Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker اردیبهشت 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510747

  بازدید امروز : 6

  بازدید دیروز : 13

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

راه نیمه شب!

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/2/19::: ساعت 8:47 صبح

سلام

خونه شما را نمی دونم اما تو خونه ما هر شب یک سریال پخش میشه به نام راه نیمه شب!!! از اون سریال های 1000 قسمتی تو مایه های قصه های جزیره و پزشک دهکده و ... که از 1 سالگی تا 20 سالگی واقعی هنرپیشه ها را نشون میده!!! این سریال ما هم تا حالا 431 قسمتش پخش شده و نمی دونم تا کی ادامه داره؟! هر شب هم داستان هاش تازه وجدید است ( تا باعث سر رفتن حوصله تنها ببیننده اش که من باشم نشه! ) و زمان پخشش هم از ساعت 12 شب تا 6 صبح متغییره! البته غیر ممکنه پخش نشه، عزا و عروسی هم نمی شناسه!!!! معمولاً قسمت هاییش که با شب مسافرت و امتحان و قرارهای مهم مصادف میشه طولانی تره!!! بگذارید خلاصه ای از چند قسمتشو براتون بگم تا بیشتر با این سریال آشنا بشید!

قسمت اول:

پسر داستان ما ساعت 10:15 صبح پا به این عرصه خاکی گذاشته و تا شب که آخرین عیادت کنندگان و فامیل و آشنا رفتند قشنگ گرفته خوابیده و الان که 12 شبه اشک و آه و ناله و فغانش تا آسمان هفتم رسیده و خواب فرشته ها را مختل کرده!!! مامان بیچاره در عجبه که این استعداد اپرا خوانی نیم وجبیش به کی رفته؟! این قسمت تا 5 صبح ادامه دارد منتها با چند پیام بازرگانی!

قسمت بیست و یکم:

پسر قصه ما چون هنوز 1 ماهش نشده به اتفاق مامان و بابا پیش مامانی و بابایی مامان هستند ساعت 2 نیمه شب، بچه 53 سانتی ما چنان گریه می کنه و سرخ شده و به خودش می پیچه که نفسش در نمی آد و همه اهل خانه اعم از بزرگ و کوچیک را دور خودش جمع کرده و هر نیم ساعت یک بار بغل یکی از اهل خانه حتی دایی بیچاره کنکوری می گرده تا شاید کسی راهی برای کم کردن سبب این گریه و جیغ های بنفش پیدا کنه! این قسمت تا نیمه شب ادامه داره و به طور ناگهانی در 3:30 بامداد تمام میشه!

قسمت صد و ششم:

پسرک ما ساعت 10:30شب به طور معجزه آسایی خوابیده و مادر و پدر به امید شبی آرام سریع به رختخواب می روند قافل از اینکه آرامش پیش از طوفان بوده. قهرمان داستان ما ساعت 11:30 شب از خواب بیدار شده و با هیچ ترفندی به خواب نمیره! گاهی گریه می کنه و مواقعی که خسته میشه و گریه نمی کنه برای اینکه 6 دانگ حواس بینندگان به فیلم باشه از سر و کولشون بالا میره مبادا لحظه ایی چرت بزنند! و دقایقی از فیلم از دستشون بره! این قسمت یک کمی از حد متعارف طولانی تر شد و تا 8 صبح ادامه داشت!!!!!!

قسمت دویست و نود و پنجم:

شخصیت اصلی داستان ما ساعت 12 شب خوابیده و شروع سریال را به 3 ساعت بعد موکول کرده! ساعت 3 بامداد پس از صرف کلی اشربه  از جمله شیر و آب! یادشون افتاده قبل خواب با مامانیشون به اندازه کافی و وافی بازی نکرده اند لذا نامبرده را بیدار می کنند که مبادا از این فیض محروم شوند و صبح با دلی غمگین سر کلاس و دانشگاه حاضر گردند!!!

قسمت سیصد و هشتاد و هفتم:

ساعت 4 صبح با صدای ناگهانی پسرک بابایی بیدار میشه! گویا مامانی پسرک در اثر خستگی ناشی از بستن چمدان و جمع و جور کردن وسایل هنگام شیر دادن خوابشون برده و به پسرک ما بر خورده!!!! خان والا به هیچ عنوان حاضر نیست در تخت بماند و به نشانه دلخوری از آن خطاکار به زور مامانی و بابایی را به بیرون اتاق می کشاند و به مجازات لحظه ایی خواب آلودگی از مرحله چهارم خواب آن دو را به مرحله هشتم!!!!!! بیداری مطلق رسانده تا درس ادبی باشد برای آیندگان! بعد از کلی التماس و اظهار ندامت به محضر اعلی حضرت بعد 1 ساعت دیدن فیلم هایی که روز قبل از ایشان گرفته بودیم راضی شدند که به تخت برگردند و بعد نیم ساعت بخوابند!

