سلام
(( بچه ها فرشته هایی هستند که هرقدر دست و پاشون بلندتر میشه بال هاشون کوتاه تر میشه!!!))
جرج برنارد شاو
تا حالا فکر کردید چه قدر در کوتاه کردن بال این فرشته ها تاثیر دارید؟؟
چند وقت پیش مهمانی دعوت بودیم که یکی از فامیل ها با پسر 8 ساله اش هم آمده بود! ایشون اگرچه 8 ساله است اما از نظر شعور اجتماعی کمتر از یک بچه 3-4 ساله می فهمه ( از لحاظ هوشی منظورم نیست اتفاقا هوشش خوبه! ) اما خوب رفتارش یک کم نامناسب بود! مثلاً همه خیلی با کلاس نشسته بودند و این آقا پسر وسط پذیرایی هی می دوید و خودش را می انداخت زمین یا جواب یکی از مهمان ها را که خانم پیری بود و ما هم باهاش خیلی رودربایستی داشتیم خیلی سبکسرانه می داد و... خلاصه من به جای مادرش خجالت کشیدم و مرتب بهش تذکر می دادم! ولی مادرش اصلاً توجهی نمی کرد و هواسش به صحبت کردن بود! من به کیارش که الان کوچیکه و کسی ازش انتظاری نداره اگه کار بدی بکنه سعی می کنم بهش توضیح بدم و تذکرم را بدهم ( برای همین کیارش وقتی می خواهد چیزی را برداره اول یک نگاهی به من می کنه تا ببینه عکس العمل من چیه! ولی خوب بعضی وقت ها هم کار خودش را می کنه!!! ) بعد به یک پسر 8 ساله نباید تذکر داد؟!
خوب راستش نمی دونم روش تربیتی من درسته یا اون فامیل عزیز ولی به نظر من باید با بچه حرف زد، خوب و بد کارش را با دلیلش برایش توضیح داد! و خودمون با ادب صحبت کنیم تا بچه هم ادب و طرز درست صحبت کردن با بزرگتر را یاد بگیره! من نمی دونم چه قدر موفق خواهم بود در درست تربیت کردن وروجکم، اما از خدا می خواهم من را کمک کنه و راه درست را جلوی پاهام بگذاره تا بال فرشته ام را بتونم براش همین طوری بزرگ و زیبا و باشکوه نگه دارم!
پنج شنبه بابایی آمد و ما شبش یک جشن کوچولوی 3 نفری گرفتیم و بعدش رفتیم رستوران. بابایی هم به مامانی یک گردن بند خوشگل هدیه دادند! دستشون درد نکنه حسابی مامانی را خجالت دادند! متاسفانه نور رستوران خیلی کم بود ( محیط عشقولانه بود ) عکس هاش خوب نشد!
دیروز با وروجک و بابایی رفتیم پارک ( دیروز کیارش خیلی پارک رفت! چون من درس داشتم صبح هم با باباییش رفت یک سری پارک! ) آقا را خوشتیپ کردیم و سوار سه چرخه اش کردیم و رفتیم پارک و اول همه رفتیم سراغ زمین بازی که همیشه کیارش را می بریم. چون عصر جمعه بود زمین بازی خیلی شلوغ بود، تا کیارش را از سه چرخه اش گذاشتیم پایین اول با تعجب به جمعیت بچه ها یک نگاهی انداخت و داشت کم کم می رفت طرف بچه ها که دیدیم یک دختر 2 ساله داره با سرعت میاد طرف ما! گفتیم بَه یک بچه اجتماعی دیگه هم پیدا شد اما در کمال تعجب دیدیم ما را رد کرد و کیارش را زد عقب و رفت سراغ سه چرخه اش! هنوز کیارش در تعجب بود که مامان دختره آمد و بردش! بعد یک پسر دیگه آمد و دوباره رفت سراغ ماشین پسرم! کیارش این دفعه رفت جلو که عکس العمل نشون بده ولی پسره که بزرگتر بود جیگرم را پرت کرد عقب!!!!!!! دیدیم فایده نداره این جوری یک دفعه یک بلایی میاد سر پسرکم و سوارش کردیم و راه افتادیم! گرچه باز هم نی نی و سه چرخه تو پارک بودند ولی چون ماشین پسرم خوش رنگ و براقه توجه همه را جلب می کرد و هرجا می رفتیم چند تا نی نی پسرم را همراهی می کردند! به بابایی گفتم مثل الگانس چشم بچه ها را گرفته!!!! خلاصه خوش گذشت این هم گزارش تصویری گردش دیروز:
( کلاهش را تازه براش گرفتم، هر چی می گذاشتم سرش همون موقع بر میداشت، دیگه غصه ام شده بود که فایده نداره براش کلاه خریدم! 1 ثانیه روی سرش بند نمی شه! اما تا رفتیم پارک و هوا آفتابی بود کلاه را که گذاشتیم سرش بر نداشت! کلی ذوق کردم!!!! اما جالبه تا آفتاب غروب کرد سریع از سرش برداشت! قند و عسلم می دونه کلاه برای آفتابه! )
چند روز پیش رفتم از زیر تخت ترازو را آوردم و خودم را وزن کردم و بعد گذاشتم سر جاش ( امان از این اضافه وزن و اشتهای زیاد!!! به خدا من قبلش باربی بودم ها!!! حالا باور نکنید!! ) بعد چند دقیقه دیدم وروجک رفته از زیر تخت ترازو را آورده بیرون و رفته روش ایستاده و داره با دقت به عقربه اش نگاه می کنه!
دو روز پیش داشتم بهش غذا می دادم بعد یک کمی هم لا به لای غذاش ماست دادم ( عاشق ماسته! ) بعد سه- چهارتا قاشق هر چی اصرار کرد بهش ندادم گفتم اول غذا بعد ماست وقتی دید خیر اصرار اثر نداره خودش دست به کار شد! خودش را کشید جلو کاسه ماست را برداشت و شروع کرد به قاشق قاشق ماست خوردن!
وروجک خان تازگی ها یاد گرفته با چنگال غذا بخوره! مثل هندونه، طالبی، کیک و... قبلاً چنگال را می کرد توی دهانش بعد می موند که چی کارش کنه! حالا یاد گرفته باید دهانش را ببنده و چنگال را بکشه!
دیروز یکی زنگ زده به خونه مامان جان بعد دایی هرچی میگه الو یک صداهای عجیبی از اون طرف می آمد!! بعد کاشف به عمل آمد آقا پسرمون با موبایل مامان جان زنگ زده به خونه!!!!!!!
اگه به تناسخ اعتقاد داشتم می گفتم روح الکساندر گراهام بل در کالبد پسرم دوباره پا به این دنیا گذاشته!
دیروز رفته سراغ دسته کلید بعد باسرعت رفته سراغ در و سعی می کنه کلید ها را بکنه توقفل در! رفتم جلو دیدم از بین 9 تا کلید، کلید درست را انتخاب کرده!!!! ( قربون هوشت برم مامانی )
پیوست: این وبلاگ را آرزو خانم لطف کردند برام درست کردند آخه قبلی برای بعضی ها از جمله خودم فیلتره! دستتون دردنکنه! ممنون! ( من این قدر به آرزو جون زحمت دادم که باید یک وبلاگ بسازم توش فقط از آرزو جون تشکر کنم! )