Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker تیر 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 514314

  بازدید امروز : 10

  بازدید دیروز : 24

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

پراکنده ها، از امنیت عاطفی تا پیاز!!!

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/4/26::: ساعت 11:57 صبح

سلام

·        ما آدم‌ها عادت کرده‌ایم نداشته‌هامونو بشماریم.

              شاید برای این که داشته‌هامون قابل شمارش نیستند.

·        در نگاه کسی که پرواز را نمی‌فهمد هر چقدر اوج بگیری کوچک‌تر خواهی شد.

·        هیچ چیز، هیچ کس به اندازه ذهن‌مان محدودمان نمی‌کند.

·        وقتی کلماتت را تغییر دهی جهانت را تغییر می‌دهی.

و در آخر شعر گونه‌ای که به نظرم به پست این دفعه بی ربط نیست:

·        نوزادی متولد می‌شود

با هزاران نقشه‌ای که والدینش برایش کشیده‌اند

    " به بهشت خوش آمدی عزیزکم.

         از من می‌شنوی تنها به قلبت گوش بسپار

               تا بهشت باقی بماند"

این مطالب از مجله موفقیت گرفته شده که به نظرم جالب آمد و دوست داشتم برای شما هم ذکر کنم!

کیارش تازگی‌ها خیلی شیطون شده، کاری نیست که نکنه، به راحتی روی مبل میره و میاد روی اُپن یا روی شومینه!!!!‌ تمام وسایل آشپزخانه را به هم می‌ریزه موقع غذا خوردن سالاد و ماست و بشقاب من و باباشو خودش را با هم یکی می‌کنه و... صبح‌هایی که خونه باشم زودتر بیدار میشم و خونه را مرتب و همه جا را تمیز می‌کنم، تمام اسباب بازی هاشو جمع می‌کنم و می‌گذارم توی استخرش ( ‌یک دفعه فکر نکنید باهاشون بازی می‌کنه! نگاهشونم نمی‌کنه فقط روی زمین و زیر صندلی‌ها و مخصوصاً غیر قابل دسترس‌ترین جاها پخششون می‌کنه! ) خلاصه تا بیدار میشه‌ شروع می‌کنه به شیطنت، پشت سر من راه میره و هرچی من جمع می‌کنم به هم میریزه!! مثلاً قابلمه‌ها را می‌ریزه وسط اگه یک روز من بهشون دست نزنم همین جوری رو زمین هست ولی تا جمعشون کنم هر جا که باشه یک دفعه ظاهر میشه و پشت سر من دوباره همه چیز را به هم می ریزه و میره سراغ کارش!!!! چند روز پیش ساعت 11صبح بود یک نگاهی کردم به دور و برم دیدم وای خدای من چه وضعیه! اگه یک نفر الان در بزنه بیاد تو فکر می کنه آمده تو انباری!!! در حالی که من از 7 صبح یک لحظه هم استراحت نکرده بودم، عصبانی به کیارش گفتم من هی جمع کنم تو به هم بریز و بعد خسته  و با اعصابی داغون رفتم روی تخت دراز کشیدم و داشتم فکر می کردم یک دفعه کیارش آمد و بغلم کرد و هی نگاهم می کرد و می خواست من را ببوسه! بغلش کردم و کنار هم دراز کشیدیم، بعد کتاب همه بچه ها تیزهوشند اگر که کنار تخت بود و برداشتم و بازش کردم دقیقاً قسمت امنیت عاطفی اومد!!!!! نوشته بود یک بچه ای که امنیت عاطفی داشته باشه هیچ وقت به مادرش نمی چسبه! با امنیت عاطفی استعداد بچه ها بیشتر شکوفا میشند و راحت‌تر و سریع تر به یادگیری و بالندگی می رسند! اخلاق خوب و رابطه اجتماعی چیزیه که از بچگی با آدمه و اکثراً ذاتیه اما در صورت عدم امنیت عاطفی می تونه جاشو به ترس و اضطراب بده و ... تحت تاثیر قرار گرفتم! چرا باید کاری کنم که پسرم ناراحت بشه و احساس نگرانی بکنه؟! چه اهمیتی داره اگه کسی سر زده بیاد و ببینه خونه ما فرقی با انباریه اون ها نداره؟! اصلاً چه اهمیتی داره که دیگران چه فکری بکنند یا حتی خودم چه احساسی داشته باشم؟! چرا باید موفقیت و رشد و از همه مهم تر اخلاق خوش و لبخند کیارش را فدای یک کم نامرتبی و به هم ریختگی خونه کنم؟! ... پس از این به بعد زنده باد بازی و نقاشی و لبخند و آغوش و بوسه و... و بی خیال هر چی خونه و مرتب کردنش!!!!!!

