Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker تیر 1387 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514328

  بازدید امروز : 24

  بازدید دیروز : 24

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

بچه من، بچه تو

نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 87/4/15::: ساعت 11:0 صبح

سلام

چند شب پیش با یکی از فامیل که بچه اش 1 سال و اندی داشت رفته بودیم بیرون. پدر بچه بعد از این که کودک دلبندشون کلی فعالیییییییت نمودند!!!!!!!! گفتند این امشب که بره بخوابه تا ساعت 2 بعد از ظهر فردا خوابه!!!! ( لازم به ذکر در شرایط عادی ایشون از 1 شب تا 12 ظهر فردا خوابند! ) ما هم به شوخی گفتیم حالا که این طور شد فردا ساعت 10 صبح میاییم زنگ خونه تونو می زنیم تا بیدار بشه! ایشون با اعتماد به نفس فرمودند ما صدای زنگ آیفونو قطع کردیم و فقط صفحه مانیتورش روشن میشه! ( آیفونشون تصویریه! ) برای این که یک دفعه کسی مزاحم نشه و با صدای زنگش بچه را بیدار کنه! ( تازه یادم افتاد که چرا چند وقت پیش که رفتم در خونه شون یک 3 -4 باری زنگ زدم تا در خونه را باز کردند! ) گفتیم خوب زنگ می زنیم! فرمودند ما سیم تلفن را هم می کشیم!!!! گفتیم خوب به موبایلتون زنگ می زنیم! باز ایشون فرمودند موبایل ها رو ویبره است!!!!!!!! جل الخالق! ما دهنومن کش آمد تا روی زمین!!!! همون لحظه یک نگاهی به کیارش انداختم و مقایسه ای با فرزند ایشون کردم! شیطون و لاغر و بلا! داشت دور بساطی که پهن کرده بودیم می دوید!!!! و البته فرزند ایشون خیلی ساکت پیش مامانش نشسته بود و از اول تا آخر هیچ کس صداشو نشنید! کیارش شیطونی کرد! خندید دلبری کرد! مامانشو حرص داد و غذا نخورد و با بچه ها از داییش و پسر دایی هام که همشون بالا 18 سالند تا بچه های کوچیک فوتبال بازی کرد! و باز کودک دلبند ایشون تکون نخورد! کیارش با دختر خاله و پسر خاله ام رفت اون طرف پارک تو زمین بازی و بدون این که بهونه منو بگیره بازی کرد و باز اون روی زانوی مادرش نشسته بود! موقع خداحافظی کیارش همه را یکی یکی بغل کرد و همه را بوسید و خندید و همه را در فراق خودش سوزوند ولی هنوز کسی صدای این بچه را نشنیده بود! درسته که بچه راحتی بود و همش یا خواب بود یا ساکت یکه گوشه ای بازی می کرد و غذاشم بدون حرص می خورد! اما فکر کردم به چه قیمتی؟؟؟؟ پدر و مادر اون از این رفاه همراه با سختی خود و اذیت دیگران چه سودی می برند؟؟؟؟ چه چیزی توشه راه بچه شون برای زندگی آینده اش می کنند؟؟؟ چه نوع تربیتی بهش می دهند؟؟؟؟؟ تعریف نباشه! کیارش من و بچه خیلی از شما مهد میره و یاد می گیره چه جوری با دیگران کنار بیاد! چه جوری گروهی زندگی کنه! دیگری یعنی چه؟ اسباب بازی او و اسباب بازی من چه مفهومی داره! حد و حقوق خود و دیگران را می شناسه! یاد می گیره زندگی بدون مامان هم میشه! راحت با مامان بزرگ و دایی و خاله مامان و زن دایی بابا کنار میاد! و چند ساعتی پیششون می مونه تا من به کارهام برسم! درسته که شیطونه و کم غذا ولی با حرکاتش با محبتش به دیگران و توجه کردن به اون ها دلشون را به دست میاره! کیارش من و بچه های شما خیلی چیز توشه راه آینده شونه که بعضی از بچه ها ندارند! بچه های ما از کسی حقشونو طلب ندارند! اون ها با سعی حقشونو به دست میارند! در آینده وقتی جامعه چهره زشت و سنگدلانه شو بهشون نشون داد یک دفعه جا نمی خورند! چون یک دفعه از محیط فوق العاده مطبوع و دلچسب خانواده و محبت و گذشت بیش از حد پدر و مادر به دامن سختی ها و ناحقی های جامعه نیومدند! من نمی گم ما مادر و پدرهای خوبی نبودیم! گرچه پدر اون بچه وقتی کیارش داشت با دستش با برگ ها و چمن های پارک بازی می کرد با نگاهش همینو به ما گفت ولی ما راحتی را به هر قیمتی به بچه هامون ندادیم! ما هم در حد توانمون براشون بهترین ها را خواستیم ولی تا حدی که این بهترین ها باعث سختی و اذیت دیگران نشه! تا حدی که به حقوق دیگران لطمه وارد نکنه!.... از صمیم قلب آینده ای سرشار از سعادت و موفقیت برای کیارش و همه نوگل های عزیزمون آرزومندم!

