سلام
اول از همه ایام عزاداری سیدالشهدا، امام حسین (ع) را تسلیت میگم! راستش نمی خوام بگم آدمیم که همش تو هییت ها در حال عزاداری باشم ولی شکوه و عظمت این روزها همیشه روی من تاثیر می گذاره! در واقع از این نوع عزاداری ها که شخصیت امامی به این بزرگی با روحی به این عظمتی را تو شهید شدن و بی آبی و کشتن بچه 6 ماهه و .... خلاصه می کنند خوشم نمیاد! امامی که عالم بالغیب هست دردش فراتر از این حرف هاست! دردش مرگ انسانیت و زوال اصل و ریشه دین جدش است! بگذریم...
از کیارش و شیرین زبونی هاش هرچی بگم کم گفتم! نیم وجبی یک حس شوخ طبعی ذاتی تو وجودشه! مثلا شیر صبحانه اش را بهش دادم، بعد از نوشیدنش با عرض شرمندگی بادگلو زده بعد با تعحب میگه: اِ صدای چی بود؟! یک فکری می کنه و میگه: آهان فهمیدم صدای شیرکاکایو (شیرکاکائو) بود!!!!!!
هر بار یک اسم جدید برای پدرش انتخاب می کنه! اسم جدید بابا سعید شده بابادی!!!!! حالا جالبه گاهی به منم میگه مامادی!!!!! یک بار آمده به من میگه از حالا تو مامان مریم نیستی تو باباسعیدی!!!! بهت میگم بابادی بگو بله!!!! بعد با لحنی جدی دست به کمر زده میگه بابادی!!!! برام آب برتقال (پرتقال) بیار! ( حالا نه همش بابادی براش آب پرتقال میاورده! )
در راستای زبان آموزی وروجک کارت ها هم چنان وسط اتاق ولو می باشد و ایشون اسم تک تکشو می پرسه ولی وقتی ازش می پرسیم با شیطنت میگه نمی دونم!!!! حالا نمی دونم به ذهن می سپاره یا واقعا نمی دونه! یک بار کارت ها را یکی یکی نگاه می کرد و اسمشو می پرسید تا رسید به مسواک و خمیر دندون، گفت این چیه؟ کفتم Toothpaste و Toothbrush با قیافه ای متفکرانه میگه: آهان Toothpaste را می زنیم رو Toothbrush و می زنیم به دندون هامون!
پا اینترنت بودم و داشتم وبگردی می کردم تا رسیدم به وبلاگ آندیا خوشگله! پریده پاش و هی با موس صفحه را بالا و پایین می بره تا می رسه به عکس های تولد هیژا، با هیجان پریده بالا که اِ تولد آندیاست!!!! یک دفعه نگاهی کرد و با دلخوری گفت: پس من کوشم؟!؟!؟!؟ گفتم نه مامان این تولد آندیا نیست، تولد دوست آندیاست! نگاهی می کنه و میگه: آهان پس تولد کیارشه!!!!! ( نیم وجبی غیرتی هم هست! کسی غیر خودش نباید دوست آندیا باشه! )
یادتون هست یک بار دستور غذای مخصوص سرآشپز کیارش 1 سال و سه ماهه را گذاشته بودم؟! در راستای علاقه مفرط ایشون به آشپزی دیگه به من اجازی آشپزی نمیده و همه کارها را خودش به عهده می گیره مخصوصا اگه غذا ماکارونی باشه!!!! سریع می دوه و چهارپایه اش را میاره و می گذاره و شروع می کنه! حالا تازگی ها در حین آشپری دستورپختش هم میده!
کیارش: برای پختن ماکارونی اول پیازو می ریزیم، بعد گوشت بعد نمک، بعد به هم می زنیم و بعد رب و بعد هم می زنیم و بعد قارچ و بعد هم می زنیم و ...
جدیداً علاقه زیادی به دکتر شدن پیدا کرده، میگه مامان تو مریض شو تا من بیام خوبت کنم، بعد من مریض میشم و اون سوار ماشین بزرگه میشه و میگه آمبولانس، آمبولانس ... و میاد پیشم و نگاهی به صورت و زبونم می اندازه و می پرسه کجات درد می کنه! بعد نبضمو می گیره و می شماره: یک، دو، سه، چهار، پنج و چون بیشتر از پنج بلد نیست از اول قاطی می شماره! همش هم در آخر بدون استثنا آمپول تجویز می کنه و آمپوله را می خوریم و میره!!!!!
دیروز من و کیارش مهمون داشتیم، آندیا جون و مامان مژگان عزیز، البته ایلیا جون و مامان سمیه هم دعوت بودند که ایلیا جون مریض شد و نتونست بیاد، ان شاا... زودتر خوب بشه! کیارش که از صبح کلی ذوق داشت، هی تلفن را بر می داشت و یعنی به آندیا و ایلیا زنگ می زد و دعوتشون می کرد! بعد هم که آندیا آمد با هم رفتند تو اتاق و مشغول شدند! جالب اینجا بود که وقتی تو اتاق با هم بودند ساکت با هم بازی می کردند ولی تا می آمدیم ازشون عکس بگیریم وروجک بازیشون شروع می شد! کیارش که همش می خواست اونم عکس بیاندازه! اینه من نتونستم زیاد عکس باندازم! این هایی هم که انداختم خیلی خوب نشد! فکر کنم تو وبلاگ آندیا عکس های بهتری باشه! امروز صبح هم وقتی عکس ها را می دیدم آمد و عکس آندیا و خودش را دید و بعد گفت: مامان من آندیا را دوست دارم، من خیلی اندیا را دوست دارم! آندیای گلم بهمون خیلی خوش گذشت و ایلیای نازنینم جات خیلی خالی بود!