قسمت چهارصد و بیستم:

ساعت 12 شب و مامانی به شدت خوابش میاد! پسرک که از 9 شب خمیازه می کشیده الان به شدت شارژ شده و در حال شیطنت و بالا رفتن از میز توالت مامانی که کنار تخت است می باشد! مامانی بعد کلی کلنجار رفتن با پسرک می گوید" من دیگه خسته شدم، من خوابیدم هر کاری خواستی بکن" و پشتش را به پسرک می کند و خودش را به خواب می زند! لحظه ایی سکوت و بعد قهرمان اصلی داستان از پشت مامانی را بغل می کند و دستان کوچولویش را به دور گردن مامانی حلقه می کند و سرش را روی سر مامانی می گذارد و بی حرکت می ماند! در دل مامانی کلی کله قند شربت می گردد از این همه عشق و محبت و بعد دقایقی با نهایت لطافت بر می گردد و پسرک را در آغوش می گیرد که "عزیزکم خوابت گرفت بیا تو بغل مامانی بخواب" پسرک داستان ما که نقشه اش گرفته و مامانی آشتی کرده دوباره با همان حرارت قبلی به خراب کاری ادامه می دهد و این قسمت تا 1 نیمه شب به همین منوال تکرار می شود تا مامانی خوابش می برد و نمی فهمد این قسمت در چه ساعتی پایان گرفته است!!!

قسمت چهارصد و بیست و پنجم:

ابتدای شب به علت خستگی فراوان مامانی و پسرک کنار هم به خواب می روند! پرده اول: وروجک بالای تخت مامانی می باشد! پرده دوم: وروجک سر و ته خوابیده! پرده سوم: وروجک به طور طولی روی بالشت مامانی خوابیده و تمام عرض بالای تخت را تصاحب کرده و مامانی درفضایی به مساحت 1 متر در 1 متر پایین تخت لوله شده است! پرده چهارم: وروجک روی کمر مامانی به خواب رفته است! و این شمارش پرده ها تا ساعت 6 صبح به عدد 9 می رسد!!!!

قسمت چهارصد و بیست ونهم:

پسرک بعد از مدت ها در تخت خود به خواب رفته است! ساعت 4 صبح بیدار می شود و بعد نوش جان کردن شیر دچار بی خوابی شده و بعد از امتحان کردن دو بازو، یک ساعد و یک ران در آخر پشت مامانی را برای خوابیدن و به عنوان بالشت مناسب دیده و در آنجا به خواب می روند! مامانی بعد از نیم ساعت خشک شدگی کامل و خفگی به علت کمبود اکسیژن ناشی از فرو رفتن راه تنفسی در بالشت، با کلی ترس و لرز پسرک را سر جای خود قرار می دهند!

قسمت چهارصد و سی اُم:

ساعت 1:45 نیمه شب وروجک حسابی با مامانی تو تخت بازی کرده و بعد کلی شیطنت مکان ها و راه های مختلفی را  برای خواب امتحان می کند و در آخر مکان مناسبی برای خوابیدن پیدا می کند! ساعت 2 نیمه شب و وضعیت مامانی دیدنی می باشد!! وروجک مامانی را مجبور کرده به پشت بخوابد و دستهایش را بالای سرش قرار دهد! گوش وروجک روی کف دست مامانی، شکمش کنار گوش مامانی، باسنش روی دهان مامانی و پاهایش روی سینه مامانی می باشد!!! خدایا کسی نیست از این قسمت عکس بیاندازه؟؟؟؟؟

قسمت چهارصد و سی و یکم:

پسرک از ساعت 2 بیمه شب تا 5 صبح 4 بار بیدار شده، شیر میل فرموده و بعد کلی بازی با شکم مامانی و کوبیدن روی آن و صدای طبل در آوردن از آن خوابیده و به عشق طبل کوبیدن دوباره نیم ساعت بعد بیدار شده!