مطمئنم تا به حال لپ لپ خریده‌اید ولی مطمئنم چیزی که از لپ‌لپ ما میاد بیرون از لپ‌لپ هیچ کدومتون بیرون نیومده! میگید نه؟! بیایید اینم شاهد ماجرا!!!!!!

                          

                                  لپ‌لپ از نوع کیارش وروجکی

در ادامه اقدامات وروجکیش هر روز میاد سبد سیب زمینی پیازهامو برمی‌داره، سیب و پیازهاشو می‌ریزه وسط بعد یک سینی برمی‌داره میره می‌گذاره روی میز هال و یکی یکی سیب زمینی و پیازها را می‌گذاره روش بعد هم زیر صندلی و... و در آخر وقتی مامان می‌خواهد غذا درست کنه حدس بزنید کجا باید دنبال پیازهاش بگرده؟!

                          

                               سبد جدید سیب زمینی و پیازهای مامان

خدا پدر و مادر و جد و فک و فامیل گذشته و آینده این مخترع ترموکوپل را بیامرزه که این ترموکوپل را اختراع کرد و گرنه خونه ما تا به حال 148 باری منفجر شده بود!!!! چون کیارش همش میره سر گاز و هی با شیرهاش بازی می‌کنه! تا حالا هم چند بار غذام ته گرفته چون خود سرانه آمده و زیر غذا را بالا کشیده!

هفته پیش که کیارش را بردم مهد خیلی خوشش آمد و وقتی می‌آوردمش بیرون بهانه بچه‌ها را می‌گرفت اما این هفته همش تا می‌برمش دم مهد گریه می‌کنه و موقع شیر دادن یا بردنش میرم سراغش یک گریه دلخراشی می‌کنه که با اعصاب خورد و دل ریش میرم سر کارم، کاشف به عمل آمد مربیش عوض شده، قبلیش یک دختر جوون بود اما مربی این هفته‌اش یک خانم مسنیه! بهش گفتم هفته پیش مربی کیارش یکی دیگه بود، گفت مربی اصلی بچه‌های زیر 2 سال منم، هفته پیش مرخصی بودم!!!‌ خانم خوبی هم هست ها ولی نمی‌دونم چرا کیارش تا می‌بیندش گریه می‌کنه، گرچه مربیش میگه تو مهد آرومه و همش بهش چسبیده! غمی شده‌ها کلی خوشحال بودم کیارش مهد را دوست داره!!!

چند روز پیش در اخبار علمی تلویزیون می‌گفت محققان فرانسوی فهمیدند قرار دادن کودکان زیر 2 سال در برابر برنامه‌های تلویزیونی و حتی آموزشی باعث عدم تمرکز آن‌ها در سنین بالاتر میشه!!!! تازه کشف کرده بودیم که کیارش از تام و جری خوشش میادها!!!!

                   

                کیارش در حال عوض کردن کانال برای دیدن برنامه مورد علاقه‌اش

            

                          ببینید جیگر مامان چه قشنگ سیب می‌خوره؟!

                    

                                    فدای خنده‌هات برم وروجکم

                    

                  کیارشم داره کمک مامان لباس‌ها را می‌ریزه تو ماشین لباس‌شویی

                 

                                  این آقای خوش تیپ را می‌شناسید؟!

                  

                      کسی منو صدا کرد؟! منو با عینک هم شناسایی کردید؟؟؟

خبر دارید ساخت برج میلاد به اتمام رسید؟! البته تو خونه ما، اینم عکسش:

                     

                مصالح ساخت برج: قابلمه مامان، تن ماهی، کاسه، توپ کیارش

صفا خانوم گل مامان مانی جون منو به بازی 24 ساعت دعوت کردند ( خودمونیم‌ها هیچ کس ما را به عروسیی، تولدی و... دعوت نمی‌کنه ) ممنون صفا جون، با اجازه تون می گذارم برای پست بعدی چون دوست دارم مفصل درباره اش بنویسم و این پست هم همش مال کیارش باشه.



