Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker دی 1387 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514554

  بازدید امروز : 116

  بازدید دیروز : 28

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

کیارش خان میزبان می شود!

نویسنده:مادر کیارش::: دوشنبه 87/10/30::: ساعت 5:21 عصر

سلام

شرمنده باز نبودیم! راستش تعطیلی تاسوعا و عاشورا مهمون داشتیم و خانواده بابایی آمده بودند پیشمون، به کیارش خان که خیلی خیلی خوش گذشت و با عمه فائزه کلی عشق کرد! وقتی می خواستند برند کلی ناراحت بود و گریه کرد! از بس بچه ام اجتماعی و عاشق مهمونه! بهش قول دادیم مامان جون و دایی حامد به زودی مهمونمون میشند تا آروم شد! دایی حامد با مامان جون چهارشنبه آمدند و ما کلی خوشحال شدیم! کیارش خان که کلی ذوق کرد، مامان جون هم برای کیارش کلی اسباب بازی آوردند که شیطون بلا لطف کرد و همون شب زد و دوچرخه را ناقص کرد و نگذاشت ازش عکس بگیرم لااقل! نمی دونم چه عشقی داره به خرابکاری! این چند روز هم حسابی خوش گذروند و امروز صبح که مامان جون هم رفتند حسابی گریه کرد، با تمام وجود! خوبی بچه ها اینه که زود ناراحتی هاشون با یک شادی کوچیک فراموش میشه!

وروجکم حسابی ناقلا و شیطون شده و کلی خوردنی و خواستی! نیم وجبی خودش از تاریکی می ترسه بعد به باباش که می خواسته چراغ را خاموش کنه تا بخوابه میگه نه چراغ را خاموش نکن مامان مریم می ترسه!!!!!!!! بعد من امدم میگه مامان نترسی ها من میام نجاتت میدم!

برای اکثر اسباب بازی هاش اسم گذاشته! مثلا یک عروسک داره که به پیشنهاد پدرش اسمش شده آقا شکم گنده! حالا این قدر به این آقا شکم گنده غذا داده و با خودش این ور اون ور برده که کثیف شده! بعد هم با یک مهر مادرانه ای روی پاهاش می خوابونه و لالایی براش می خونه که نگو!

حافظه خوبی داره، خیابون های اطراف خونه را می شناسه و وقتی نزدیک خونه میشیم میگه رسیدیم خونه! اول فکرم کردم فقط قیافه اش آشناست و نمی تونه جهت یابی کنه ولی دو روز که با مامان رفته بودیم نزدیک خونه خرید به مامان گفتم با کیارش برید خونه تا من چیزی بخرم و بیام و اصلا یادم نبود مامان تا حالا از این مسیر نیومده و آشنا نیستند! بعد که فهمیدم با عجله دنبالشون رفتم و دیدم به سلامتی رسیدند دم خونه! مامان می گفتند دیدم اینجا آشنا نیست گفتم کیارش از کدوم طرف باید بریم و پسرک عزیز من بدون اشتباه مامان جون را درست راهنمایی کرده!

می خوام یک بازی وبلاگی راه بندازم! مدتیه خیلی بازار بازی ها کساده! این بازی فقط مختص نی نی های وبلاگیه! باهاش موافقید؟! اگه بله تو پست بعدی می نویسمش!

این عکس ها هم مربوط میشه به هفته قبل که با بابایی رفتیم دنیای شادی و حسابی به وروجک خوش گذشت، از اون موقع هر وقت اسم بیرون میاد میگه بریم شهربازی، سوار ماشین بشیم، سوار موتور و... چند تا عکس هم از آقا شیکم گنده در حال لالا و کیارش سرآشپز و ماشین کنترلی که تولد 2 سالگیش دایی حمید کادو داده بود به عکاسی آقا کیارش!

  



  • کلمات کلیدی :

  • کیارش شیرین زبون + آندیای عزیز

    نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 87/10/15::: ساعت 11:39 صبح

    سلام

    اول از همه ایام عزاداری سیدالشهدا، امام حسین (ع) را تسلیت میگم! راستش نمی خوام بگم آدمیم که همش تو هییت ها در حال عزاداری باشم ولی شکوه و عظمت این روزها همیشه روی من تاثیر می گذاره! در واقع از این نوع عزاداری ها که شخصیت امامی به این بزرگی با روحی به این عظمتی را تو شهید شدن و بی آبی و کشتن بچه 6 ماهه و .... خلاصه می کنند خوشم نمیاد! امامی که عالم بالغیب هست دردش فراتر از این حرف هاست! دردش مرگ انسانیت و زوال اصل و ریشه دین جدش است! بگذریم...

