سلام
اول از همه به علت مشغله زیاد با یک روز تاخیر دارم گزارش تعطیلات آخر هفته را مینویسم! یک دفعه نگید تو شهر این ها تعطیلات جمعه و شنبه است!!!!!
چهارشنبه صبح زود بابایی رفته بود ماموریت و برای برگشت به مشکلاتی برخورد که ساعت 12 شب رسید خونه و من چون میدونستم دیر میرسه ساعت 10:30 تمام چراغها را خاموش کردم و با کیارش رفتیم که بخوابیم!!!! بعد که خوابید منتظر ماندم تا بابایی رسید و شامش را براش کشیدم و خلاصه تا کارهامون را کردیم که بخوابیم حدود ساعت 2 نیمه شب شد در همون لحظه کیارش چشم هاشو باز کرد و باباشو دید و دیگه نخوابید و 1 ساعت بیدار بود و روی سر و کله من و باباییش بالا و پایین میپرید و ذوق میکرد!. بعد 1 ساعت که خوابید من دیگه بدخواب شده بودم و کلی غلتیدم و چرخیدم و ... تا بالاخره بعد 1 ساعت تا چشم هام گرم شد دوباره کیارش بیدار شد و .... آخرین باری که ساعت را دیدم 4:30 صبح بود دیگه بعد جراتشو نداشتم به ساعت نگاه کنم!!! و در انتهای ماجرا کیارش خان ساعت 8 نشده شیپور بیدار باش را زد و ما هم که اون روز کلی کار داشتیم و نیاز شدید به هوشیاری کامل!!!! تا شب اینجوری بودیم!!! خلاصه با یک وروجک خان سر حال بلند شدیم و رفتیم بیرون که کلی کار داشتیم! کلاً پسر خوبی بود و اصلاً تو فروشگاهها آبرومونو نبرد! فقط وقتی داشتیم شیر برای ظرف شویی می دیدیم! یک دفعه سر یکی از شیرها را گرفت و رفت!!! حالا شیر که سر جاش ثابت بود، شانس آوردیم از اون هایی بود که تو خودش شلنگ داشت!! یک دفعه دیدیم کیارش دم دره و شیره ته مغازه!!!!!!!!!!! حالا ما این جوری و صاحب مغازهه این جوری خلاصه عصر هم چون کیارش خان خیلی پسر خوبی بود بردیمش تا براش اسباب بازیهای کمک آموزشی بگیریم! که البته اکثرشونو داشت!!!! یکیشو خودش انتخاب کرد و تمام مدت هم می خواست خودش حملش بکنه! و یک بسته کتاب هم که سرودههای ناصر کشاورز بود را من برداشتم! ( البته برای وروجک ها!!! ) کیارش رفته بود از تو قفس کتابها کتاب « پرنده رو درخته، می می نی شده شلخته » را که خودش داشت را آورده بود و برای باباش هی ورق می زد و به زبون خودش داستانشو تعریف می کرد! فسقلی هر دختر جوانی که قد و هیکلش به شیما میخورد، را می دید دنبالش راه میافتاد و یک نفس میگفت «خاله». بعدش هم رفتیم کنار سی و سه پل و معجون انار خوردیم! کیارش عاشقه اناره!!!! صبح جمعه هم رفتیم خونه بابایی بابایی!!!! دایی بابایی آمده بودن اصفهان و زحمت کشیدند و برای کیارش یک ماشین خیلی بامزه سوغاتی آوردند، دستشون درد نکنه! عصر هم رفتیم مجتمع کوثر و برای کیارش خان یک بلوز خریدیم، در حین دیدزنی ویترین مغازهها وروجک خان یک عدد هلیکوپتر را پشت ویترین اسباببازی فروشیه رویت کردند و دیگه یک ماشین کوکی پشت سر ما هی راه میرفت و میگفت « ما » ( هواپیما ) این قدر گفت که مجبور شدیم براش بخریم!!! حالا هرچی هواپیماهای بهتر نشونش میدیم الا و بلا همونو میخواست! آخه اون هلیکوپتره قطعاتش از هم جدا میشد و خوب خطرناک بود!!!! دیگه گرفتیم و بعدش این کیارش خان بودند که مثل هانسل و گرتل هی راه میرفتند و از خودش رد به جا میگذاشتند و ما هم مثل پرندهها هی شیرجه میرفتیم و از زمین برمیداشتیم! اول بالهای کوچیک بعد بالهای بزرگ بعد چرخ زیرش بعد پره بزرگ و ... در آخر دیگه چیزی از این ما به غیر یک از یک لاشه نموند!!! بعد هم با بابایی رفتیم یک رستوران ایتالیایی و در محیط خیلی عشقولانهاش اسپاگتی و ماکارونی اسپشیال خوردیم و کیارش خان هم کلی از مزهاش استقبال کرد!... و البته یک خطر حتمی هم از بیخ گوشمون گذشت! کیارش خیلی آقا روی صندلیش نشسته بود اما یک دفعه، طی یک اقدام انتحاری برگشت و به آبنمای پشت سرش اشاره کرد و گفت « آآآآآآآآآآبوووووووووو» گفتن همان و سقوط با صندلی همان!!!!! من یک یک آن از حالت عمودی به افقی تبدیل شدم! خدا پدر و مادر و جد بزرگوار گارسونه را بیامرزه که مثل فشنگ رفت زیر صندلی! و خانواده ای را از خطر گریه و ورم و آسیبدیدگی و غش و ضعف و آب قند نجات داد!!!! بعد هم که خواستیم بیاییم بیرون کیارش ماهیهای توی آکواریوم را دید و کلی « ماهی » گفت و بعد وقتی ازش پرسیدیم کیارش ماهی چی میگه این قدر قشنگ با دهانش اداشونو در آورد که کلی قربون صدقه بود که از سمت ما به سمت اون هجوم آورد! الهی فداش بشم گوله نمکمو!!!!!
