سلام
اول از همه از دوستان معذرت می خواهم که دیر به دیر بهشون سر می زنم! شرمنده کارهام یک دفعه ریخت رو سرم! ان شاالله جبران کنم!
5 شنبه عصر من و بابایی و کیارش کلی اسباب و اثاثیه بار ماشین کردیم و با مامان جان و دایی به طرف چادگان حرکت کردیم! دایی من فامیل را دعوت کرده بودند ویلاشون! کلی بهمون خوش گذشت! رفتیم پارک بادی و کیارش کلی سرسره بازی و تاب بازی و ماشین سواری و توپ بازی کرد! کلی با توپ ها رنگ ها را تمرین کردیم! پسرم دیگه کاملاً آبی و سبز را می شناسه، قدم بعدی رنگ قرمزه! بعد همگی رفتیم کنار آب و کیارش کلی آب بازی کرد، بستنی خوردیم، اسب دیدیم، کلی نی نی خوشگل دیدیم، گل و درخت و توتو دیدیم و... و ساعت 4 جمعه به سمت تهران راه افتادیم و 11 شب رسیدیم خونه مون!
چون مدتی بود خونه نبودیم کیارش با تعجب به همه جا نگاه می کرد و تا خوابید 20 بار گفت ای چیه؟ و البته صبح فردا با باز شدن چشمهاش همچنان گفتن ای چیه ادامه داشت!!! پسرم از وقتی برگشتیم یک کم بهونه گیر شده و همش می خواهد بغلش کنم! فکر کنم به خاطر جابه جایی و دوری از مامان جان و دایی باشه! کیارشم دیگه بزرگ شده و همه چیز را می فهمه. برای همین شنبه عصر بردمش پارک تا بابایی هم همون جا بهمون بپیونده، رفتیم تو زمین بازی و یک کم تاپ و سرسره بازی کردیم بعد با بقیه بچه ها سواراین اسباب بازی ها که می چرخه ( شرمنده اسمش یادم نمیاد!! ) کردمش بچه های بزرگتر از اون ترسیدند و پیاده شدند اما مرد کوچک من سر جاش نشسته بود و کلی ذوق میکرد! هوز بازیمون تموم نشده بود که یکی از این فروشنده ها با کلی توپ و بادکنک آمد تو زمین، دیگه کیارش بازی را ول کرد و یک نفس میگفت توپ!!! حس عجیبی بود، از یک طرف احساس ناتوانی میکردم که نمیتونم آرومش کنم و حواسش را پرت کنم و از یک طرف دیگه احساس غرور می کردم!!! از این که پسرم بزرگ شده و مستقل، از این که دیگه مثل سابق توی کالسکه یا چرخش ساکت نمیشینه و به اطراف نگاه کنه، از این که دیگه اتفاقاتی که اطرافش میافته را درک میکنه از این که براش توپ و عروسک و شکلات و آب و نی نی و پیشی و ... فرق میکنه و این قدرت انتخاب را پیدا کرده که بینشون یکی را انتخاب کنه و سر انتخابش بایسته و اصرار بکنه! احساس غرور کردم از این که پسرم یواش یواش بزرگ شده، از این که یک قدم به مرد شدن نزدیک تر شده!
تو پارک یک دختر 8 ساله یک خرگوش کوچولوی سفید با خودش آورده بود، کیارش تا به حال خرگوش ندیده بود که اسمشو بدونه اما کلی براش ذوق کرد و رفت جلو تا خرگوش را ناز کنه! اول کلی خرگوشه را ناز کرد بعد یک دفعه گوش هاش توجهشو جلب کرد تا به گوش هاش دست زد خرگوشه پرید عقب، کیارش هم ترسید و پرید عقب! قیافه هردو دیدنی بود یک نگاههایی به هم میکردند!!!
دیروز صبح داشتم یک خیاطی کوچیک میکردم و تلویزیون را براش روشن کرده بودم که سرش گرم بشه! ( انگشت شمارند برنامه هایی که سر کیارش را گرم کنه! ) بعد شروع کرد با تلویزیون ور رفتن و بعد دکمهاش را زد و خاموشش کرد، بعد هم خیلی بی تفاوت رفت سراغ بازیش. نیم ساعتی که گذشت بهش گفتم "کیارش برو تلویزیون را روشن کن!" اسباب بازیهاشو رها کرد و آمد سراغ کنترل که روی میز بود و به طرف تلویزیون گرفت و دگمه روشن شدنشو زد! بعد با تعجب یک نگاهی به من کرد و بعد به تلویزیون خاموش!!!!! دلم براش ضعف رفت کلی ماچش کردم! گفتم" خیلی ناقلایی!!!"
