافیک بود. راه برگشت چنان خسته مون کرد که گفتیم باید یک سفر دیگه بریم تا خستگی این سفر از تنمون بیرون بره!
عید دیدنی خونه بابای بابایی
عید دیدنی خونه مامان مامانی
به من گز تعارف نمی کنید؟ عید دیدنی خونه خاله مامانی
مرسی که به من گز تعارف کردید
عید دیدنی خونه عموی مامانی
مگه زوره؟ نمی خوام با این خرسها عکس بندازم!!!! ( خونه عمو مامانی )
بگذار ماشین را روشن کنم!!!
حالا بزن بریم شمال!!!!!!
این جوری نمیشه یک آهنگی بگذارم
آهان حالا بزن بریم شمال! ( این کار را جدیداً یاد گرفته که نوار را بگذاره تو ضبط و فشارش بده تا بره تو! )