عزیزک سه سال و سه ماه و سه هفته و سه روزه ام سلام
پسرم درست یک سال و یک ماه و یک هفته و یک روز از اون روزی که من پستی برای 2 سال و 2 ماه و 2 هفته و 2 روزگیت نوشتم می گذره! دیدی چه زود گذشت؟! حالا تو بزرگ تر شده ای! شیرین زبان تر شده ای! حرف های کودکانه ات گاه آمیخته با درایت یک بزرگسال می شود خنده و لذت و شوق را بر لب و دل هایمان می آورد! حرکات و جسمت تکامل بیشتری گرفته و جنس بازی ها و سرگرمی هایت عوض شده است! بازی با قابلمه و وسایل آشپزخانه جایش را به ماشین های لگو و نقاشی با گواش و پازل های جورواجور داده است! گرچه هنوز پری از شور و شیطنت ولی رنگ شیطنت هایت عوض شده است! دیگر چیزهای ساده حواست را از اسباب بازی مورد علاقه ات پشت ویترین مغازه پرت نمی کند! دیگر بدون منطق و دلیل نمی توان تو را راضی به کاری کرد! دیگر آن قدر احساس بزرگی می کنی که دوست داری در تمامی کارها نظر بدهی! دوست داری کارتون هایی بزرگتر و جالب تر از برنامه های کانال براعم یا بی بی ببینی! حالا طرفدار پروپاقرص جتیکس شده ای! حالا خودت بلد شده ای لباس هایت را در بیاوری و بپوشی! حالا می دانی حکمت دست شستن و لباس بیرون را عوض کردن چیست! حالا بعد از مسواک زدن خودت اصرار به شستن دهانت با آب داری! حالا برای خودت ادابی برای غذا خوردن و حمام کردن و خوابیدن و ... درست کردی که مخصوص خودت است! حالا جنس خواسته هایت مردانه تر شده است!
کیارشم یک سال و یک ماه و یک هفته و یک روز به سرعت بادی بهاری گذشت و من می دانم باز به همان سرعت همین مدت می گذرد و من با لبی خندان از دیدن تغییرات و بزرگ شدن هایت و چشمی نمناک از غم عبور سریع این لحظات پستی برای 4 سال و 4 ماه و 4 هفته و 4 روزگیت می نویسم! از خدا مدد می خواهم لطف نوشتن از تو در آن روز را به من عنایت کند! آری به همان سرعت این روز می گذرد و به آن روز می رسیم و من می دانم باز به چشم هم زدنی تو بزرگتر از آنی شدی که غرور جوانیت اجازه دهد به احساسات یک مادر در 20 سالگی و 20 هفتگی و 20 روزگیت توجه کنی! می دانم به اندازه چشم بر هم زدنی روزی می رسد که به جای بازی با لگو و پازل و ماشین های اسباب بازی، سرگرمیت فوتبال و کامپیوتر و رانندگی با ماشین های واقعی باشد! می دانم روزی می رسد که به جای کارتون پلنگ صورتی و تام و جری فیلم های ترسناک یا اکشن را بپسندی و از دیدنش هیجان زده بشوی! می دانم به سرعت وزیدن نسیمی روزی می رسد که به جای شریک کردن من در بازی ها و تفریح های کودکانه ات، گردش و بودن و خندیدن با دوستانت را ترجیح دهی! می دانم روزی می رسد که افکار و عقاید من را قدیمی، سنتی و دور از پیشرفت علم و تکنولوژی و زمانه بدانی! می دانم روزی می رسد که دیگر با عشق بازوان من را نبوسی و بازوان دیگری برایت لطافت و جاذبه و کشش یک بوسه را داشته باشد! می دانم روزی می رسد که قلبت را تماما به زن دیگری بدهی زنی که جوان تر، زیباتر و خواستنی تر از من باشد! می دانم روزی می رسد که بچه ای به زیبایی و شیرینی خودت آن قدر سرت را گرم کند که روزهای کودکی خودت را فراموش کنی! می دانم روزی می رسد که تماما شادی و خنده و عشقی که این روزها بین من و تو بدل می شود را فراموش کنی و فقط سختگیری ها و تلخی های دوران بلوغت را به یاد داشته باشی! می دانم و گله ای ندارم! این رسم روزگار است! همان طور که من این روزها را با مادرم طی کرده ام و همان طور که تو این مراحل را با کودکت پیش رو داری!