    از کیارش و شیرین زبونی هاش هرچی بگم کم گفتم! نیم وجبی یک حس شوخ طبعی ذاتی تو وجودشه! مثلا شیر صبحانه اش را بهش دادم، بعد از نوشیدنش با عرض شرمندگی بادگلو زده بعد با تعحب میگه: اِ صدای چی بود؟! یک فکری می کنه و میگه: آهان فهمیدم صدای شیرکاکایو (شیرکاکائو) بود!!!!!!

    هر بار یک اسم جدید برای پدرش انتخاب می کنه! اسم جدید بابا سعید شده بابادی!!!!! حالا جالبه گاهی به منم میگه مامادی!!!!! یک بار آمده به من میگه از حالا تو مامان مریم نیستی تو باباسعیدی!!!! بهت میگم بابادی بگو بله!!!! بعد با لحنی جدی دست به کمر زده میگه بابادی!!!! برام آب برتقال (پرتقال) بیار! ( حالا نه همش بابادی براش آب پرتقال میاورده! )

    در راستای زبان آموزی وروجک کارت ها هم چنان وسط اتاق ولو می باشد و ایشون اسم تک تکشو می پرسه ولی وقتی ازش می پرسیم با شیطنت میگه نمی دونم!!!! حالا نمی دونم به ذهن می سپاره یا واقعا نمی دونه! یک بار کارت ها را یکی یکی نگاه می کرد و اسمشو می پرسید تا رسید به مسواک و خمیر دندون، گفت این چیه؟ کفتم Toothpaste و Toothbrush با قیافه ای متفکرانه میگه: آهان Toothpaste را می زنیم رو Toothbrush و می زنیم به دندون هامون!

    پا اینترنت بودم و داشتم وبگردی می کردم تا رسیدم به وبلاگ آندیا خوشگله! پریده پاش و هی با موس صفحه را بالا و پایین می بره تا می رسه به عکس های تولد هیژا، با هیجان پریده بالا که اِ تولد آندیاست!!!! یک دفعه نگاهی کرد و با دلخوری گفت: پس من کوشم؟!؟!؟!؟ گفتم نه مامان این تولد آندیا نیست، تولد دوست آندیاست! نگاهی می کنه و میگه: آهان پس تولد کیارشه!!!!! ( نیم وجبی غیرتی هم هست! کسی غیر خودش نباید دوست آندیا باشه! )

    یادتون هست یک بار دستور غذای مخصوص سرآشپز کیارش 1 سال و سه ماهه را گذاشته بودم؟! در راستای علاقه مفرط ایشون به آشپزی دیگه به من اجازی آشپزی نمیده و همه کارها را خودش به عهده می گیره مخصوصا اگه غذا ماکارونی باشه!!!! سریع می دوه و چهارپایه اش را میاره و می گذاره و شروع می کنه! حالا تازگی ها در حین آشپری دستورپختش هم میده!

    کیارش: برای پختن ماکارونی اول پیازو می ریزیم، بعد گوشت بعد نمک، بعد به هم می زنیم و بعد رب و بعد هم می زنیم و بعد قارچ و بعد هم می زنیم و ...

         

    جدیداً علاقه زیادی به دکتر شدن پیدا کرده، میگه مامان تو مریض شو تا من بیام خوبت کنم، بعد من مریض میشم و اون سوار ماشین بزرگه میشه و میگه آمبولانس، آمبولانس ... و میاد پیشم و نگاهی به صورت و زبونم می اندازه و می پرسه کجات درد می کنه! بعد نبضمو می گیره و می شماره: یک، دو، سه، چهار، پنج و چون بیشتر از پنج بلد نیست از اول قاطی می شماره! همش هم در آخر بدون استثنا آمپول تجویز می کنه و آمپوله را می خوریم و میره!!!!!

    دیروز من و کیارش مهمون داشتیم، آندیا جون و مامان مژگان عزیز، البته ایلیا جون و مامان سمیه هم دعوت بودند که ایلیا جون مریض شد و نتونست بیاد، ان شاا... زودتر خوب بشه! کیارش که از صبح کلی ذوق داشت، هی تلفن را بر می داشت و یعنی به آندیا و ایلیا زنگ می زد و دعوتشون می کرد! بعد هم که آندیا آمد با هم رفتند تو اتاق و مشغول شدند! جالب اینجا بود که وقتی تو اتاق با هم بودند ساکت با هم بازی می کردند ولی تا می آمدیم ازشون عکس بگیریم وروجک بازیشون شروع می شد! کیارش که همش می خواست اونم عکس بیاندازه! اینه من نتونستم زیاد عکس باندازم! این هایی هم که انداختم خیلی خوب نشد! فکر کنم تو وبلاگ آندیا عکس های بهتری باشه! امروز صبح هم وقتی عکس ها را می دیدم آمد و عکس آندیا و خودش را دید و بعد گفت: مامان من آندیا را دوست دارم، من خیلی اندیا را دوست دارم! آندیای گلم بهمون خیلی خوش گذشت و ایلیای نازنینم جات خیلی خالی بود!

            



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com