  • کلمات کلیدی :

  • سفرنامه مشهد

    نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/4/20::: ساعت 4:44 عصر

    سلام به همگی دوستان

    ببخشید دیر شد! اول یک توضیحی درباره پست قبلی  بدم و بعد درباره سفر:

    دفعه قبل وقتی پست "این جا تهران است..." را فرستادم و قبل از اینکه بتونم پرشین بلاگ را هم آپ کنم کامپیوتر قاط زد و دیگه درست هم نشد و چون مسافر بودیم دیگه دنبال درست کردنش نرفتیم و بعد سفر هم چون مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم دیگه نشد!

    خوب حالا درباره سفر:

    چهارشنبه صبح ساعت 11 پرواز داشتیم، تو فرودگاه یک دختر 2 ساله ناز با کیارش دوست شده بود و هی به کیارش می گفت نی نی بیا! اولین باری بود که کیارش از بچه ای خجالت می‌کشید اما بعد کلی با هم دوست شدند! حیف که دوربین را تو چمدان گذلشته بودم و همراهم نبود، گرچه عکس های قشنگی با موبایلم انداختم اما به علت قارقارک بودن موبایل این جانب و عدم اتصال به کامپیوتر نشد عکسشو بگذارم! کیارش تو فرودگاه خیلی شیطونی کرد اما وقتی هواپیما بلند شد انگار قرص خوابشو بهش دادند خوابید تا مشهد و بعد از فرود هواپیما بیدار شد. رفتیم هتل و استراحتی کردیم و بعد رفتیم حرم، فسقلی تا به حال این قدر جمعیت ندیده بود! حسابی هم شیطون شده بود و تا می گذاشتیش زمین مثل فرفره می دوید! از ترس بچه دزدی هایی که اخیراً زیاد هم شده به نوبت نماز جماعت خواندیم. کیارش نگذاشت یک زیارت دلچسب بخوانیم، کلی اسباب بازی براش گرفته بودیم، می گذاشتیم جلوش تا بازی کنه، تا بسم الله را می گفتی یک دفعه می دیدی نیستش! قیافه من دیدنی بود! وسایل کیارش به این دستم، کتاب دعا به اون دستم و جانماز به دندون دنبال کیارش از این رواق به اون رواق می‌دویدم! همیشه خاطره انگیزترین قسمت سفر به مشهد نشستن تو صحن جمهوری، موقع نماز عصره! هوا هر قدر هم که گرم باشه همیشه یک نسیم ملایم می وزه، هوا تاریک و روشن و کلی پرنده توی آسمونند! صدای اذان اونجا یک جور دیگه دل آدمو می لرزونه! تازه چهارشنبه شب، شبه ولادت حضرت فاطمه بود و همه جا چراغونی بود و نقاره می زدند، کلی کیف کردم! ناخودآگاه یاد شب ولادت حضرت فاطمه در 4 سال پیش افتادم، اون موقع با بابایی و مامانیم و برادرم کنار بقیع بودیم، عجب شبی بود، اون موقع هم شب جمعه بود، زن های عرب شیعه کلی شیرینی و شکلات پخش می کردند و شادی می کردند! اون موقع بابایی زنده بود...

