سلام
ابتدا میخواستم تو این پست یک کتاب خوب معرفی کنم و کمی از شیرین زبونیهای وروجکم بگم که روز به روز داره زیادتر میشه اما فشارها و اتفاقات اخیر باعث شد بیام و درد و دل کنم. تازگیها واقعاً احساس میکنم نیاز دارم برای خودم یک وبلاگ جداگانه داشته باشم که توش درد و دل کنم و این جور نباشه که هر از گاهی بیام و جو شاد وبلاگ کیارشم را غمگین کنم و برم! اما الان تا دفاعم وقتشو ندارم شاید بعداً! بنابراین این پست را در وسط پست های کیارش تو پرانتز مینویسم!
بگذارید یک خلاصه از اول بگم تا با کمی پیش زمینه درباره من و مشکلاتم قضاوت کنید.
چند ماه بعد از اتمام درسم و همزمان با فهمیدن باردار بودنم دوستام بهم اطلاع دادند که قانونی تصویب شده که فارغالتحصیلان ممتاز هر رشته میتوانند بدون کنکور وارد مرحله کارشناسی ارشد بشند. اول خیلی ذوق کردم اما این موضوع وقتی بغرنج شد که فقط میتونستیم دانشگاه خودمون بریم و من تهران بودم و پدر کیارش هم نمیتونست کارش را به اصفهان منتقل کنه، بین دوراهی عجیبی بودم هم دوری برام سخت بود و هم با خودم فکر کردم اگه وروجکی به دنیا بیاد دیگه امکان این که بتونم امتحان و ادامه تحصیل بدم را ندارم و این بهترین فرصته که نباید از دستش بدم و شاید یک کم دوری را بشه تحمل کرد! بماند که چه قدر تلاش برای انتقالی و حتی مهمانی برای فقط یک ترم کردیم، چهقدر دویدیم و چهقدر سنگ جلوی پامون انداختند. بنابراین من آمدم اصفهان و پدر کیارش موند تهران! من سختترین لحظات زندگیم تنها بودم! مواقعی که تهوع سختی داشتم! بعد که کهیر و خارش بدی داشتم بعد که وزنم زیاد شد و به موازات اون زانوهام درد گرفت و بعد بی خوابیهای شبانه به سراغم آمد. احساس بدی داشتم! یک جور احساس تنهایی همراه با عذاب وجدان که با یک بچه در راه تو خانه پدری هستم! چه شبهایی تو اتاقم تنها بودم و تا سحر فکر می کردم و دعا میکردم! و در این مدت که دانشگاه اذیتی نبود که نکنه! هر از گاهی از شدت فشار عصبی و توهینهایی که تو دانشگاه بهم میشد میرفتم دستشویی و گریه میکردم! مسئولین دانشکده حتی به من که دکترم گفته بود به علت وضع بد جنین نباید از پله بالا برم کارت آسانسور نداد و من مجبور بودم روزی 4 بار 5 طبقه را بالا و پایین برم! بعد از به دنیا آمدن کیارش و البته اتفاقاتی که هنگام تولد و بعد اون افتاد، زردی و مشکل قلبیش همه و همه منو داغون کردند. کیارش 2 ماهه بود که فهمیدم پدرم سرطان کلون دارند! سلول های سرطانی متازتاز شده بود گرچه تا مدتها به من نگفتند! ترم دوم مرخصی بودم اما نصف مرخصیم هنوز باقی بود که رفتم دانشگاه! شرایط سختی بود! پدری که شیمی درمانی میشد، پسر کوچولوی 4 ماههای که هنوز شیر مادر میخورد و به حضورش احتیاج داشت و شوهری که شهر دیگهای بود! هر روز صبح بلند شو و شیر برای وروجکت بگذار و بسپارش به مادری که پرستار مریض و نوزادی بود برو دانشگاه. گاهی تا 7 عصر تو دانشگاه بودم برای این که مهر فرار از کار بهم نخوره! عصر خسته میآمدم خونه و کودکی که به شدت محتاج مادر بود و شوهری که زنگ میزد و از دوری و این که از بچهاش دورش کردم شکایت میکرد و پدری که جلوی چشماهم ذره ذره آب میشد و من وقت نداشتم بهش برسم و وظایف فرزندیمو انجام بدم، حتی گوشهای از زحمات بی انتهاش جبران نشد. این وسط تنهایی بیشتر منو آزار میداد! مادری بیتجربه بودم و تنها باید دل دردهای قولنجی کودکم را آروم میکردم! حتی بعد از اینکه دل دردها تموم شد کیارش تا ساعت 2 شب نمیخوابید و من باید 6 صبح بیدار میشدم! مثل هر بچهای بیماری و تب و مشکلات خاص خودش را داشت! با این مشکلات و زحمات من تو آزمایشگاه کارم جواب نمیداد، خیلی از استادم کمک خواستم اما اون منو به همونی که ازش میترسیدم متهم کرد، فرار از کار به علت بچه! احساس گناه بدی داشتم! بچهام و شوهرم را تنها گذاشته بودم و از زندگی اونها کم گذاشته بودم برای درسم و کارم و حالا کارم جواب نمیداد. بماند که بعد از 1 سال انواع اذیت شدنها، توهینها و تحقیرها و تبعیضها با هزار مشقت تونستم برای تابستان برم تهران همون مرکزی کارهای آزمایشگاهیمو ادامه بدم که شوهرم کار میکرد، پیش یکی از بهترین اساتیدی که استادم به شدت قبولش داشت! بعد از 2 هفته اون استاد بسیار با شخصیت به وضوح بهم گفت کارت انجام شدنی نیست و به احتمال خیلی زیاد کسی که تو داری کارشو ادامه میدی عدد سازی کرده!!!!!!! ( من کار یکی از دانشجوهای