Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker شهریور 1388 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514444

  بازدید امروز : 6

  بازدید دیروز : 28

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

اتفاقات یک ماه غیبت ما

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 88/6/31::: ساعت 1:39 عصر

سلام

فکر کنم یک ماه نبودم! کل ماه رمضون! گرچه کسی هم دلش برامون تنگ نمیشه و سراغی ازمون نمی گیره! البته کم کاری از منم هست اونم به خاطر سرعت پایین اینترنت دیل آپه و این که نتونستیم ای دی اس ال بگیریم چون منطقه ما مدت هاست که خطوطش پر شده و خبری هم از اضافه شدن خطوط نیست! به هر حال، ماه رمضان و عید سعید و مبارکش گذشت و ما در خدمتتان هستیم با کلی عکس!

راستش ماه رمضون پر بود از خاطرات خوب و افطاری دادن و سفر مامان جون و عمه های کیارش به تهران و سفره امام حسن و بعد سفر خاله من و بعد هم سفر ما به اصفهان و اون جا هم کلی مهمونی و گردش!

 

کیارش خیلی بامزه شده، یک حرف هایی می زنه آدم توش می مونه! تازگی ها به بازی های تخیلی خیلی علاقه مند شده! بچه ام مثل خودم قوه تخیلش بالاست! از یک جنبه هایی خوبه از یک جنبه هایی نه! توی این کشور داشتن قوه تخیل بالا زیاد هم به درد نمی خوره! بگذریم! منظور از بازی های تخیلی بازی های فکری نیست! منظور بازی هایی خیالی و شبیه پانتومیمه! مثلا به طور خیالی آشپزی می کنه، دکتر میشه، راننده میشه، پلیس میشه و ... چند وقت قبل هم دستش را گرفته بود روی شونه اش و با خودش بلند بلند حرف می زد، دقت که کردم دیدم داره میگه: باباکنک ( بادکنک ) باباکنک می فروشیم!!!!!!!!!!!!!!

 

من موندم چه جوری به ذهنش رسیده بادکنک فروش بشه! کلی ازش فیلم گرفتم ولی حیف که سرعت پایینه و نمیشه فیلم گذاشت! جالبه که فقط بادکنک های خاکستری و زردش را هم می فروخت!!! رنگی هاش مخصوصا صورتی و آبی و قرمزش مال خودش بود!!!!!

به نقاشی و لگو هم تازگی ها علاقه بیشتری نشون میده! این برج بزرگ را خودش به تنهایی ساخته بعدش هم میاد میگه مامان بیا از من و برج میلادم عکس بگیر!!! نیم وجبی برج میلادش منو کشته! البته مهندس ما سرعت عملش از مهندسین شهرداری خیلی خیلی بیشتره!

 

فکر می کنید این جا داره چه کاری می کنه؟

 

تلویزیون می بینه؟ درست حدس زدید! حالا اگه تونستید چه چیزی را با این علاقه و دقت تماشا می کنه؟ تام و جری؟ نه! پلنگ صورتی؟ نه! گارفیلد؟ نه! ... نه!!!!!! داره فیلم آموزشی مخصوص ماشین ریو را نگاه می کنه!!!!!!!!!! 3 بار با دقت نگاه کرد و عصر که باباش آمد خونه خیلی با دقت و حوصله آموزه هاشو به پدرش منتقل کرد مبادا باباش ندونه با ماشینش چه جوری برخورد کنه!

چون پسر خوبی بود پدرش براش ماشین آتش نشانی خرید! عاشقش شد! هی هم راه میره و به جای صدای آژیر میگه آتش نشانی، آتش نشانی، ...

 

برای نیمه ماه رمضان مامان جون کیارش و عمه هاش امدند تهران و با هم رفتیم سفره امام حسن! چه کرد اونجا از شیطنت! ولی خیلی بهش خوش گذشت، مخصوصا در کنار عمه فائزه چون یک ماه و نیمی می شد که ندیده بود عمه هاشو!

هفته سوم همه خاله کوچیک من و خاله شیما ( دخترخاله من که  کیارش بهش میگه خاله ) آمدند تهران و بعد باهاشون برگشتیم اصفهان! دو ماه بود اصفهان نرفته بودیم و کلی دلمون برای همه تنگ شده بود! شنبه اول برای افطاری خونه پدر خانوم پسرداییم دعوت بودیم که کلی مفصل بود و کیارش هم با امیرمحمد و پیام ( پسرهای دخترخاله های من ) کلی بازی کرد و بهش خیلی خیلی خوش گذشت!

 

دوشنبه عصر هم با فامیل رفتیم پارک که کیارش لباس پلیسی که مامان جون و دایی حامد در سفر مشهدشون همراه با یک شلوار کتونی خیلی خوشگل و یک صندل براش سوغاتی اورده بودند، پوشید! از وقتی رسید اصفهان ذوق دوشنبه را داشت که بریم پارک و لباس پلیس را بپوشه! کلی هم احساس پلیس شدن بهش دست داده بود و برای همه سوت می زد و پشت چراغ قرمز نگهشون می داشت!

 

کیارش به تنیس علاقه داره، این راکت را داییش بهش هدیه داده، این راکت جونیور مال خودش بوده که حالا به کیارش داده است!