    پنج شنبه صبح رفتیم یک کم مشهد را بگردیم، بردنمون بازار الماس شرق، اگه رفته باشید همش لوازم خونه است و اسباب بازی! این جوری شد که بازم کیارش خرج رو دست مامان و باباش گذاشت و شونصدمین توپش را هم گرفت! ( آخه دیوانه مون کرد از بس گفت توپ و هی تو مغازه های مردم دنبال توپ دوید، بچه ام پشتکارش خوبه!!‌ ) بعد رفتیم طبقه آخرش که سرزمین عجایبه! پسرم کلی تو استخر توپش بازی کرد و اون معکب و استوانه های پارچه ای را هی جابه جا کرد و دیزاین اون جا را کلی براشون تغییر داد! بعد رفتیم سوار قطار شادی شدیم و دو دور افتخاری برای تنها مسافرهاش کیارش و بابایی و مامانی زد!!!!!‌ ( خوبه این سن بچه‌ها، به اسم اون ها کلی یاد بچگی می‌کنیم! ) و آخر سر هم سوار ماشین آتش نشانی شد! کلی خوشش آمده بود ولی زود ایستاد! فرق این ماشین ها تو سرزمین عجایب که با هزارتومان کار می کنه با این ماشین ها که با 50 تومان کار می‌کنه چیه؟؟؟؟ این هزارتومانیه که زودتر وایساد!!!! بعد کلی فعالیت هم رفتیم ناهار، پسرم تو سفر اشتهاش باز شده بود و همه چیز را دوست داشت و می‌خورد. عصر هم رفتیم حرم (‌ کلاً به خاطر گرمی هوا نزدیک غروب می‌رفتیم و تا شب می‌ماندیم که کیارش اذیت نشه!‌ ) صبح جمعه هم رفتیم طرقبه، جای همه خالی، هوای خوبی بود و غذای عالی، کیارش از شیشلیک ها خیلی خوشش آمد و در حین بالا رفتن از دیوار راست غذا هم می‌خورد!!‌ ( تخت بغلیمون اصلاً نفهمیدند چی خوردند بیچاره‌ها، آخه تمام هواسشون به کیارش بود و هی می‌گفتند وای نیوفته؟! ) بعدشم دوغش را هم خورد و یک عالمه هندونه روش!!!! ( ترسیدم گفتم نکنه چیزیش بشه اما خدا را شکر هیچیش نشد! ) و شنبه صبح هم ساعت 10:30 به سمت خونه پرواز کردیم! سفر خوبی بود، جای همه دوستان خالی، برای همتون دعا کردم!

    یک خبر دیگه این که دوشنبه صبح زود کیارش با بابایی و مامانی رفت اداره بابایی! آخه از این به بعد قراره هفته‌ای دو روز مامانی بره اونجا برای کار پروژه‌اش و کیارش هم باید بره مهد کودک اداره!!! اولش خیلی ناراحت بودم و می‌ترسیدم، آخه تصویر خوبی از مهد کودک‌های اداره‌ها نداشتم! خودم را که یادم نیست ولی برادرم مهد اداره مادرم می‌رفت و چون حرف نمی‌زد خیلی بچه‌ها اذیتش می‌کردند و برادر مظلومم همیشه صورت و بدنش جای پنجه‌های بچه‌ها را داشت، وسایلش جابه‌جا می‌شد و خوب بهش نمی‌رسیدندو ... برای همین غم دنیا رو دلم بود که کیارش قراره بره مهد. ولی خدا را شکر مربی‌هاش خیلی خوش اخلاق و مهربونند، درسته که امکانات مهد کودک خصوصی را نداره اما خوب مهم اخلاق مربی‌هاست! اولش مربی‌هاش گفتند وای بازم شروع شد، یک بچه جدید و حالا باید تا چند روز صبح ها گریه کیارش را آروم کنیم... ولی ظهر که برای شیرش آمدم دیدم کلی مربی‌ها ذوق کردند که چه بچه خوش اخلاقی دارید اصلاً گریه نکرد! انگار نه انگار که رفتی!!!! ( بماند که ته دلم علاوه بر خوشحالی یک کم ( فقط یک کم‌ها ) سوخت که کیارش اصلاً دلش هوامو نکرده! )‌ کلی هم براشون خندیده بود و تحویلشون گرفته بود! از بس هم بازی کرده بود ساعت 12 بدون شیر و دردسر خوابش برده بود!!!! ( رویای مربی‌ها! ) تازه ساعت 3 که می‌خواستم ببرمش کلی گریه و بغض کرد که چرا منو داری از مهد میاری بیرون!!!!!! خدا را شکر خیالم از این بابت راحت شد.