حالا یک کم بریم سراغ وروجکمون!

کیارش تیر ماه مهد نمیره! چون برای کارهای پایان نامه ام مدام باید برم اصفهان و بیام اینه که دیدم فایده نداره تیرماه بره! گرچه از اواسط خرداد چون هم پوشک نمیشه و هم حرف میزنه رفته بود کلاس بچه های 3 سال و کلی چیز جدید یاد گرفته بود! به مدیرش گفتم موقتیه اما همه دفتر کار و مدارک کیارش را داد! و ما کلی از فعالیت های پسرمون مشعوف شدیم! تو یک جلسه شون شناخت دست و پا را داشتند که البته مال اوایل مهد رفتنشه و طرح دست و پاشونو را روی کاغذ چاپ کردند شما به وضوح می تونید ببینید کیارش با این هیکل فسقلیش چه پاهای بزرگی داره! کفش گرفتنش برامون معضلیه! کفش و جوراب اندازه بچه 3 سال لباس برای 18 ماه!!!!!!!!!!!!!!

روز مادر با پدر و کیارش رفتیم یک پارک خلوت و خوب نزدیکی ها خیابون شهرزاد! خیلی بهمون خوش گذشت یک هزارتو سنگی داشت که کیارش کلی باهاش عشق کرد و قایم باشک بازی کرد! اینم عکس هاش!

     

دیروز صبح داشت با لگوهاش بازی می کرد یک دفعه دیدم صدای آوازش میاد! دیدم یک کاغذو لوله کرده و یکی از لگوهاشو گذاشته سرش و دم دهنش گرفته بهش گفتم چی کار می کنی؟! گفت: ایارش ( کیارش، گل پسری دیگه اسم خودش را هم میگه! ) داره آواز می خونه!!!!!!!! موندم ایده میکروفن چه جوری به این مغزش خطور کرده؟؟

                 

در ادامه قضایای گلاب به روتون! ( که کلی هم مورد استقبال قرار گرفت!!!!!!! ) کیارش کلی به جناب پی پی احترام گذاشته و با ادب فراوان باهاشون گفتگو می کنه!!!!!!!

کیارش بعد عمل .... : آقا پی پی برو دیگه!!!!!!!

دیروز هی بند کرده بود اسکوترمو می خوام! هی به بهونه های مختلف به تعویق انداختیمش! سر نهار!

من: کیارش بیا نهار بخور!

کیارش با تفکر: ایارش ( کیارش ) غذا بخوره، بزرج ( بزرگ ) بشه، بابا اشکوتر ( اسکوتر ) بیاره، ایارش ( کیارش ) سوار بشه، بره پارک!!!!

بعدشم کلی برای خودش ذوق می کنه و دست می زنه!

کلی حرف و عکس داشتم بماند برای پست بعدی طولانی شد!!!



  • کلمات کلیدی :

  • کیارش سیا*ست مدار می‏شود

    نویسنده:مادر کیارش::: پنج شنبه 87/4/6::: ساعت 8:35 صبح

    سلام

    اول از همه روز زن و مادر را به تموم مادرهای گل مخصوصاً مادرهای ایرانی که می دونم همشون برای بچه هاشون از عشق و جون و جوونی و عمرشون مایه می گذارند و مخصوصاً به توان 1000 به مامان گل خودم که هنوز که هنوزه زحمت خیلی از کارهای من به دوششه، تبریک می گم!

    اول از همه یک هشدار میدم این پست طولانیه ها اگه از خونه وصل میشید قطع کنید و بخونید تا به روحم ... نفرستید! دلیل طولانی شدنش را هم که می دونید! هرچی باشه 2 هفته از پست قبلیم می گذره و کیارش گلم با سرعت جت داره شیرین و خوردنی میشه! دیگه خیلی از شیرین زوبونی هاش و وروجک بازی هاش یادم میره باید یک جا یادداشت کنم یادم نره!!!! خیلی پرت شدیم بریم سر اصل مطلب!

