امروز می خوام درباره احساسی صحبت کنم که تا به حال خیلی از شما تجربه کردید، از لذتی بگم که تا به حال بارها و بارها اونو چشیدید و شاید همه اینو تایید کنید که از بهترین لذات زندگی یک انسانه! می خوام درباره عشق فرزند به مادرش بگم و محبتی که بی ریا ابراز می کنه!!!!
تا به حال درباره شیرین کاری ها یا شیطنت های کیارش خیلی گفتم، چند شب پیش اتفاقی افتاد که دلم نیومد از محبت پسری نگم که بزرگش کردم با همه کمبودها و دوری ها و نقص هایی که من به عنوان مادرش داشتم.
کیارش من قلبی داره به وسعت دریا، عزیزکم هر بار که زنگ خونه را می زنم با اون خنده قشنگش که کوهی از خستگی را پودر می کنه میاد به استقبالم. مامانم میگه هر بار که زنگ خونه را می زنند کیارش بدون استثنا میاد دم در و یک نفس میگه مامان مامان و این حرف دل منو به درد میاره که چرا در بهترین لحظات زندگیم، یعنی بزرگ شدن فرزندم غایبم!!
عزیزک من وقتی شیطونی کنه و یا ناخواسته به صورتت ضربه بزنه و یا عصبانیت بکنه آروم میاد کنارت و با اون دست های کوچولوی نرمش صورتت را نوازش می کنه و بغلت می کنه! و آیا تو دلی از سنگ داری که نتونی این فرشته مهربون را ببخشی و سفت در آغوشش نگیری؟!
عشق محبوب من وقتی صبح ها از خواب بیدار بشه میاد بین من و باباییش و برای اینکه دل هیچ کدوممون نسوزه با هر دو دستش و همزمان من و باباییش را نوازش می کنه! مبادا تبعیضی بین ما قائل شه و یکی از ما دلش بسوزه!
گل همیشه بهار من بی بهونه و ناگهانی، وقتی از کار دانشگاه و غم روزگار و ناحقی هایی که در حقت کردند خسته و ناراحت و غمگینی با اون دست هاش که یک دنیا محبت تو سرانگشتان کوچیکش جمع شده میاد و دو طرف صورتت را می گیره و با اون چشم های سیاه قشنگش که تمام ستاره های آسمون توش برق می زنه توی چشمات نگاه می کنه و لب های کوچیک گرمش را با لب هات آشنا می کنه و مگه تو می تونی این آبی را که از دهانش روی صورت و لب تو به یادگار مونده را پاک کنی؟! اون وقت سرسخت ترین غم هام مثل برف آخر زمستون با نسیم بهاریش آب میشه!
امید زندگیم هر وقت که براش یک چیزخوشمزه می خریم و دهنش می گذاریم غیر ممکنه که نخواد ما را در لذتش شریک کنه! با اصرار با دست های مهربونش می خواد به زور هم که شده ما را در لذت های بچه گانه اش شریک کنه!
و اما اون چیزی که باعث شد که دلم لبریز بشه از اون حس قشنگ، از اون بزرگترین سعادت هر مادر...
چند شب پیش موقع خواب کنارش دراز کشیده بودم و در حالی که خودم از خواب می مردم داشتم براش قصه می گفتم، خلاصه قصه های می می نی و هرکتابی که داشت تموم شد و دیگه چیزی تو اون خستگی به ذهنم نمی رسید، داشتم براش حسنی نگو یک دسته گل را از حفظ می خوندم! ( من اگه درس هام هم مثل این شعر که از 20 سال پیش یادمه یادم می موند چی می شد؟!؟! ) اصرار کرد که به پهلو بخوابم و به صورتش نگاه کنم و دستم را هم بندازم روی شونه هاش! رسیده بودم به کره الاغ کدخدا که دیدم انگار هواس کیارش به شعر نیست، به چشم هام خیره شده بود، احساس کردم موجی از یک چیز گرم مثل عشق داره به طرفم میاد، احساس کردم در کهکشان نگاهش غوطه ور شدم، انگار من و اون تو یک ثانیه قفل شده بودیم، یک لحظه احساس کردم این کیارش 1 سال و 8 ماهه نیست که کنارم خوابیده، این یک مرد بزرگه با احساساتی کاملاً پخته و عزیز... این اتصال نگاه شاید به اندازه عمری گذشت و شاید به اندازه ثانیه ای ... بعد پسرکم، عشق تمام عمرم دستش را گذاشت دو طرف صورتم و لب هاشو به صورت من متصل کرد، انگار صدایش را به وضوح می شنیدم که می گفت « دوستت دارم » ولی هیچ حرفی در و بدل نشد، انگار روح های ما به اندازه ابدیت در هم آمیخته شده بود و انگار پسرکم من را در عشقی عظیم حل کرده بود! برای ثانیه ای و شاید برای عمری پسرکم از من بزرگتر، پخته تر، عاشق تر و قابل احترام تر شده بود ... و شاید به اندازه ثانیه ای و شاید برای عمری من کوچک تر، بی پناه تر و محتاج تر شده بودم... کره الاغ کدخدا تا آخر کوچه ها را یورتمه رفت بدون اینکه حسنی بهش برسه و ازش سواری بخواد... ما در سکوت، هم را در آغوش گرفتیم و بدون هیچ حرکتی با لالایی آروم عشق خوابیدیم...