Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker تیر 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510813

  بازدید امروز : 5

  بازدید دیروز : 30

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

این جا تهران است...

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/4/12::: ساعت 8:29 صبح

سلام

اول از همه از دوستان معذرت می خواهم که دیر به دیر بهشون سر می زنم! شرمنده کارهام یک دفعه ریخت رو سرم! ان شاالله جبران کنم!

5 شنبه عصر من و بابایی و کیارش کلی اسباب و اثاثیه بار ماشین کردیم و با مامان جان و دایی به طرف چادگان حرکت کردیم! دایی من فامیل را دعوت کرده بودند ویلاشون! کلی بهمون خوش گذشت!‌ رفتیم پارک بادی و کیارش کلی سرسره بازی و تاب بازی و ماشین سواری و توپ بازی کرد! کلی با توپ ها رنگ ها را تمرین کردیم! پسرم دیگه کاملاً آبی و سبز را می شناسه، قدم بعدی رنگ قرمزه! بعد همگی رفتیم کنار آب و کیارش کلی آب بازی کرد، بستنی خوردیم،‌ اسب دیدیم،‌ کلی نی نی خوشگل دیدیم، گل و درخت و توتو دیدیم و... و ساعت 4 جمعه به سمت تهران راه افتادیم و 11 شب رسیدیم خونه مون!

چون مدتی بود خونه نبودیم کیارش با تعجب به همه جا نگاه می کرد و تا خوابید 20 بار گفت ای چیه؟ و البته صبح فردا با باز شدن چشمهاش همچنان گفتن ای چیه ادامه داشت!!! پسرم از وقتی برگشتیم یک کم بهونه گیر شده و همش می خواهد بغلش کنم! فکر کنم به خاطر جابه جایی و دوری از مامان جان و دایی باشه! کیارشم دیگه بزرگ شده و همه چیز را می فهمه. برای همین شنبه عصر بردمش پارک تا بابایی هم همون جا بهمون بپیونده،‌ رفتیم تو زمین بازی و یک کم تاپ و سرسره بازی کردیم بعد با بقیه بچه ها سواراین اسباب بازی ها که می چرخه ( شرمنده اسمش یادم نمیاد!!‌‌ ) کردمش بچه های بزرگ‌تر از اون ترسیدند و پیاده شدند اما مرد کوچک من سر جاش نشسته بود و کلی ذوق می‌کرد! هوز بازیمون تموم نشده بود که یکی از این فروشنده ها با کلی توپ و بادکنک آمد تو زمین، دیگه کیارش بازی را ول کرد و یک نفس می‌گفت توپ!!!‌ حس عجیبی بود، از یک طرف احساس ناتوانی می‌کردم که نمی‌تونم آرومش کنم و حواسش را پرت کنم و از یک طرف دیگه احساس غرور می کردم!!! از این که پسرم بزرگ شده و مستقل، از این که دیگه مثل سابق توی کالسکه یا چرخش ساکت نمی‌شینه و به اطراف نگاه کنه، از این که دیگه اتفاقاتی که اطرافش می‌افته را درک می‌کنه از این که براش توپ و عروسک و شکلات و آب و نی نی و پیشی و ... فرق می‌کنه و این قدرت انتخاب را پیدا کرده که بینشون یکی را انتخاب کنه و سر انتخابش بایسته و اصرار بکنه! احساس غرور کردم از این که پسرم یواش یواش بزرگ شده، از این که یک قدم به مرد شدن نزدیک تر شده!

تو پارک یک دختر 8 ساله یک خرگوش کوچولوی سفید با خودش آورده بود، کیارش تا به حال خرگوش ندیده بود که اسمشو بدونه اما کلی براش ذوق کرد و رفت جلو تا خرگوش را ناز کنه! اول کلی خرگوشه را ناز کرد بعد یک دفعه گوش هاش توجهشو جلب کرد تا به گوش هاش دست زد خرگوشه پرید عقب، کیارش هم ترسید و پرید عقب! قیافه هردو دیدنی بود یک نگاه‌هایی به هم می‌کردند!!!

دیروز صبح داشتم یک خیاطی کوچیک می‌کردم و تلویزیون را براش روشن کرده بودم که سرش گرم بشه!‌ ( انگشت شمارند برنامه هایی که سر کیارش را گرم کنه! ) بعد شروع کرد با تلویزیون ور رفتن و بعد دکمه‌اش را زد و خاموشش کرد، بعد هم خیلی بی تفاوت رفت سراغ بازیش. نیم ساعتی که گذشت بهش گفتم "کیارش برو تلویزیون را روشن کن!" اسباب بازی‌هاشو رها کرد و آمد سراغ کنترل که روی میز بود و به طرف تلویزیون گرفت و دگمه روشن شدنشو زد! بعد با تعجب یک نگاهی به من کرد و بعد به تلویزیون خاموش!!!!! دلم براش ضعف رفت کلی ماچش کردم!‌ گفتم" خیلی ناقلایی!!!"