این جدیدترین قسمتیه که تا حالا پخش شده! امشب قسمت جدیدش پخش میشه! کسی می تونه حدس بزنه تو این قسمت قراره چه اتفاقی بیافته؟؟؟؟؟

 

                         TinyPic image

             کیارش در حال ورزش صبحگاهی همراه مامان جان با برنامه کانال 3!!

 

                       TinyPic image

                             بگذار ببینم راکت دایی مارکش چیه؟؟؟ خوبه؟

 

               TinyPic image

          مثل اینکه بد نیست! زهش هم خوب و محکمه! خوب حالا دیگه بریم بازی!

 

پیوست1: ببخشید این پست یک کمی طولانی شد!

پیوست 2: این عددها بی حساب و کتاب نیست ها! اگه گفتید چیه؟!

پیوست 3: کیارش مدتیکه تعادلش را موقع راه رفتن از دست میده! 2 ماهی است راه میره ولی جدیداً دوباره مثل روز اولش گاهی تعادلش را از دست میده و زمین می خوره!!! نگرانش شدم! برای چیه؟؟؟

 

           

Cool Slideshows

         

                                باغ گل ها، دوشنبه عصر



  • کلمات کلیدی :

  • بچه خوب، بچه بد

    نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 86/2/16::: ساعت 8:49 صبح

     سلام

    (( بچه ها فرشته هایی هستند که هرقدر دست و پاشون بلندتر میشه بال هاشون کوتاه تر میشه!!!))

                                                                   جرج برنارد شاو

     

    تا حالا فکر کردید چه قدر در کوتاه کردن بال این فرشته ها تاثیر دارید؟؟

    چند وقت پیش مهمانی دعوت بودیم که یکی از فامیل ها با پسر 8 ساله اش هم آمده بود! ایشون اگرچه 8 ساله است اما از نظر شعور اجتماعی کمتر از یک بچه 3-4 ساله می فهمه ( از لحاظ هوشی منظورم نیست اتفاقا هوشش خوبه! ) اما خوب رفتارش یک کم نامناسب بود! مثلاً همه خیلی با کلاس نشسته بودند و این آقا پسر وسط پذیرایی هی می دوید و خودش را می انداخت زمین یا جواب یکی از مهمان ها را که خانم پیری بود و ما هم باهاش خیلی رودربایستی داشتیم خیلی سبکسرانه می داد و... خلاصه من به جای مادرش خجالت کشیدم و مرتب بهش تذکر می دادم! ولی مادرش اصلاً توجهی نمی کرد و هواسش به صحبت کردن بود! من به کیارش که الان کوچیکه و کسی ازش انتظاری نداره اگه کار بدی بکنه سعی می کنم بهش توضیح بدم و تذکرم را بدهم ( برای همین کیارش وقتی می خواهد چیزی را برداره اول یک نگاهی به من می کنه تا ببینه عکس العمل من چیه! ولی خوب بعضی وقت ها هم کار خودش را می کنه!!! ) بعد به یک پسر 8 ساله نباید تذکر داد؟!

    خوب راستش نمی دونم روش تربیتی من درسته یا اون فامیل عزیز ولی به نظر من باید با بچه حرف زد، خوب و بد کارش را با دلیلش برایش توضیح داد! و خودمون با ادب صحبت کنیم تا بچه هم ادب و طرز درست صحبت کردن با بزرگتر را یاد بگیره! من نمی دونم چه قدر موفق خواهم بود در درست تربیت کردن وروجکم، اما از خدا می خواهم من را کمک کنه و راه درست را جلوی پاهام بگذاره تا بال فرشته ام را بتونم براش همین طوری بزرگ و زیبا و باشکوه نگه دارم!

     

    پنج شنبه بابایی آمد و ما شبش یک جشن کوچولوی 3 نفری گرفتیم و بعدش رفتیم رستوران. بابایی هم به مامانی یک گردن بند خوشگل هدیه دادند! دستشون درد نکنه حسابی مامانی را خجالت دادند! متاسفانه نور رستوران خیلی کم بود ( محیط عشقولانه بود ) عکس هاش خوب نشد!

