Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker آذر 1386 - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510819

  بازدید امروز : 11

  بازدید دیروز : 30

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

گزارش تعطیلات آخر هفته

نویسنده:مادر کیارش::: یکشنبه 86/9/18::: ساعت 8:24 صبح

سلام

اول از همه به علت مشغله زیاد با یک روز تاخیر دارم گزارش تعطیلات آخر هفته را می‌نویسم! یک دفعه نگید تو شهر این ها تعطیلات جمعه و شنبه است!!!!!

چهارشنبه صبح زود بابایی رفته بود ماموریت و برای برگشت به مشکلاتی برخورد که ساعت 12 شب رسید خونه و من چون می‌دونستم دیر می‌رسه ساعت 10:30 تمام چراغ‌ها را خاموش کردم و با کیارش رفتیم که بخوابیم!!!! بعد که خوابید منتظر ماندم تا بابایی رسید و شامش را براش کشیدم و خلاصه تا کارهامون را کردیم که بخوابیم حدود ساعت 2 نیمه شب شد در همون لحظه کیارش چشم هاشو باز کرد و باباشو دید و دیگه نخوابید و 1 ساعت بیدار بود و روی سر و کله من و باباییش بالا و پایین می‌پرید و ذوق می‌کرد!. بعد 1 ساعت که خوابید من دیگه بدخواب شده بودم و کلی غلتیدم و چرخیدم و ... تا بالاخره بعد 1 ساعت تا چشم هام گرم شد دوباره کیارش بیدار شد و .... آخرین باری که ساعت را دیدم 4:30 صبح بود دیگه بعد جراتشو نداشتم به ساعت نگاه کنم!!! و در انتهای ماجرا کیارش خان ساعت 8 نشده شیپور بیدار باش را زد و ما هم که اون روز کلی کار داشتیم و نیاز شدید به هوشیاری کامل!!!!‌ تا شب اینجوری بودیم!!! خلاصه با یک وروجک خان سر حال بلند شدیم و رفتیم بیرون که کلی کار داشتیم! کلاً‌ پسر خوبی بود و اصلاً تو فروشگاه‌ها آبرومونو نبرد! فقط وقتی داشتیم شیر برای ظرف شویی می دیدیم! یک دفعه سر یکی از شیرها را گرفت و رفت!!! حالا شیر که سر جاش ثابت بود، شانس آوردیم از اون هایی بود که تو خودش شلنگ داشت!! یک دفعه دیدیم کیارش دم دره و شیره ته مغازه!!!!!!!!!!! حالا ما این جوری و صاحب مغازهه این جوری خلاصه عصر هم چون کیارش خان خیلی پسر خوبی بود بردیمش تا براش اسباب بازی‌های کمک آموزشی بگیریم! که البته اکثرشونو داشت!!!! یکیشو خودش انتخاب کرد و تمام مدت هم می خواست خودش حملش بکنه! و یک بسته کتاب هم که سروده‌های ناصر کشاورز بود را من برداشتم! ( البته برای وروجک ها!!! ) کیارش رفته بود از تو قفس کتاب‌ها کتاب « پرنده رو درخته، می می نی شده شلخته » را که خودش داشت را آورده بود و برای باباش هی ورق می زد و به زبون خودش داستانشو تعریف می کرد! فسقلی هر دختر جوانی که قد و هیکلش به شیما می‌خورد، را می دید دنبالش راه می‌افتاد و یک نفس می‌گفت «خاله». بعدش هم رفتیم کنار سی و سه پل و معجون انار خوردیم! کیارش عاشقه اناره!!!! صبح جمعه هم رفتیم خونه بابایی بابایی!!!! دایی بابایی آمده بودن اصفهان و زحمت کشیدند و برای کیارش یک ماشین خیلی بامزه سوغاتی آوردند، دستشون درد نکنه! عصر هم رفتیم مجتمع کوثر و برای کیارش خان یک بلوز خریدیم، در حین دیدزنی ویترین مغازه‌ها وروجک خان یک عدد هلیکوپتر را پشت ویترین اسباب‌بازی فروشیه رویت کردند و دیگه یک ماشین کوکی پشت سر ما هی راه می‌رفت و می‌گفت « ما » ( هواپیما ) این قدر گفت که مجبور شدیم براش بخریم!!! حالا هرچی هواپیماهای بهتر نشونش می‌دیم الا و بلا همونو می‌خواست! آخه اون هلیکوپتره قطعاتش از هم جدا می‌شد و خوب خطرناک بود!!!! دیگه گرفتیم و بعدش این کیارش خان بودند که مثل هانسل و گرتل هی راه می‌رفتند و از خودش رد به جا می‌گذاشتند و ما هم مثل پرنده‌ها هی شیرجه می‌‌رفتیم و از زمین برمی‌داشتیم! اول بال‌های کوچیک بعد بال‌های بزرگ بعد چرخ زیرش بعد پره بزرگ و ... در آخر دیگه چیزی از این ما به غیر یک از یک لاشه نموند!!! بعد هم با بابایی رفتیم یک رستوران ایتالیایی و در محیط خیلی عشقولانه‌اش اسپاگتی و ماکارونی اسپشیال خوردیم و کیارش خان هم کلی از مزه‌اش استقبال کرد!... و البته یک خطر حتمی هم از بیخ گوشمون گذشت! کیارش خیلی آقا روی صندلیش نشسته بود اما یک دفعه، طی یک اقدام انتحاری برگشت و به آبنمای پشت سرش اشاره کرد و گفت « آآآآآآآآآآبوووووووووو» گفتن همان و سقوط با صندلی همان!!!!! من یک یک آن از حالت عمودی به افقی تبدیل شدم! خدا پدر و مادر و جد بزرگوار گارسونه را بیامرزه که مثل فشنگ رفت زیر صندلی! و خانواده ای را از خطر گریه و ورم و آسیب‌دیدگی و غش و ضعف و آب قند نجات داد!!!! بعد هم که خواستیم بیاییم بیرون کیارش ماهی‌های توی آکواریوم را دید و کلی « ماهی » گفت و بعد وقتی ازش پرسیدیم کیارش ماهی چی میگه این قدر قشنگ با دهانش اداشونو در آورد که کلی قربون صدقه بود که از سمت ما به سمت اون هجوم آورد! الهی فداش بشم گوله نمکمو!!!!!

