Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker اسفند 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510757

  بازدید امروز : 16

  بازدید دیروز : 13

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

اولین سالگرد تولد وبلاگ کیارش

نویسنده:مادر کیارش::: سه شنبه 86/12/7::: ساعت 7:28 عصر

سلام

اگه گفتید امروز چه خبره؟! اگه یک نگاه به آرشیوم بندازید می بینید که اولین پستم را روز 8 اسفند 1385 نوشتم و به دنیای وبلاگ نویس ها پا گذاشتم!

روزهای خوبی داشتم و دوستان خوبی هم پیدا کردم و از نظرات و راهنمایی هاشون استفاده کردم! امیدوارم این صفا و صمیمیت دوام داشته باشه و بازم بتونیم این محیط مجازی خوب را صاف و بی ریا و پاک حفظ کنیم!

                                 

! یک سال گذشته! گاهی زود و گاهی دیر و تو این یک سال پسرک عزیزم هم قدم به قدم با وبلاگش بزرگ شد! راه رفت! مامان و بابا و گفت و شیرین کاریهای جدید یاد گرفت! امیدوارم سال دیگه برای دومین سالگرد وبلاگم دوستان بیشتری پیدا کنم و دوستان قدیمی هم همچنان به یادمون باشند!


                                                                              

پیوست: شنبه حتماً یک سری بهمون بزنید! خبر اصلی شنبه است! اگه گفتید؟!



  • کلمات کلیدی :

  • ترس های دوران کودکی

    نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 86/12/1::: ساعت 11:5 صبح

    سلام

    تا حالا شده به یاد ترس ها و دلهره های دوران کودکیتون بیوفتید؟ چند درصد از اون ترس ها بی رنگ شده؟ چند درصد کم رنگ شده و گاهی یک نقشی تو زندگی شما ایفا می کنه؟؟؟؟ تا حالا شده ترسی که در دوران کودکی داشتید در فرزند خودتون ببینید؟! در مقابل اون ترس آشنا چه عکس العملی از خودتون نشون دادید؟! همون عکس العمل والدینتون را یا یک راه جدید برای مقابله باهاش پیدا کردید؟!

    من خودم بارها بهش فکر کردم و  گاهی در موقعیت هایی قرار گرفتم که مادرم را سال ها پیش در موقعیت های مشابه قرار داده بودم!

    یادمه 5-6 ساله که بودم یک بار تو یکی از این دوره های فامیلی که خونه داییم برگزار شده بود یک فیلم ترسناک گذاشته بودند، اون موقع تازه دستگاه ویدیو به بازار اومده بود و کلی جذابیت داشت! من در بین بازی هام با ترس و دلهره این فیلم را دیدم، آخه همه مجذوب فیلم شده بودند و کسی باهام بازی نمی کرد! الان خاطره واضحی درباره فیلم و اسم و موضوعش ندارم اما اون فیلم شروعی شد برای کابوس های شبانه من! از تنها خوابیدن مخصوصاً در تاریکی وحشت داشتم! هر شب احساس می کردم یکی از زیر تختم یا زوایای تاریک و مرموز اتاقم میاد تا منو بکشه! هر بار چشم هامو می بستم جسم نامریی اشباح هایی را احساس یا در واقع تجسم می کردم که بالای سر من یا در طول اتاقم در حال رفت و آمد هستند و من هر بار چشم هامو باز می کردم ناپدید می شدند ولی حضورشون را احساس می کردم! هر شب با التماس از پدر و مادرم خواهش می کردم بگذارند شب را پیش اون ها به صبح برسونم و وقتی با مخالفتشون مواجه می شدم این قدر زیر پتو بیدار می موندم و با ترس و لرز دقایق را می شمردند تا به خواب برند و من آهسته با بالشت و لحافم برم و پایین تختشون بخوابم! گاهی از ترس و وحشت بالا می آوردم! البته بعد از ورود به دوران راهنمایی کم کم این تخیلات کم رنگ و الان چیزی شبیه شوخی شده! حالا چی؟! اگه یک شب پسر من با التماس ازم بخواد پیش ما بخوابه من چه عکس العملی نشون میدم؟! یاد ترس های خودم میوفتم؟!