                   

عصر با دایی حامد می رفتند تو حیاط و داییش براش توپ می انداخت و اون می زد! بامزه بود که ضربه هاش را هم تقریبا درست می زد

                    

روز پنج شنبه هم خونه دایی من دعوت بودیم برای افطاری که اونم مهمونی خیلی بزرگ و خوب و مجللی بود! زن دایی هنرمندم فقط 25 نوع دسر و پیش غذا درست کرده بود که ما اصلا نمی دونستیم کدوم را بخوریم! اونجا هم کیارش خیلی با بچه ها بازی کرد و دیگه اتیشی نبود که نسوزونه!

برای شب عید خونه پدربزرگ کیارش بودیم و عمه کیارش لطف کرد یک بلوز بافتنی که خودش براش بافته بود را بهش داد! کیارش این قدر خوشش آمده بود که از تنش در نمیاوردش!

ناهار عید را هم خونه مامان بودیم و بعد از اون به سمت تهران برگشتیم! خوب این بود خلاصه یک ماه ما!!!!! به همین سادگی به همین خوشمزگی!



  • کلمات کلیدی :

  • چند خبر پراکنده + تولد پرنیان

    نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 88/6/1::: ساعت 5:24 عصر

    سلام

    اول از همه فرا رسیدن ماه رحمت و مغفرت را بهتون تبریک میگم و امیدوارم نماز و روزه ها قبول باشه و خدا توفیق بده امسال و سال های دیگه روزه هامونو بگیریم!

    کیارش که هنوز بعد 2 روز با قضیه کنار نیومده! هر چی براش توضیح میدم روزه چیه و چرا من نمی تونم باهاش صبحانه و ناهار بخورم؟! با دقت به حرف هام گوش میده بعد برای صدهزارمین بار میگه چرا صبحونه نمی خوری؟؟؟؟؟؟؟

    در همین راستا نمی دونم چی کار کنم خودش غذا بخوره! این پسر ما هر حسنی داشته باشه این عیبشه! خودش غذا نمی خوره! با این که از 6 ماهگیش سعی کردم با قاشق و غذا آشنا بشه ولی ... نشد!!!! حالا هم به هزار ترفند غذا می خوره!!! یک مدتی هست رفتم تو پروژه غذا خوردن ولی این قدر نسبت به غذا بی احساسه که چند بار بدون این که دست به غذا بزنه سفره را جمع کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداده و تازه نسبت به هله و هوله و یا میوه و ... هم علاقه ای نشون نمیده که بخواد اون جوری جبران کنه!!!! نسبت به گرسنگی خیلی خیلی مقاومه! تا به حال در این 3 سال و نیم یک بار نگفته مامان من گرسنه ام!!!!!!!!!!!!! چی کارش کنم یاد بگیره خودش غذاشو بخوره؟!؟!؟!؟

    بگذریم! نیم وجبی شیطون ما غیر از معدود زمان هایی که خیلی شیطون میشه اکثرا آرومه و خیلی عاقلانه رفتار می کنه! مثلا یک روز کامل با بابایی رفتیم سر کار! این قدر با جدیت و دقت رفته سر کامپیوتر و مثلا کار می کنه و زودتر باباش تلفن ها را جواب می داد و خیلی هم جدی رفته نشسته پشت صندلی پدرش و با مداد رنگی هاش تو دفترش خط کشیده که مثلا من دارم کار می کنم و بعد باید بهم حقوق بدهید! تازه کلی هم برام از نقشه هاش برای خرج کردن حقوقش صحبت کرده: می خوام سی دی پلنگ صورتی بخرم، بعد یک مرد عنکبوتی، بعد بستنی ( تنها خوراکی مورد علاقه اش! )، بعد تام و جری و ... و در اخر روز هم با پدرش رفتند ورزش و استخر که خیلی بهشون خوش گذشت! کیارش که عاشق آب شده و به گفته پدرش خیلی جاها بدون کمک روی آب می موند!

     

    در راستای گردش هر روزه مون یک روز رفتیم موزه هنر ایرانی! کیارش این قدر از این ماکت های کوچک خوشش امد که با تک تکشون عکس انداخت! دو روز از ماه رمضون گذشته این کلافه شده چرا عصرها نمی بریمش بیرون!

     

    فکر کنم ماکت باغ دولت آباد یزد باشه! البته بدون بادگیر معروفش!

     

    روز پنج شنبه تولد پرنیان جون دعوت بودیم! خیلی خوش گذشت و کیارش بعد از مدت ها با کلی بچه های همسن خودش و بعضا بزرگتر بازی کرد! پیروزه جون و پرنیان عزیزم ممنون بابت این که ما را برای شادیتون دعوت کردید! پرنیان عزیزم سال های سال روزهای رنگین و تولد های شاد برات آرزومندم!

     

    کیارش و پرنیان و آریا در بدو ورود

     

    پرنیان و کیک تولدش

     

    بچه ها و عکس دسته جمعی

     

    فوت کردن شمع تولد 4 سالگی

    کیارش یک جمله قشنگی داره! شب ها که می خواد بره بخوابه میگه ماه به خورشید میگه تو برو بخواب خسته شدی! صبح ها هم که بلند میشه میگه خورشید به ماه میگه حالا نوبت توهه بری بخوابی! خسته شدی!!!!!!!

    حالا من هم زبون روزه کوه کندم! برم بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com