یکی از اون برنامه های انگشت شمار کارتون تام و جریه که تازه دیروز کشف کردم کیارش بهش علاقه داره! کنار هم رو صندلی نشستیم و مشغول دیدن کارتون شدیم! اولش ساکت بود اما بعد به صدا در آمد و هر وقت تام جری را می‌زد یا جری تام را نفله می‌کرد به زبون خودش ابراز احساسات می‌کرد!

یک خبر دیگه این که دندون دهم و یازدهم کیارش با هم در آمدند! نیش و کرسی بالا!!!‌ بمیرم برای پسرم برای همین این قدر بهونه گیر و بی اشتها شده!

خوب حالا بریم سراغ بازی تاثیرگذارها:

بهاره جون لطف کردن و من به بازی دعوت کردن ( خودمونیم ها ما مامان ها بیشتر از بچه ها داریم بازی می کنیم ها!!!!‌ )

توی زندگی من بیشتر وقایع تاثیرگذار بودند تا افراد، البته بودند کسانی که در تعیین مسیر زندگی من اثر گذار بودن که این بازی بهانه‌ای شد برای یاد آوری از اونها و تشکر ازشون!

بیشترین تاثیر را تو زندگی از مادر عزیزم گرفتم ( البته اکثر دخترها از مادرهاشون تاثیر می‌گیرند )‌ ولی جاهایی بود که مادرم بیشتر از نقش مادری روی من و زندگیم اثر گذاشت! همراهم بود و ناملایمات دوران بلوغم را تحمل کرد!‌ پرخاشگری‌ها و تنهایی هامو درک کرد و با راهنمایی‌های ارزنده‌اش همیشه کنار من و مشکلاتم بود!‌ جا داره همین جا و به مناسبت نزدیک شدن روز مادر از ایشون که همیشه و تحت هر شرایطی از من و تصمیم هام حمایت کردند تشکر کنم!

من خیلی اهل مطالعه بودم و اگه کیارش خان بگذاره هستم! کتاب هایی که خوندم در انتخاب راه درست روی من خیلی اثرگذار بود!

دخترخاله پدرم در برهه‌ای از زمان درست جایی بود که باید باشه، باهام حرف زد و راهنماییم کرد! حرف‌هاش و اخلاق خوبش روی من خیلی اثر گذاشت!

شاید عجیب باشه ولی مرگ یکی از آشنایان دورم در سن 15 سالگی در حالی که از منم کوچک تر بود روی من خیلی تاثیر گذاشت!‌ شاید خجالت آور باشه اما من این داستان را می‌گم شاید مفید باشه. من تا اون سن نماز را خیلی جدی نمی‌گرفتم! با این که پدرم خیلی باهام صحبت می‌کرد به علت لجبازی مخصوص اردیبهشتی‌ام حرفشون را گوش نمی‌دادم، با این که قبول داشتم. مادرم به پدرم می‌گفت که یک روز من خودم می‌فهمم! و مرگ ناگهانی اون عزیز که تا ماه قبلش با هم بودیم من را به خود آورد!‌ خدای من نکنه دفعه بعد نوبت من باشه؟!‌ اون وقت با این همه بدهی چی کار کنم! و از اون به بعد نمازم را خوندم! هنوز هم گاهی بعد نماز یادی از اون عزیز می‌کنم که با رفتنش روی زندگی من این تاثیر مهم را داشت!

یادش به خیر موقع کنکور دبیری داشتیم که خیلی من را تشویق می‌کرد، اخلاق و صفاتش شاید یکی از دلایلی بود که باعث شد من رشته ایشون را انتخاب کنم! روحش شاد!‌( این دبیر عزیز 2 سال بعد از قبولی من فوت کردند!‌ )

تولد کیارش عزیزم به من عجول درس صبر و بردباری داد، نمی‌گم خیلی صبور شدم ( هنوز هم گاهی از کوره در می‌رم!‌ ) اما تولد کیارش تحول خیلی بزرگی تو زندگی من بود  ،‌یادم داد که برای تبدیل شدن از یک زن به مادر چه راه زیادی را باید پیمود و عزیز دلم هر روز که می‌گذره در کنار لذتی که از تک تک لحظات در کنار "او" بودن نصیبم می‌کنه باز هم درس تازه‌ای از زندگی بهم می‌ده! معلم کوچولوی من دوستت دارم!