آری می دانم و غمگین نیستم! چشم به فرداها دوخته ام و ندوخته ام! امید بسته ام و نبسته ام! چشم به فرداها دوخته ام و امید بسته ام تا روزهای روشن تر و زیباتر را تحربه کنی و چشم ندوخته ام و امید نبسته ام به روزی، وقتی، لحظه ای که در کنارت شیرینی و عشقی بیشتر را تجربه کنم و تو احساس وابستگی، تعلق و امتنان بیشتری نسبت به چیزی که امروز هست، به من داشته باشی! پسرکم، من با علم روزهایی که می رسد از بودن با تو لذت می برم! از این که الان و در این لحظه هستی! از این که گرچه مثل 6 ماهگیت پاهای تپل و خنده ای بی دندون نداری، گرچه مثل یک سالگیت قدم هایت تاتی وار نداری! گرچه مثل 18 ماهگیت یک ضرب ماما گو نیستی، گرچه مثل 2 سالگیت خنده های موشی و آغوش های بدون توقع را برای غریبه و آشنا را نداری و ...ولی من از بودن در کنارت لذت می برم! از این که هنوز برای خوابیدن باید دست من را در آغوش بگیری! از این که موقع خرید، پیاده روی و گردش های دو نفره مان دست من را سفت می گیری و با حرارت از عقاید و دیده هایت برایم سخن می گویی! از این که در نقاشی کشیدن هایت، در بازی کردن هایت من را شریک می کنی! از این که کتاب هایت را برایم می آوری تا برایت بخوانم! از این که سعی می کنی کمک کنی! از این که این قدر مهربونی! از این که هر وقت ناراحتم با دلسوزی کنارم می نشینی و از علت ناراحتیم می پرسی! از این که با خنده هایت لبخند و نور را به من هدیه می دهی! ... از این که پسر منی و تنها جگرگوشه و امید من...
کیارشم می خوام بدونی تو سه سال و سه ماه و سه هفته و سه روزگیت نه تنها کمتر از سابق بلکه بیشتر از گذشته دوستت دارم و به بودنت افتخار می کنم و از در کنارت بودن غرق لذت و عشق می شوم! در هر سنی و هر حالتی تو عشق و امید و مایه قوت قلب و نیروی زندگی من هستی! دوستت دارم پسرکم...
در این روزها می خوام این جا هم ثبت شود، در این روزها که من چشم به فرداهای تو و امیدهای روشن، دوخته ام، مادران زیادی امیدی که به فرداهای روشن و رنگین فرزاندانشان دوخته بودند ناامید و دلشکسته و گریان شده اند! من هم مثل هر مادری برایت آرزوهای رنگی دارم و توان دیدن رفتن خاری به پاهایت را ندارم! می خواهم بدونی در این برهه زمانی خیلی از مادران سرزمین ما که چشم دیدن خاری به پای فرزندانشان را نداشتند، چشمشان با دیدن خون و چشم های سرد فرزندان و جگرگوشه هایشان خون فشان و قلب هایشان پاره پاره است. به امید روزهایی که هیچ مادری به سوگ عزیزش ننشیند. به امید روزهایی روشن و آرام و پر امید برای فرزندان و امیدهای ایرانمان...
پیوست 1: 3 شنبه رفتیم نمایشگاه اوقات فراغت! جالب بود! عکس های بالا مربوط به اونجاست!
پیوست 2: کیارش دیگه مهد نمیره! وقتی می خواستم پرونده اش را بگیرم دو تا کاغذ خط خطی گذاشتند لای پوشه اش و به عنوان کار کلاسی مهدش بهم تحویل دادند! خسته نباشند!!!! این همه پول دادیم و با کلی منت که فقط دوتا کاغذ خط خطی کنه؟! در راستای آموزش خانگیش من و کیارش روزها برنامه آموزشی داریم! یک روز کار با گواش و تر کیب رنگ ها داشتیم! در همین راستا کیارش برای رنگ کردن پلنگ صورتی یاد گرفت رنگ قرمز و سفید میشه صورتی! اینم عکس پلنگ صورتی به قلم مامان و رنگ امیزی کیارش بدون کمک! الهی قربونش برم با چه دقتی رنگ کرده!
پیوست 3: تی شرتی که در عکس آخر می بینید را مامان جون کیارش و عمه هاش لطف کردند وقتی امده بودند تهران براش آوردند! دستشون درد نکنه خیلی خوشگله!