    کیارش علاقه عجیبی در یادگیری کلامات نا متعارف داره! مثلاً به ساعت میگه " دا " اونم با تاکید روی " د " ( علاقه عجیبی به ساعت داره از ساعت دیواری، رو میزی، مچی گرفته تا گرینویچ و ساعت حرم همه را سریع پیدا می‌کنه و هی میگه دا دا! یک بار تو یک فروشگاه هی بلند می‌گفت " دا " بیچاره فروشنده گیج شده بود چی می خواد هی به من می‌گفت چی می‌خواد من بهش گفتم دا یعنی ساعت اما من این جا ساعت نمی‌بینم بعد کاشف به عمل آمد پشت سر فروشنده یک ساعت رو میزی کوچک هستش!!!!! ) یا به تخت میگه " تَ " یا به ابرو میگه " اَبو " حالا نمی‌آد یک به بهی، ددری، پیف پیفی چیزی یاد بگیره به درد ما بخوره؟!

    قند عسلم تازگی‌ها تو پهن کردن سفره بهم کمک می‌کنه، چیزهای سبک و بی ضررو بهش می‌دم که ببره! مثل لیوان خودش یا شیشه آب یا بشقاب و قاشق و چنگالش! این قدر دوست داره! خیلی هم قشنگ می‌بره می‌گذاره سر جاش بعد دوباره میاد برای بعدی! سر بشقاب و قاشق و چنگال بردنش فیلمی داریم! قاشقه میافته تا برش می داره چنگاله میوفته! تا اون را برمی‌داره دوباره قاشقه میوفته! یک n بار که این کار را کرد دیگه راضی میشه من برش دارم!!!!!

    کیارش مامان تازگی‌ها یاد گرفته موش موشک بشه! تا بهش میگم کیارش موش موشک شو! چشاشو جمع می‌کنه و بینیشو می‌کشه بالا و به پهنای صورتش می‌خنده، این قدر نمکی میشه!!! کلی خوردنی!!! مربی‌هاش برای موش موشک شدنش کلی ذوق کردند!

    ببخشید یک کم زیاد شد! دیگه یک هفته بود دیگه!! حالا بریم سر عکس ها!

              

                 پارک نزدیک خونه، قبل سفر، سوار همون چرخونک های مذکور!             

                      

             بازار چینی‌ها واقع در الماس شرق، کیارش خان و شونصدمین توپش!

               

              عشق مامان در استخر توپ در سرزمین عجایب! کلی خوش گذشت بهش!          

                        

           جیگری سوار بر قطار شادی در حال گذر از آفریقا!!!

                 

     این آتش نشان خوش تیپو می‌شناسید؟! داره با هاپویی و اردکی میره آتیش دلسوختگانشو خاموش کنه!!!!!!

                      

                              شیطون بلای شیرین مامان در طرقبه

                           

             ببینید چه حرفه‌ای دوغ می‌خوره؟! خدا وکیلی دوغ‌هاشون خیلی خوشمزه بود!

                          

       حالا ببینید چه حرفه‌ای تر هندونه می‌خوره! نصف این ظرف را کیارش خان خورد!!!     

           

           موش موشک من! ( البته تا آمدم عکس بگیرم حالتش را از دست داد! )، هتل مشهد!

     

    اگه درست حساب کرده باشم چهارشنبه باید تولد ترنم جون مامان آرزو باشه!!!!

      *** ترنم عزیزم اولین سالگرد تولدت مبارک***

     

    عزیزم ان‌شاالله در کنار مامان آرزوی خوبت و پدر مهربونت سال‌های سال با خوشی و شادی و سعادت زندگی کنی و بشی یکی از زنان موفق و نام آور ایران! (‌ البته %100 جزو خوشگل‌ترین‌هاشون میشی!!! )

     

    پیوست1: از عزیزانی که از دکترهاشون راضی هستند و تجویزاشونو قبول دارند میشه خواهش کنم اسم و آدرس دکترشون را بدهند؟! آخه کیارش تهران دکتر به خصوصی نداره!

    پیوست2: به علت عدم همکاری دایی جان در ارسال عکس‌های چادگان نتونستم در این پست عکس‌هاشو بگذارم! شرمنده...

    پیوست3: تو مشهد از ترس جمعیت زیاد همش کیارش را بغل کردیم! حالا به شدت بغلی شده! می‌گید چی کارش کنم؟!



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com