کلاً آخر هفته خوبی بود و در کنار بابایی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و البته درس و مشق هم که یُخ!!!!...

                    
حالا یک کم از شیرین‏کاری‌هاش بگم!!!

چند روز پیش روی تخت نشسته بودم و با تلفن حرف می زدم، پاهامو دراز کرده بودم و در صحبت‌هام غرق شده بودم که فسقل آمد و دستشو گذاشت روی پای منو و گفت « اَ مَ توتو» ( یعنی اتل متل توتوله )‌ دیگه پشت تلفن ضعف کردم و پشت خطیم دیگه به فراموشی سپرده شد!!!!!

یکی از این برگه‌های تبلیغات را از تو کشو میز تلفن در آورده و جلوش گرفته و با انگشت دست دیگه‌اش خیلی قشنگ زیر نوشته‌هاش کشید و به زبون خودش شروع کرد به خوندن از روی نوشته‌هاش

کیارش وقتی دست یا پاش زخمی بشه میاد و بهم نشونش می ده و یک کم مظلومانه اخم می‌کنه و مرتب میگه « اوه اوه »‌ تا من بهش بگم چی شده عزیزم؟! زخم شده؟! بگذار ببوسمش تا خوب بشه!!! بعد می‌بوسمش و کیارش راضی صحنه را ترک می‌کنه و میره دنبال بازیش، بعد چند دقیقه بعدش دوباره پیداش می‌شه و سناریو قبلی دوباره تکرار میشه!!! این صحنه n بار دیگه تکرار میشه تا یک اتفاق مهمی، مثلاً سقوط یک شهاب سنگی رخ بده تا یادش بره!!! حالا چند شب پیش نیمه‌های شب از خواب بیدار شده و منو بیدار کرده و میگه « مامان اوه اوه » منم خواب آلود یک بوسه سریع به پاهاش زدم و گفتم خوب شدی بگیر بخواب!!! ولی باز دوباره تکرار کرد و این قدر ادامه داد که من پا در دهان خوابم برد!!!! یک بار هم پاهاش سوخته بود و جلوشو می‌گرفت و می‌گفت « اوه اوه ... ( نام ناحیه مبارک ) اوه اوه » منم بهش گفتم مامانی باید به پاهات کرم بزنیم تا خوب بشه!!! اونم رفته سر کشو کرمشو آورده و خوابیده و با دقت درشو باز کرده و کم کم کرم برمی‌داره و با احتیاط می‌ماله به پاهاش!!! دیشب کتاب «‌ می می نی الهی بد نبینی » را آورده به عکس روش اشاره می‌کنه و میگه « اوه اوه » ( یعنی می می نی اوخ شده!!! )

