Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker ما اووومدییییم ( سفر نامه تصویری 1 ) - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514545

  بازدید امروز : 107

  بازدید دیروز : 28

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

ما اووومدییییم ( سفر نامه تصویری 1 )

نویسنده:مادر کیارش::: شنبه 86/1/18::: ساعت 12:0 صبح

سلام

عید خوش گذشت؟! برای من و وروجک و بابایی که عالی بود.

اول از همه یک خبر مهم بدهم:

              **** پسرم دیگه خودش راه میره ****

روز سوم بود، همه داشتیم فیلم می دیدیم که یک دفعه دیدیم یک چیزی با سرعت از جلو چشممون رد شد! بله وروجک خان نصف اتاق را پیموده بودند و دیگه سیل قربان صدقه ها بود که سرازیر شد!! دیگه 6-7 عید خوب می تونست راه بره و از همون اول هم هرجا رفتیم می گفت من را بگذارید پایین خودم می خوام راه برم! دیگه این که الان دیگه راحت راه میره.

قبل از این که اتفاقات عید را تعریف کنم یک توضیح بدهم:

من خودم اصفهانی هستم و بعد از ازدواج با شوهرم آمدم تهران، اینه که اکثر فامیل های من اصفهان هستند. برای همین ما لحظه سال تحویل اصفهان پیش خانواده من بودیم. سه روز اول خیلی سرمون شلوغ بود، از صبح می رفتیم عید دیدنی تا شب! صبح عید رفتیم دیدن بابام، همه آمده بودند. پدر من در 53 سالگی فوت کردند ولی یک اخلاق خوبی داشتند و به هم توصیه می کردند، این که همه را دوست داشته باشید، پدر من واقعاً به همه عشق می ورزید حتی کسانی که در حقش بدی کرده بودند و ما معنی این حرف را بعد فوتش بیشتر فهمیدیم، وقتی کسانی در غمش اشک ریختند که ما حتی نمی شناختیمشون! روز اول همه فامیل و دوست و آشنا آمده بودند دیدن بابا،‌خانه بابا غرق گل و سبزه بود این قدر که فکر نکنم خانه کسی این قدر سبز و زیبا باشه! و بعد همه رفتیم خانه مادر پدرم! روز اول اون جا مهمون بودیم. 2 روز بعدی هم همش مهمون بودیم خلاصه به ما و مخصوصاً وروجک خان خیلی خوش گذشت.

روز چهارم برگشتیم تهران و روز ششم به سمت شمال راه افتادیم. یک ویلا تو آرام شهر محمودآباد گرفته بودیم، روز اول خوب بود و اگرچه هوا سرد بود ولی هوا آفتابی بود. عصر رفتیم بازار شهر را دیدیم و شب کنار دریا خروشان قدم زدیم ولی صبح روز بعد حسابی بارون آمده بود با این حال از رو نرفتیم و به سمت جنگل راهی شدیم. جای همگی خالی جنگل زیر نم نم بارون خیای قشنگ و لطیفه، حیف که وروجک تمام مدت خواب بود و نتونستیم ازش عکس بندازیم!‌( اگه نرفتید جنگل چمستان حتماً برید طبیعت زیبایی داره!‌) برای ناهار رفتیم رستوران و اونجا بود که خان والا حسابی شرمنده مون کردند و برای اولین بار خودشون غذا خوردند!!‌ ( یک میان برنامه:‌از اون روز به بعد پسرم غذاشو خودش می خوره و اگه ما بخواهیم بهش بدیم مخالفت می کنه، برای همین من غذاهاشو سفت درست می کنم که به قاشقش بچسبه تا بتونه خوب با قاشق بخوره!‌) هنوز شازده کوچولو نصف غذاشونو نخورده بودند که چشمشون به میز بغلی افتاد که یک دختر کوچولوی ناز 3-4 ساله داشتند، دیگه پسر ما روی صندلی بند نشد، اصرار که منو بگذارید زمین تا گذاشتیمش زمین سریع رفت طرف دختر مورد نظرش و یکی از اون خنده های معروفشو براش کرد و مثل هندی ها پشت صندلی قایم شد و بعد شروع کرد به زبون خودش صحبت کردن و آروم آروم بهش نزدیک می شد (‌ به قول معروف داشت مخ میزد! ) بعد دستشو گرفت طرفش تا دخترک دستشو بگیره! خلاصه کاری کرد که دیگه عملاً رفته بود سر میزه بغلی و اون هام هی قربون صدقه اش می رفتند! نمی دونید با چه مصیبتی راضی شد دل بکنه و باهامون بیاد بیرون! من نمی دونم شازده پسر ما از همین الان فرق بین دختر و پسر را می دونه یا به طور غریزی دنبال جنس لطیف میره؟!؟! هر جوری که هست پسر من فقط با دخترها از هر سنی دوست میشه، اگه دیگه دختری نبود میره سراغ پسرها! در دنبال دختر دوستی پسر من،‌ عصر که رفتیم هتل مروارید توی تریای هتل باز دیدیم بَه آقا پسر نیستند بعد از کلی گشتن دیدیم ایشون با یک دختر 6 ساله ناز گوشه ای خلوت کردند هی از اون خنده هایی که من کلی خودمو بالا و پایین می اندازم تا یکیشو تحویلم بده کامیون کامیون تحویل خانم می دهند!!!!!!! روز هشتم هوا حسابی خراب شد و ما تصمیم گرفتیم برگردیم، چشمتون روز بد نبینه 9 ساعت توی راه بودیم، همه نوع آب و هوایی دیدیم، بارون، برف، طوفان، ‌سیل و... حسابی ترافیک بود. راه برگشت چنان خسته مون کرد که گفتیم باید یک سفر دیگه بریم تا خستگی این سفر از تنمون بیرون بره!       

TinyPic image

      عید دیدنی خونه بابای بابایی

TinyPic image

      عید دیدنی خونه مامان مامانی

TinyPic image

   به من گز تعارف نمی کنید؟  عید دیدنی خونه خاله مامانی

TinyPic image

 مرسی که به من گز تعارف کردید

TinyPic image

                    عید دیدنی خونه عموی مامانی

TinyPic image

    مگه زوره؟ نمی خوام با این خرسها عکس بندازم!!!! ( خونه عمو مامانی )

TinyPic image

      بگذار ماشین را روشن کنم!!!

TinyPic image

         

                      حالا بزن بریم شمال!!!!!!

TinyPic image

                  این جوری نمیشه  یک آهنگی بگذارم

TinyPic image

         آهان حالا بزن بریم شمال! ( این کار را جدیداً یاد گرفته که نوار را بگذاره تو ضبط و فشارش بده تا بره تو! )



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com