سلام
دوست خوبم سمیه جون مامان ایلیا ( ستاره طلایی ) لطف کردند و من و به بازی آرزوها دعوت کردند! اول از این دوست خوبم تشکر کنم و بعد برم سراغ آرزوها:
منم مثل سمیه جون دو نوع آرزو دارم، بزرگ و کوچک:
آرزوهای بزرگ:
1- اول از همه آرزو دارم خدا من را یاری کند تا بتونم زندگی خوب و آرومی برای خودم و خانواده ام بسازم و همسر خوبی برای شوهرم و مادر خوبی برای پسرم باشم!
2- از خدا می خواهم من را هیچ وقت با عزیزانم و سلامتیشون امتحان نکنه! ( خیلی سخته! )
3- از خدا سلامتی، سعادت، موفقیت، شادی و طول عمر قند عسلم و عزیزانمو خواستارم!
4- توفیق تربیت خوب و درستی را برای پسرم داشته باشم و بتونم پسر صالح و موفق و شادی به جامعه تحویل بدهم!
5- هر روز بتونم از روز قبل اطرافیانم و مردم را بیشتر دوست داشته باشم! بتونم عشق پاک و محبت را به تک تک لحظات زندگیم و برخوردم با دیگران وارد کنم!
6- برای مادر عزیزم که بعد پدرم خیلی تنها شدند و خیلی زحمت کشیدند دختر خوبی باشم و خدا توفیق بدهد که بتوانم گوشهای از زحمات ایشون را جبران کنم!
7- هیچ وقت به انسانی نیاز پیدا نکنم! مخصوصاً کسانی که نسبت به کاری که انجام میدهند منت بگذارند!
آرزوهای کوچک:
1- پروژهام هر چه زودتر جواب بده و بتونم زودتر دفاع کنم! ( این فوق لیسانس اندازه 4 تا لیسانس منو اذیت کرد! )
2- خیلی دوست دارم ایران گردی کنم! هر سال برم یک شهر ایران را کامل بگردم و بشناسم!
3- ( این یکی را خجالت می کشم بگم! ) شب ساعت 11 چشم هامو ببندم و وقتی از میکنم ببینم 7 صبحه!!!!!
4- درس های این ترمم هم پاس بشه!!!!!
منم از صفا خانم گل مامان مانی جون، سحر خانم مامان اون یکی کیارش، آرزو خانم مامان آرش جون ( کسی هنوز آرزو خانم را دعوت نکرده یا این قدر قدیمیه که من یادم نمی آید؟! ) و مریم خانم مامان پارمیس جون و بهاره جون عزیز را به بازی آرزوها دعوت می کنم! البته اگر قبلاً به این بازی دعوت نشده باشند!
امروز صبح سمینار داشتم! با آقای همسر و کیارش رفتیم دانشگاه! کلی دلبری کرد تو دانشکده! به استادم هم نشونش دادم! بیچاره خیلی سعی کرد با کیارش رابطه برقرار کنه اما کیارش اخم کرده بود و حتی حاضر نبود شکلاتی که بهش تعرف میکنه را بگیره!!!! حیف یادم رفت دوربین ببرم! کلی صحنههای جالب از دست دادم!
دو روز پیش داشتم تو آشپزخونه براش شام درست میکردم که طی یک اقدام پیش بینی نشده تمام لپهها و لوبیاها را پخش زمین کرد تا آمدم لپهها را جمع کنم، طی یک اقدام انتحاری و بازم خیلی غیرقابل پیش بینی دیگه 4 عدد از کاسه های بلور مامانم را که دیگه مثلش پیدا نمیشه را با خاک یکسان کرد به طوری که دیگه قابل شناسایی نبود و بیشتر به پودر براقی شبیه بود!!!! این شازده تا حالا کلی خرج رو دست مامان و بابای بیچاره اش گذاشته!
کیارش الان دیگه چشم و گوش و مو و دندون را کاملاً میشناسه و بهشون اشاره میکنه اما نمیدونم چرا هنوز با بینی مشکل داره! در صورتی که اولین چیزی بود که سعی کردم بهش یاد بدم! ( این قد از کلمه مو خوشش میاد که هر حرفی که توش مو داشته باشه! مثل عمو را بگیم سریع موهاشو نشون میده! )
پیوست: نظرتون درباره بازی جدیدی به نام خاطره ها چیه؟! هر کس چند خاطره که بیشتر یادشه و از یادآوری اون لذت میبره از زمانهای مختلف بیان کنه! ( لزوماً خاطرههای مهمی مثل ازدواج یا به دنیا آمدن بچه و ... نباشه! ) اگه نظری دارید یا موافقید و یا قبلاً انجام شده و من خبر ندارم نظر بدید و بگید! خوشحال میشم!
پیوست2: منم مثل سمیه جون میگم یک نظر برای آرزوها بدیدید یکی برای درست کردن بازی خاطره ها!
پیوست3: نظرتون درباره بازی شانس چیه؟ گویا بازی خاطره ها قبلاً انجام شده!!! هر کس شانس های بزرگ زندگیشو که اثر مهمی تو زندگیش داشته را بگه!!! نظرتون چیه؟