دکترای قبلی استادم را ادامه میدادم!) بهم پیشنهاد کرد برم و به استادم بگم تا دیر نشده سریع پروژهام را عوض کنه! با خوشحالی راهی دانشگاه نحص صنعتی اصفهان شدم با این پشتوانه که مهر تایید یک استاد بزرگ همراهمه! این که ثابت شد عدم جواب کارهام از بی عرضگی من نیست! اما با کمال تعجب استادم حرف اون استاد بزرگ را قبول نکرد و منو متهم کرد که تو این تابستون از زیر کار در رفتم و اصلاً به اون مرکز نرفتم! به شدت ناراحت بودم! یک تابستان با بچه 1 سال و 3ماهه هر روز ساعت 6 صبح با سرویس میرفتیم شهریار و ساعت 6:30 عصر برمیگشتیم! برای اولین بار جواب دادم و گفتم اگه بهم شک دارید می خواهید لیست روزها و ساعتهاش را که کارت زدم را بیارم! استادم بی هیچ توجهی گفت من تنبلم و باید همین کار را به جایی برسونم! هرچی از بیشعوری و بیملاحظگی این به ظاهراستاد بگم کم گفتم! یک مثالش این که بعد از فوت پدرم وقتی بعد از 2 هفته رفتم دانشگاه ایشون گفتند خوب دیگه تموم شد بچسب به کارت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این قدر دل شکسته بودم که هیچی نگفتم! چی تموم شد؟! فیلم بود یا کتاب! زندگی یک آدم از همه مهمتر پدر من به همین راحتی تموم شد؟!؟!؟!؟! پدرم رفت و منو با کلی عذاب وجدان که حتی نتونستم در آخرین لحظات زندگیش جواب این همه محبتش را بدم تنها گذاشت! احساس بدی داشتم! این که آدم مطمئن باشه کاری را که داره انجام میده هیچ وقت جواب قابل قبولی نمیده آدمو داغون میکنه! بیحوصله و کسل بودم و دیگه اون انگیزه و عشق و علاقه اولیه نسبت به تحصیل و کارهای پژوهشی را نداشتم! مخصوصاً که دکتر دائم یکی از دانشجوهای پسرشو که هیچ کار به خصوصی نکرده بود و سر یک ماه شانسی کارش جواب داده بود را تو سر من میزد! علاوه بر اون دانشکده باهام همکاری نکرد و یک درسم افتاد برای ترم بهمن امسال و من هرچی گفتم من باید تا اسفند فارغالتحصیل بشم گفتند نه تو یک ترم مرخصی داشتی و وقت داری! ولی بعد از عید بهم گفتند فقط تا آخر تیر فرصت دفاع دارم اونم با کسر نمره! با کلی مصیبت و دردسر تونستم ترم آخر مهمانی بگیرم بیام تهران دانشگاه خواجه نصیر! این قدر با استاد حرف زدم و اذیت کرد که آخر دست دکتر با شوهرم دعواش شد و با حالت قهر گفت بهش بگو بره من باهاش کاری ندارم دیگه شاگرد من نیست!!!!!!!!!!!!!! تو این مدتی که دانشگاه خواجه نصیر بودم از هر بابت خیالم راحت بود! اون فشارها و ناراحتیهای هر روزه را نداشتم! این قدر اذیتم کرده بودند که هیچ میلی نداشتم هیچ سراغی از دانشگاه صنعتی اصفهان و استادم بگیرم! برای اردیبهشت به هر جون کندنی بود وقت سمینار گرفتم، یک ماه تمام روی سمینار و پاورپوینتش کار کردم! 1 هفته فقط داشتم یادداشتهامو زیر و رو میکردم و حفظ میکردم. پاورپوینتهام عالی بود! هرچی سئوال ازم کردند جواب دادم! تنها ایرادی که بهم گرفتند تند حرف زدنم بود که اونم به علت حجم زیاد مطالبم و اینکه مجبورم کرده بودند تو 20 دقیقه تمومش کنم! چون آخر هفته بود پیگیر نمرهام نشدم و رفتم تهران! همیشه به سمینارها کمتر از 19 نمیدادند! حتی به افتضاحترین سمینار! اون وقت بعدها متوجه شدم به من دادن 5/17 !!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینقد دلم شکست که خدا بدونه! پیگیرش نشدم چون حدس میزنم استاد خودم کمترین نمره را بهم داده و اگه مطمئن بشم حدسم درست بوده اعصابم خرد میشه! 1 شنبه همین هفته، برای تعطیلات خرداد با ماشین آمدیم اصفهان که هم من یک سری به استادم بزنم و هم به یک سری کارهامون برسیم و بعد با فامیل 2 روزه بریم دهکده تفریحی چادگان تا کمی استراحت کنیم! روز دوشنبه صبح با هزار امید رفتم دانشگاه! ولی استادم چنان ضربهای بهم وارد کرد که تمام ناحقیهایی که در حقم کرده بودند به نظرم هیچ آمد! استاد عزیزم فرمودند من از 13 تیر تا 8 مرداد میخوام یک سفر تفریحی با خانواده برم اروپا!!!!!!! این در حالی بود که من از چند ماه پیش گفته بودم من تا آخر تیر فقط فرصت دفاع دارم! استادم در نهایت بیرحمی گفت به من ربط نداره سعی کن تا آخر خرداد کل پایان نامهات را تحویل بدی!!!!!!!!!!! گفتم دکتر من یک درس دارم و امتحانم 3 تیره! شما به من هیچ اطلاعی ندادید! من رو آخر تیر حساب کرده بودم! حالا چه جوری تا قبل 13 تیر دفاع کنم؟!؟!؟!؟!؟!؟! میگه تقصیر من نیست! تو تنبل بودی زود نجنبیدی!! من که نمیتونم سفرم را به خاطر تو عقب بندازم!!!!!!!!