کلاً آخر هفته خوبی بود و در کنار بابایی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته درس و مشق هم که یُخ!!!!...
حالا یک کم از شیرینکاریهاش بگم!!!
چند روز پیش روی تخت نشسته بودم و با تلفن حرف می زدم، پاهامو دراز کرده بودم و در صحبتهام غرق شده بودم که فسقل آمد و دستشو گذاشت روی پای منو و گفت « اَ مَ توتو» ( یعنی اتل متل توتوله ) دیگه پشت تلفن ضعف کردم و پشت خطیم دیگه به فراموشی سپرده شد!!!!!
یکی از این برگههای تبلیغات را از تو کشو میز تلفن در آورده و جلوش گرفته و با انگشت دست دیگهاش خیلی قشنگ زیر نوشتههاش کشید و به زبون خودش شروع کرد به خوندن از روی نوشتههاش
کیارش وقتی دست یا پاش زخمی بشه میاد و بهم نشونش می ده و یک کم مظلومانه اخم میکنه و مرتب میگه « اوه اوه » تا من بهش بگم چی شده عزیزم؟! زخم شده؟! بگذار ببوسمش تا خوب بشه!!! بعد میبوسمش و کیارش راضی صحنه را ترک میکنه و میره دنبال بازیش، بعد چند دقیقه بعدش دوباره پیداش میشه و سناریو قبلی دوباره تکرار میشه!!! این صحنه n بار دیگه تکرار میشه تا یک اتفاق مهمی، مثلاً سقوط یک شهاب سنگی رخ بده تا یادش بره!!! حالا چند شب پیش نیمههای شب از خواب بیدار شده و منو بیدار کرده و میگه « مامان اوه اوه » منم خواب آلود یک بوسه سریع به پاهاش زدم و گفتم خوب شدی بگیر بخواب!!! ولی باز دوباره تکرار کرد و این قدر ادامه داد که من پا در دهان خوابم برد!!!! یک بار هم پاهاش سوخته بود و جلوشو میگرفت و میگفت « اوه اوه ... ( نام ناحیه مبارک ) اوه اوه » منم بهش گفتم مامانی باید به پاهات کرم بزنیم تا خوب بشه!!! اونم رفته سر کشو کرمشو آورده و خوابیده و با دقت درشو باز کرده و کم کم کرم برمیداره و با احتیاط میماله به پاهاش!!! دیشب کتاب « می می نی الهی بد نبینی » را آورده به عکس روش اشاره میکنه و میگه « اوه اوه » ( یعنی می می نی اوخ شده!!! )
شبها گاهی کیارش از خواب بیدار میشه و آب میخواد، وقتی بهش می دم اصرار میکنه منم آب بخورم و تا آب خوردن اون تموم نشده من حق ندارم شیشه آبمو زمین بگذارم!!!! معضلی شدهها! بهش میگم مامانی تو پوشکی، من که نیستم!!!!
گفتم که عشقه هواپیما شده! هواپیماشو میگیره بالا سرش و باهاش بازی میکنه! بهش میگم این چیه؟! میگه « ما » بهش میگم هواپیما کجاست؟! میگه « با » ( یعنی بالا، منظورش آسمونه! ) این عشق پروازم دردسری شده! یک دفع دیدی با این ت ح ر ی مات مجبور شدم یک بویینگی، ایرباسی چیزی بگیرم!!!!
از آخرین شیطنتهاش بگم که شیطون خان دیگه به راحتی خودش میره روی صندلی غذاش و میاد بیرون!!!! کلی مسثقل شده پسرکم!!!!
و در آخر، چهارشنبه شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارهامو انجام می دادم، یک sms برام اومد رفتم موبایلمو آوردم پا کامپیوتر و داشتم جواب می دادم که تلفن زنگ زد، رفتم جواب تلفن را بدم که دیدم وروجک موبایل منو دستش گرفته و داره باهاش تند و تند حرف می زنه! قبلاً هم دستش می گرفت و الکی باهاش حرف می زد! موبایلو ازش گرفتم دیدم داره زمان می اندازه منم سریع قعطش کردم که دیدم ای وای شماره آرزو جون مامان آرش را گرفته!!!! حالا چه جوری از تو لیست های من این شماره را انتخاب کرده بود بماند! تا اومدم یک sms بزنم که کار کیارش بوده خود آرزو جون زنگ زدند! معذرت خواهی کردم و گفتم کیارش زنگ زده! جالب بود که آرش هم گوشی را برداشته بوده و با تعجب گفته مامان یک بچه پشت خطه!!!!!! منم گفتم لابد کیارش با آرش کار داشته که زنگ زده!!! جیگرم فهمیده پشت خط یک بچه است که داشته باهاش حرف می زده وگرنه کیارش پشت تلفن فقط با آشناها حرف می زنه!!!!!