    همیشه از دعوا شدن، تنبیه شدن و تنها شدن می ترسیدم! در واقع وحشت داشتم! دوران کودکی فوق العاده لجباز بودم، نمی گم الان نیستم ولی بهتر شدم! الان که به اون زمان فکر می کنم می بینم چه قدر پدر و مادرم را اذیت کردم و الان بهتر درکشون می کنم! البته همون طور که می دونید اکثر والدین برای بچه اول چون احساس می کنند باید بچه باادبی تربیت کنند سختگیرتر هستند! من سر یک مسئله کوچیک لجبازی می کردم و بعد در حالی که می دونستم اگه پافشاری کنم تنبیه می شم و از تنبیه شدن هم می ترسیدم ولی سر حرفم می موندم و خوب تنبیه می شدم و از همه بیشتر از این که تو اتاقم تنها بمونم می ترسیدم و البته این جزو تنبیه های امروزی بود! حالا اگه پسرم یک کار اشتباهی بکنه من چی کار می کنم؟! این موقعیت را بیشتر از هر چیز دیگه ای تجربه کردم! چه جوری پسرم را تنبیه کنم که اون ترس ها براش ایجاد نشه؟! مخصوصاً که رگه هایی از لجبازی خودم را تو اونم می بینم!

    تو مدرسه و مهدکودک بچه باهوشی بودم! پدرم خیلی رو بیست شدن نمره هام و شاگرد اول شدنم حساس بود! یادمه یک بار تو دوم دبستان نمره املام کم شد حسابی دعوام کرد! و این جوری شد که یک ترسی تو من به وجود اومد! ترس از شکست خوردن و اول نبودن! این ترس و دلهره تا بزرگی هم دنبالم بود و باعث شد در خیلی از مراحل زندگیم نتونم ریسک بکنم! همین ترس باعث دلزدگیم و یاس زیادم تو دوران ارشد شد! که الان که می خوام شروع کنم به نوشتن پایان نامه اون شوق و پشتکار لازمه را ندارم! من چی؟! من هم همون ترس ها را در دوران تحصیل پسرم براش ایجاد می کنم؟!

    گاهی عکس العمل هایی که ما نشون می دیم و خودمون در دوران کودکی از اون وحشت داشتیم ناخودآگاه و غریزی باشه! اما چه قدر به یاد داریم که خودمون چه قدر از این برخورد آزرده شده بودم؟! چه قدر توانایی داریم با همین ترس های مشابه در کودکانمون درست برخورد کنیم؟!

    قصد ندارم چیزی شبیه بازی درست کنم ولی دوست دارم بدونم چه قدر از ترس های دوران کودکیتون را در کودک خودتون می بینید و چه عکس العملی دارید؟!؟!

    پیوست 1: کیارش الان دو هفته است میره مهدکودک! 3 روز در هفته! نمی تونم خیلی دقیق نظر بدم! ولی به نظر میرسه دوست داشته! بعد از اون دوره 3 ماهه تجربه وحشتناک مهد قبلی کم کم دارم به این جا خوش بین میشم! دیروز که از خواب بیدارش کردم، خیلی خواب آلود بود بهش گفتم می خواهیم بریم پیش خاله و بچه ها، یک دفعه سر حال شد و در خونه را باز کرد وبا لباس خواب خاله خاله گویان رفت بیرون!!! بدبختی اینه که روزهایی هم که مهد نمیره سر ساعت 7 بیدارمون می کنه و هی میگه خاله خاله یا میره سر کمدش تا شال و کلاه کنه و بره مهد!!!!

    پیوست2: سرعت اینترنت من که وحشتناکه! رو سرعت نور را کم کرده! ولی قبلاً می تونستم وبلاگ های دوستان تو پرشین را باز کنم! اما الان نمی تونم و اگه بشه نمی تونم نظر بگذارم! از دوستان خوبم تو پرشین معذرت می خوام اگه این مدت بی معرفت شدم!!!



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2      

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com