    دیروز با وروجک و بابایی رفتیم پارک ( دیروز کیارش خیلی پارک رفت! چون من درس داشتم صبح هم با باباییش رفت یک سری پارک! ) آقا را خوشتیپ کردیم و سوار سه چرخه اش کردیم و رفتیم پارک و اول همه رفتیم سراغ زمین بازی که همیشه کیارش را می بریم. چون عصر جمعه بود زمین بازی خیلی شلوغ بود، تا کیارش را از سه چرخه اش گذاشتیم پایین  اول با تعجب به جمعیت بچه ها یک نگاهی انداخت و داشت کم کم می رفت طرف بچه ها که دیدیم یک دختر 2 ساله داره با سرعت میاد طرف ما! گفتیم بَه یک بچه اجتماعی دیگه هم پیدا شد اما در کمال تعجب دیدیم ما را رد کرد و کیارش را زد عقب و رفت سراغ سه چرخه اش! هنوز کیارش در تعجب بود که مامان دختره آمد و بردش! بعد یک پسر دیگه آمد و دوباره رفت سراغ ماشین پسرم! کیارش این دفعه رفت جلو که عکس العمل نشون بده ولی پسره که بزرگتر بود جیگرم را پرت کرد عقب!!!!!!! دیدیم فایده نداره این جوری یک دفعه یک بلایی میاد سر پسرکم و سوارش کردیم و راه افتادیم! گرچه باز هم نی نی و سه چرخه تو پارک بودند ولی چون ماشین پسرم خوش رنگ و براقه توجه همه را جلب می کرد و هرجا می رفتیم چند تا نی نی پسرم را همراهی می کردند! به بابایی گفتم مثل الگانس چشم بچه ها را گرفته!!!! خلاصه خوش گذشت این هم گزارش تصویری گردش دیروز:

     

     

     

                         

    Cool Slideshows

     

    ( کلاهش را تازه براش گرفتم، هر چی می گذاشتم سرش همون موقع بر میداشت، دیگه غصه ام شده بود که فایده نداره براش کلاه خریدم! 1 ثانیه روی سرش بند نمی شه! اما تا رفتیم پارک و هوا آفتابی بود کلاه را که گذاشتیم سرش بر نداشت! کلی ذوق کردم!!!! اما جالبه تا آفتاب غروب کرد سریع از سرش برداشت! قند و عسلم می دونه کلاه برای آفتابه! )

    چند روز پیش رفتم از زیر تخت ترازو را آوردم و خودم را وزن کردم و بعد گذاشتم سر جاش ( امان از این اضافه وزن و اشتهای زیاد!!! به خدا من قبلش باربی بودم ها!!! حالا باور نکنید!! ) بعد چند دقیقه دیدم وروجک رفته از زیر تخت ترازو را آورده بیرون و رفته روش ایستاده و داره با دقت به عقربه اش نگاه می کنه!

    دو روز پیش داشتم بهش غذا می دادم بعد یک کمی هم لا به لای غذاش ماست دادم ( عاشق ماسته! ) بعد سه- چهارتا قاشق هر چی اصرار کرد بهش ندادم گفتم اول غذا بعد ماست وقتی دید خیر اصرار اثر نداره خودش دست به کار شد! خودش را کشید جلو کاسه ماست را برداشت و شروع کرد به قاشق قاشق ماست خوردن!

    وروجک خان تازگی ها یاد گرفته با چنگال غذا بخوره! مثل هندونه، طالبی، کیک و... قبلاً چنگال را می کرد توی دهانش بعد می موند که چی کارش کنه! حالا یاد گرفته باید دهانش را ببنده و چنگال را بکشه!

    دیروز یکی زنگ زده به خونه مامان جان بعد دایی هرچی میگه الو یک صداهای عجیبی از اون طرف می آمد!! بعد کاشف به عمل آمد آقا پسرمون با موبایل مامان جان زنگ زده به خونه!!!!!!!

     

                              TinyPic image

      اگه به تناسخ اعتقاد داشتم می گفتم روح الکساندر گراهام بل در کالبد پسرم دوباره پا به این دنیا گذاشته!

     

    دیروز رفته سراغ دسته کلید بعد باسرعت رفته سراغ در و سعی می کنه کلید ها را بکنه توقفل در! رفتم جلو دیدم از بین 9 تا کلید، کلید درست را انتخاب کرده!!!! ( قربون هوشت برم مامانی )

     

     

    پیوست: این وبلاگ را آرزو خانم لطف کردند برام درست کردند آخه قبلی برای بعضی ها از جمله خودم فیلتره! دستتون دردنکنه! ممنون! ( من این قدر به آرزو جون زحمت دادم که باید یک وبلاگ بسازم توش فقط از آرزو جون تشکر کنم! )



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4   5      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com