با اعصابی داغون و خرد برگشتم خونه! مامانم گفت کیارش تب داره! راستش همون شب قرار وبلاگی وقتی برگشتیم خونه کیارش بیحال شد و سرفه کرد و آخر شب تب کرد! بردیمش پیش دکتر ناطقیان و گفت سرماخوردگی جزییه و کمی شربت داد! جمعه گوشش درد گرفت و بردیمش علی اصغر و گفتند التهاب گوش میانی داره و بهش شربت آموکسی سیلین داد! تا روزی که میخواستیم بیاییم اصفهان حالش بهتر شده بود! اما همون 2 شنبه عصر تب کرد و تبش شب بالا رفت! صبح قطع شد و ما صبح رفتیم خونه پدرشوهرم! اونجا دوباره داغ شد و سرفههای سختی کرد! با عجله بردیمش کلینیک کودکان و دکتر متخصصش گفت داروهاش ضعیف بوده و چرک تمام ریه و گلو و گوشش را گرفته! بهش آمپول داد و پسرکم اولین آمپول زندگیش را در عین مظلومیت و بدون گریه خورد! دوتا شربت آنتی بیوتیک! چه شبی را صبح کردیم! تب 40 درجه! کیارش حتی نمیگذاشت بدن شویه یا حتی پا شویهاش کنیم! تا صبح بالای سرش بیدار بودیم و سرفه میکرد و تب داشت! 3 روز تب وحشتناکش ادامه داشت و اشتهاش صفر شده بود مخصوصاً که همزمان دندون آسیاب عقبیش هم داشت در میومد! هیچی، حتی سوپ و شیر که خیلی دوست داشت را تو دهنش نکرد! زیر چشمهاش کبود شده و گود افتاده! به زحمت 300 گرم به وزنش اضافه کردیم ولی در عرض 3 روز حدود 600 گرم کم کرد! بالاخره تب روز 5شنبه کم شد و جمعه قطع شد اما هنوز اشتهاش برنگشته! از بس هیچی نخورده یک کم هم که چیز میخوره دلش درد میگیره! نمیدونید این چند روز چی کشیدم! دل شکسته از این همه بی مهری و غم و غصه آب شدن و رنج عزیز دلم! جگر گوشهام اوایل که فهمیده بود شربت برای بهتر شدنشه! میگفت مامان شربت بده بوخورم! اما الان از شربت و دوا فراریه! 2 هفته است مدام داره شربت میخوره! آنتی بیوتیکهای قوی و جورواجور لاغرش کرده و معدهاش داغون شده!!!!
این چند روزه بدجوری بداخلاق و عصبی شدم! زود از کوره در میرم! خدا منو ببخشه، گاهی سر کیارش به خاطر اینکه اصلاً دهنشو باز نمیکنه تا غذایی که با هزار زحمت پخته شده را بخوره داد میزنم! شبها تا نیمه شب بیدارم و دارم فکر میکنم و صبح ها خواب میمونم! دارم نگران میشم! این ها علائم افسردگی نیست؟!؟!؟
از مهربان یکتا قدرت تحمل بیشتری خواستارم! قلب و روح بزرگی که بتونم در این لحظات سخت ادامه بدم و در آینده بتونم کسایی که این همه ظلم در حقم کردند را ببخشم و فراموششون کنم!
پیوست: داره کم کم از امکانات پارسی بلاگ خوشم میاد! خودش وبلاگهایی که آپ کردند را تو لیست به روز میکنه و بعد تو همون صفحه مدیریت وبلاگ، بدون اینکه به وبلاگهای دوستات سر بزنی میتونی آخرین پست هاشونو بخونی!!