من هم از سمیه جون ستاره طلایی ( فکر کنم باید 2 تا بازی را با هم انجام بدی تنبل خانم!!!!‌ )،‌آرزو مامان ترنم، آرزو خانم مامان آرش،‌ صفا جون عزیز و سحر مامان کیارش دعوت می‌کنم این بازی را ادامه بدهند!!!

ما چهارشنبه عازم مشهدیم! دوستان دعاهاشون را تو دلشون بکنند! اونجا حتماً به یادتون هستم و دعا می‌کنم دعاهاشون مستجاب بشه!

پیوست: به علت طولانی شدن این پست دیگه نتونستم عکس های پارک و چادگان را بگذارم. ان‌شاالله با عکس ها مشهد با هم می‌گذارم!

پیوست2:‌ راستی کسی می‌دونه چرا صفحه نظرات وبلاگ نازنین فاطمه باز نمی‌شه؟! این مشکل فقط برای منه؟  



  • کلمات کلیدی :

  • کیارش، پسری از سیاره دیگر!

    نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/4/6::: ساعت 6:43 عصر

    سلام

    گاهی پیش خودم فکر می کنم نکنه جداً کیارش از یک سیاره دیگه‌ای آمده باشه؟! کارهاش و اخلاقش زیاد از بقیه بچه های همسنش تبعیت نمی‌کنه!!! مثلاً من خودمو خفه می‌کنم که یک لقمه غذا یا میوه یا شیر یا هر چیز دیگه را بکنم تو دهنش بعد چند روز پیش آمدم می‌بینم با چنان ولعی داره کرم سوختگی پای قیر مانند نیوآ را می‌خوره انگار داره لذیذترین غذای دنیا را نوش جان می‌کنه!!!!! یا گاهی سر نماز مهر را بر می داره و چنان لیسش می‌زنه انگار بستنیه! تا آخر نماز دیگه از مهر بیچاره هیچی نمونده و آثار جرم هم دور دهان کیارش خان به صورت حلقه‌ای از گل کاملاً مشهوده!!! گاهی بهش می‌گم نکنه تو از یک سیاره دیگه‌ای آمدی و غذاهای ما برات غذا نیست؟!

    یکی دیگه از کارهای عجیب کیارش‌ بر خلاف همه بچه ها به جای این که اول کلمه یاد بگیره و بعد جمله بگه! بعد از چند کلمه مختصر که یاد گرفت جمله‌بندی می‌کنه!!!!!! مثلاً "ایی چی؟" یعنی "این چیه؟" ( از اولین جمله ای که پسرم گفت پیداست چه قدر کنجکاو و فضوله؟؟؟ ) یا "آب مه" یعنی "آب بده"  لازم به ذکر آقا پسر ما هنوز خیلی کلماتی را که بقیه بچه های همسنش می‌گویند را نمی‌گه و همین چند تا کلمه را هم به اکراه می‌گه!!!

    بعد از یادگیری کامل اعضای بدن! ( البته گاهی چشم و بینی را قاطی می‌کنه! ) تصمیم گرفتم رنگ‌ها را بهش یاد بدم! با مداد رنگی شروع کردم! تا حالا رنگ آبی و سبز را می‌شناسه! می‌ترسم اگه رنگ دیگه ای اضافه کنم اون قبلی‌‌ها را هم یادش بره!!

    جمعه رفتیم باغ عموی من، کلی به کیارش خوش گذشت و با بچه ها هم بازی کرد! علی عزیز خیلی با کیارش جور شده بود و کیارش را پایین نمی‌گذاشت! عمو و زن عمو و علی و رعنا فردا برمی‌گردند‌ آمریکا، مطمئناً دل همه ما مخصوصاً کیارش براشون تنگ میشه!


                               
    Cool Slideshows

    خبر دیگه این که امتحانات مامان تموم شد و قبل از این که دوباره بر گردیم سر کار قرار شده 2 تا سفر کوچیک بریم! اول یک سفر یک روزه کوچیک به دهکده تفریحی چادگان! و بعد هم آخر هفته دیگه اگر خدا بخواهد به مشهد مقدس! در نتیجه ممکن چند روزی غیبت داشته باشم!

     

    پیوست1: از دوستان خواهش می کنم تو نظرسنجی که زیر آمار وبلاگ قرار دادم شرکت کنند یا یک نتیجه منسجم بگیرم! ممنون میشم!



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com