                  

    بله وروجکم سیا*ست مدار می شود!!!

    من از همون اول هم می دونستم کیارش مثل خودم خیلی ساده و بیق نیست!!!!! این اتفاقی که می خوام براتون تعریف کنم 1 ماه پیش افتاد اما یادم رفته بود تا خاله ام 2 هفته پیش از کیارش یک سئوالی کرد که ما تا حالا ازش نکرده بودیم! ( دوست ندارم مرتب از بچه اینو پپرسند! ) خاله ام پرسید کیارش کی را بیشتر از همه دوست داری؟! کیارش: مامان مریم، بابا سعید!!!! وروجک نگذاشت یک ثانیه از مامان مریمش بگذره بعد بابا سعیدشو بگه مبادا تبعیضی بشه دل ما را بسوزونه!!!!!

    حالا اتفاق 1 ماه پیش! کیارش و پدرش رفته بودند خونه مادربزرگ سعید که یک کوچه بیشتر با ما فاصله ندارند من تو خونه بودم و داشتم به کارهای سمینارم می رسیدم، از قضا چند تا از فامیلشون هم میاند اونجا ( نمیگم نسبتشون چی بود! ) بعد به منم زنگ زدند که تو هم بیا همه هستند منم کارهامو کردم و برای شام رفتم! یکی از خانم هایی که در مهمونی حضور داشتند متاسفانه از زدن زخم و نیش بدشون نمیاد من که درک نمی کنم چرا؟!؟!؟ به هر حال کاری هم ندارم هیچ وقت هم جواب ندادم! تا رسیدم تو مثلاً می خواست چیزی بگه که جلو فامیل شوهر دل منو بسوزونه! گفت: من هرچی از کیارش می پرسم کیارش پسر کیه میگه بابا سعید! مثل این که خودشو پسر مامانش نمی دونه!!!!! منم هیچی نگفتم بعد ایشون با اعتماد به نفس زیاد رو به کیارش کرد و گفت: کیارش تو پسر کی هستی؟؟؟؟ کیارش هم خیلی جدی و با بی تفاوتی: مامان مریم!!!!! بیچاره یک دفعه جا خورد! دوباره پرسید ا تو که گفتی پسر بابایی! حالا بگو پسر کی هستی؟ کیارش به عصبانیت: مامانش!!!! ایشون هم دیگه چیزی نگفتند دیدند ادامه بدند کیارش یک جواب دندون شکن دیگه میده! منم هیچی نگفتم و فقط لبخند زدم! ولی این قدر دلم می خواست بلند بشم 100 ماچش کنم که ضایعم نکرد!!! آخه باباش می گفت من که نبودم بی انصاف می گفته پسر بابا!!! حالا بگید کیارش سیا*ست مدار نیست!

    چند روز پیش رفته آلبوم عکس هاشو آورده ( این جریان عکس و تولد که تمومی نداره! ) بعد یک کلید از روی میز برداشته کرده لای آلبوم و الکی می پیچوندش و می گفت: چیک چیک ( صدای کلید )! با تعجب پرسیدم کیارش چی کار می کنی؟؟؟؟ کیارش: نی نی باز کنه عکس ببینه! ( جالبه درباره خودش از سوم شخص مفرد استفاده می کنه ولی بقیه را درست میگه! ) من موندم این بچه این دفتر خاطرات قفلی ها را کجا دیده!!!!!

    ما در راهه رفتو برگشتمون به مهد که با کیارش 1 ساعت بدون کیارش 5 دقیقه طول می کشه مدام داریم پدیده های طبیعت را تجزیه و تحیلی می کنیم و دنبال تمام پیشی ها می افتیم باورتون نمیشه اما دیگه تمام پیشی ها و قلمروشون و محل سکونتشون را هم بلدیم! در همین راستا چند روز پیش دنبال یک پیشی را افتادیم و رفتیم تا جناب پیشی رسیدند به سطل زباله! بعد یک جستی زد و رفت توش!

    کیارش با فریاد و دلسوزی: پیشی نرو! سطله آخالیه! ( آشغالیه ) کبیثه! ( کثیفه ) بیا بیرون!

    بچه ام نگران بود مبادا پیشیه کثیف بشه!!!!

