سلام
وروجکم تولدت مبارک
عزیزدلم تولدت مبارک، قشنگم پارسال تو چنین روزی تو پا گذاشتی به زندگی ما و زندگی را برای ما قشنگ و شاد کردی.
دکتر تاریخ به دنیا آمدنت را 8 اسفند معلوم کرده بود. من دوست داشتم طبیعی زایمان کنم ولی
تو نیومدی، خانم دکتر گفت برو سونوگرافی biophysical بکن اگه جفت تحمل کرد تا 13 صبر می کنیم ولی من اصرار داشتم اگه تا 11 اتفاقی نیافتاد سزارین کنم ولی اون اصرار داشت تا 13 صبر کنم، عصر چهارشنبه حال عجیبی داشتم شب درد داشتم ولی درد منظمی نبود تا نزدیکی های ساعت 5 صبح درد داشتم ولی یک دفعه قطع شد و من هم خوابم برد. ساعت 8 صبح بیدار شدم، یک حس عجیبی داشتم، دردی نبود ولی حرکتی هم نبود ( نه این که اصلاً حرکتی نباشه، وروجک 10 تا حرکتشو کرده بود ولی 10 تا حرکت برای وروجک کم بود! ) شکمم یک کم سفت شده بود. با تردید صبحانه را خوردم و با بابایی گفتم " بریم بیمارستان تا صدای قلب بچه را گوش کنیم؟" و رفتیم. خدا با ما بود و وروجکو خیلی دوست داشت تا رفتم تو بخش زایمان و گفتم من مریض خانم دکتر ... هستم پرستار گفت "اتفاقاً خانم دکتر همین الان اینجاست" همون لحظه خانم دکتر رسید و با تعجب گفت "تو اینجا چه کار می کنی؟" ( آخه شب قبلش پیشش بودم ) گوشی را گذاشت و تا صدای قلب نوزاد را شنید رنگش مثل گچ شد، داد زد "سریع اتاق عمل را آماده کنید" من که تا اینو گفت مردم اشک می ریختم و می گفتم "تو را خدا بچه ام را نجات بدید!" سر 5 دقیقه خودم لباس هامو پوشیدم و با پای خودم رفتم توی اتاق عمل و روی تخت خوابیدم. همین طوری به هر کسی می رسیدم التماس می کردم که بچه ام را نجات بده. اشکال کار تو این بود که من همون موقع صبحانه خورده بودم و این موضوع یک کم مشکل ساز بود. خانم دکتر گفت" فقط از خدا کمک بگیر" گفتم " خدایا بچه ام را از تو می خوام" ساعت را نگاه کردم ساعت 10:15 بود و بعد دیگه چیزی نفهمیدم... اولین چیزی که حس کردم یک سوزش وحشتناک زیر شکمم بود، بعد کم کم گوشهام یک صداهای نامفهومی را شنیدند می شد حدس زد که تو ریکاوری بودم، کم کم صداها واضح تر شد " آخی بچه مرده به دنیا آمد" من مردم، داشتم دیوانه می شدم، روحم در تقلا بود ولی جسمم عکس العملی نشون نمی داد. من فریاد می زدم ولی صدایی از دهانم خارج نمی شد در واقع دهانم اصلاً باز نمی شد، دست هامو تکون می دادم ولی حتی انگشت هام یک کم جا به جا هم نمی شدند. آخر این قدر جنگیدم تا صدام به صورت خفه ایی به گوشم رسید "بچه ام؟" جواب شنیدم "خوبه، خوبه" فکر کردم اینو می گه من ناراحت نشم، همون موقع من را بردند. چشم هامو باز کردم بابامو دیدم، بابام بوسیدنم ( چه قدر دلم برای بوسه هاش تنگ شده! ) دوباره گفتم "بچه ام؟" این دفعه بابایی دست هامو گرفت و گفت " خوبه، سالمه" گفتم "تو را خدا راستشوبگید" بابایی گفت "راست می گم، خودم دیدمش" دیگه راحت شدم. خسته بودم، خسته از این جنگ. بین خواب وبیداری به سر می بردم تا بالاخره وروجک فسقلی را آوردند، قیافه اش بامزه بود. دهنش دنبال سینه می گشت، درست مثل موش! ناخن هاش و موهاش بلند بودند و پوست دست ها و پاهش چروکیده و پوست پوستی بود. قدش بلند بود و لاغر و حسابی گرسنه، فکر کنم خانم دکتر نگذاشته صبحانه اشو بخوره و به زور آورده بودش بیرون!!!ساعت 12:30 ظهر بود که آوردنش و تاریخ تولدش را 10:15 صبح اعلام کردند! ( حالا حساب کنید چه بلایی سر من آمده؟!؟! )
عزیز دلم، شادی زندگی من، تو که خنده هات خستگی یک روز سخت را از تنم در میاره، همه دلخوشیم اینه که بیام و تو را بغل کنم و یک عالم ببوسم، وقتی یک شیرین کاری می کنی ته دلم قند آب می شه، وقتی می بوسیم تمام لذت های دنیا را می برم و وقتی چهره معصومت را موقع خواب می بینم می فهمم من جواهری دارم که خیلی ها ندارند و این برای شاد بودنم بسه!
------------------------------
پیوست: بابایی امروز پیش ما نیست و از اون جایی که تولد بدون بابای بهمون نمی چسبه صبر می کنیم تا بابایی بیاد پیشمون و با هم تولد وروجک را جشن بگیریم!
![](http://tbn0.google.com/images?q=tbn:EuzvwtpT143z8M:http://www.clurr.com/dandcbirthday04/slides/55.jpg)
![](http://tbn0.google.com/images?q=tbn:4eZafwTiMtCOqM:http://www.andrieroseinn.com/images/icbd_29_504.jpg)
![](http://tbn0.google.com/images?q=tbn:CnVOevXx7A9e8M:http://www.rumblestrip.org/site-img/ccake1.jpg)
![](http://tbn0.google.com/images?q=tbn:m4TsE19obnpFhM:http://megansbookblog.com/gallery/d/1084-2/cake.jpg)