یکی از اون برنامه های انگشت شمار کارتون تام و جریه که تازه دیروز کشف کردم کیارش بهش علاقه داره! کنار هم رو صندلی نشستیم و مشغول دیدن کارتون شدیم! اولش ساکت بود اما بعد به صدا در آمد و هر وقت تام جری را میزد یا جری تام را نفله میکرد به زبون خودش ابراز احساسات میکرد!
یک خبر دیگه این که دندون دهم و یازدهم کیارش با هم در آمدند! نیش و کرسی بالا!!! بمیرم برای پسرم برای همین این قدر بهونه گیر و بی اشتها شده!
خوب حالا بریم سراغ بازی تاثیرگذارها:
بهاره جون لطف کردن و من به بازی دعوت کردن ( خودمونیم ها ما مامان ها بیشتر از بچه ها داریم بازی می کنیم ها!!!! )
توی زندگی من بیشتر وقایع تاثیرگذار بودند تا افراد، البته بودند کسانی که در تعیین مسیر زندگی من اثر گذار بودن که این بازی بهانهای شد برای یاد آوری از اونها و تشکر ازشون!
بیشترین تاثیر را تو زندگی از مادر عزیزم گرفتم ( البته اکثر دخترها از مادرهاشون تاثیر میگیرند ) ولی جاهایی بود که مادرم بیشتر از نقش مادری روی من و زندگیم اثر گذاشت! همراهم بود و ناملایمات دوران بلوغم را تحمل کرد! پرخاشگریها و تنهایی هامو درک کرد و با راهنماییهای ارزندهاش همیشه کنار من و مشکلاتم بود! جا داره همین جا و به مناسبت نزدیک شدن روز مادر از ایشون که همیشه و تحت هر شرایطی از من و تصمیم هام حمایت کردند تشکر کنم!
من خیلی اهل مطالعه بودم و اگه کیارش خان بگذاره هستم! کتاب هایی که خوندم در انتخاب راه درست روی من خیلی اثرگذار بود!
دخترخاله پدرم در برههای از زمان درست جایی بود که باید باشه، باهام حرف زد و راهنماییم کرد! حرفهاش و اخلاق خوبش روی من خیلی اثر گذاشت!
شاید عجیب باشه ولی مرگ یکی از آشنایان دورم در سن 15 سالگی در حالی که از منم کوچک تر بود روی من خیلی تاثیر گذاشت! شاید خجالت آور باشه اما من این داستان را میگم شاید مفید باشه. من تا اون سن نماز را خیلی جدی نمیگرفتم! با این که پدرم خیلی باهام صحبت میکرد به علت لجبازی مخصوص اردیبهشتیام حرفشون را گوش نمیدادم، با این که قبول داشتم. مادرم به پدرم میگفت که یک روز من خودم میفهمم! و مرگ ناگهانی اون عزیز که تا ماه قبلش با هم بودیم من را به خود آورد! خدای من نکنه دفعه بعد نوبت من باشه؟! اون وقت با این همه بدهی چی کار کنم! و از اون به بعد نمازم را خوندم! هنوز هم گاهی بعد نماز یادی از اون عزیز میکنم که با رفتنش روی زندگی من این تاثیر مهم را داشت!
یادش به خیر موقع کنکور دبیری داشتیم که خیلی من را تشویق میکرد، اخلاق و صفاتش شاید یکی از دلایلی بود که باعث شد من رشته ایشون را انتخاب کنم! روحش شاد!( این دبیر عزیز 2 سال بعد از قبولی من فوت کردند! )
تولد کیارش عزیزم به من عجول درس صبر و بردباری داد، نمیگم خیلی صبور شدم ( هنوز هم گاهی از کوره در میرم! ) اما تولد کیارش تحول خیلی بزرگی تو زندگی من بود ،یادم داد که برای تبدیل شدن از یک زن به مادر چه راه زیادی را باید پیمود و عزیز دلم هر روز که میگذره در کنار لذتی که از تک تک لحظات در کنار "او" بودن نصیبم میکنه باز هم درس تازهای از زندگی بهم میده! معلم کوچولوی من دوستت دارم!
من هم از سمیه جون ستاره طلایی ( فکر کنم باید 2 تا بازی را با هم انجام بدی تنبل خانم!!!! )،آرزو مامان ترنم، آرزو خانم مامان آرش، صفا جون عزیز و سحر مامان کیارش دعوت میکنم این بازی را ادامه بدهند!!!
ما چهارشنبه عازم مشهدیم! دوستان دعاهاشون را تو دلشون بکنند! اونجا حتماً به یادتون هستم و دعا میکنم دعاهاشون مستجاب بشه!
پیوست: به علت طولانی شدن این پست دیگه نتونستم عکس های پارک و چادگان را بگذارم. انشاالله با عکس ها مشهد با هم میگذارم!
پیوست2: راستی کسی میدونه چرا صفحه نظرات وبلاگ نازنین فاطمه باز نمیشه؟! این مشکل فقط برای منه؟