    بازم در همین راستا و در روزی دیگر که باز دنبال همون پیشی مذکور کرده بودیم، جناب پیشی یک دفعه دم یک سه راهی ( کوچه فرعی به کوچه اصلی ) پرید رفت اون ور خیابون! کیارش با فریاد: نهههههههههههه نروووووووووو چنان فریاد کشید که تمام ماشین ها زدند رو ترمز و تموم کسانی که تو این سه کوچه بودند وایسادند و برگشتند ببینند چی شده!!! بعد که جناب پیشی به سلامتی گذشتند کیارش با ملایمت گفت: پیشی نرو ماشین میاد!!! خلاصه همه چنان خنده ای کردند و بنده چنان خجالتی کشیدم وصف نشدنی!!!!

    اصفهان که بودیم یک روز با مامانم روی تخت مامان دراز کشیده بودند و عکسایی که مامان به دیوار زده بودند را نگاه می کردند! کیارش به عکس پدرم اشاره کرده بود و پرسیده بود این کیه؟ مامانم توضیح داده بود این باباییه ببین چه قدر خوشگل بوده چه شیک بوده و ... و ببین چه سیبیلی داشته! فردای اون روز سر میز ناهار مامانم به کیارش التماس که غذاتو بخور!

    کیارش در حال تفکر: نی نی به به بخوره، بزرج ( بزرگ ) بشه! سیبیل در بیاره!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( من در تفکرات این بچه فیلسوف موندم! )

    یا چند روز پیش سر شام جزو معدود زمان هایی که کیارش شامشو خورد! بعد که غذاشو تمام کرد! دستشو مالید به دهانش و گفت: به به! خوردم! سیبیل در آورد؟؟؟؟؟؟

    کیارش روی پاهام نشسته بود و داشت تلویزیون می دید، هوا گرم بود و من دیدم پست گردنش عرق کرده، آروم فوتش کردم خنک بشه! برگشته میگه: مامان نی نی چاییه هوت ( فوت )می کنی؟!؟!؟! بنده را هم که دیگه خودتون می دونید، پشت گردنشو بوس بارون کردم!

    چند شب پیش دل درد عجیبی داشتم رفتم روی تخت دراز کشیدم تا استراحتی بکنم! کیارش آمده کنارم به شیطونی با آه و ناله گفتم: کیارشم مامان دلش درد می کنه! آروم باش! با دلسوزی آمد کنارم و نازم کرد و گفت مامان بره دُتر (دکتر ) دتر دوا بده، شربت بده، مامان بخوره، خوب بشه!

    ماشین شارژیشو از تو کمد بهش دادیم تا بازی کنه تا کلیدشو زد ( حسابی هم بلده چه جوری با کلیدهای جلو و عقبش کار کنه! ) ماشین قرقری کرد و ساکت شد! بهش گفتم کیارشم شارژ نداره باید بزنیم به برق شارژ بشه! و باطریشو در آوردم و زدم به برق. بعد از چند دقیقه باباش آروم میگه بیا ببین چی کار کرده! حیفم اومد ازش عکس نگیرم! دیگه خودتون ببینید چی تو مغز این پروفسور می گذره!

                       

    فسقلیم دایره و مثلث و مستطیل را می شناسه و اسمشونو هم بلده! جمعه شب پا مثلث شیشه ای بودیم تا آرمشو زد کیارش دویده به آرمش اشاره کرد و گفت مثلث!!!! خودمون هم موندیم! به احتمال زیاد از آموزش های مهدشه!

    عصر دوشنبه که امتحانمو دادم با پدرش رفته تو اتاق و درو بسته رفتم سراغش، تا در را باز کردم با عصبانیت گفت: برو بیرون نی‌نی می‌خواد درس بخونه!!!!!! ( خدا منو ببخشه چی کشیده این بچه از دست من! )

    وقتی بیرون از خونه هستیم و هوا آفتابیه کیارش کلاه نقابیشو درست سرش می‌گذاره اما تا بریم داخل خونه سریع برعکسش می‌کنه!

    از حمام آمده بودم بیرون بعد که سرمو خشک کردم چشمم افتاد به شیشه عطرم، یک کمیشو زدم بعد کیارش امد پیشم از اونجایی که سابقه عطرشناسیش دیگه معرف حضورتون هست بهش گفتم کیارش مامان بوی چی میده؟؟؟؟ جوابی که داد منو غرق عشق و لذت کرد! پسرکم منو بغل کرد و گفت: بو گل!

    خدایا ممنونم به خاطر این که منو برای داشتن چنین گلی از گل‌های عشق و لطف و رحمتت مادر کردی....

             

    پیوست: نمی‌دونم امتحان سخت بود یا من خنگ شده بودم!!!! تازگی‌ها انگار پیر شدم مغزم قفل می‌کنه!  



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com