شب‌ها گاهی کیارش از خواب بیدار میشه و آب می‌خواد، وقتی بهش می دم اصرار می‌کنه منم آب بخورم و تا آب خوردن اون تموم نشده من حق ندارم شیشه آبمو زمین بگذارم!!!!‌ معضلی شده‌ها! بهش میگم مامانی تو پوشکی، من که نیستم!!!!

گفتم که عشقه هواپیما شده! هواپیماشو می‌گیره بالا سرش و باهاش بازی می‌کنه! بهش میگم این چیه؟! میگه « ما »‌ بهش میگم هواپیما کجاست؟! میگه « با » ( یعنی بالا، منظورش آسمونه! ) این عشق پروازم دردسری شده! یک دفع دیدی با این ت ح ر ی مات مجبور شدم یک بویینگی، ایرباسی چیزی بگیرم!!!!

از آخرین شیطنت‌هاش بگم که شیطون خان دیگه به راحتی خودش میره روی صندلی غذاش و میاد بیرون!!!!‌ کلی مسثقل شده پسرکم!!!!

و در آخر، چهارشنبه شب پای کامپیوتر نشسته بودم و کارهامو انجام می دادم، یک sms برام اومد رفتم موبایلمو آوردم پا کامپیوتر و داشتم جواب می دادم که تلفن زنگ زد، رفتم جواب تلفن را بدم که دیدم وروجک موبایل منو دستش گرفته و داره باهاش تند و تند حرف می زنه! قبلاً هم دستش می گرفت و الکی باهاش حرف می زد! موبایلو ازش گرفتم دیدم داره زمان می اندازه منم سریع قعطش کردم که دیدم ای وای شماره آرزو جون مامان آرش را گرفته!!!! حالا چه جوری از تو لیست های من این شماره را انتخاب کرده بود بماند! تا اومدم یک sms بزنم که کار کیارش بوده خود آرزو جون زنگ زدند! معذرت خواهی کردم و گفتم کیارش زنگ زده! جالب بود که آرش هم گوشی را برداشته بوده و با تعجب گفته مامان یک بچه پشت خطه!!!!!! منم گفتم لابد کیارش با آرش کار داشته که زنگ زده!!! جیگرم فهمیده پشت خط یک بچه است که داشته باهاش حرف می زده وگرنه کیارش پشت تلفن فقط با آشناها حرف می زنه!!!!!



  • کلمات کلیدی :

  • مکالمات روزانه

    نویسنده:مادر کیارش::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 9:10 صبح

    سلام

    اول از همه از لطفی که دوستان به من داشتند و تجارب خودشون را در اختیار من گذاشتند و دلداری دادند تشکر می کنم! واقعاً چه قدر ذوق کردم که توی این دنیا مجازی کسانی هستند که برای من و مشکلات من وقت می گذارند! بازم از همتون ممنونم!

    لیلی جون مامان یونا گفتند که بچه ها دو دسته هستند کسانی که از لحاظ حرکتی جلو هستند و کسانی که از لحاظ گفتاری جلو هستند! حرفشون را قبول دارم، البته هستند بچه هایی که استثناء باشند! منم خیلی اصرار و دلواپسی برای به حرف افتادن کیارش ندارم، من فقط می خواستم بدونم آیا روش موثری هست که بشه تو یادگیری کمکش کرد؟؟ آخه خود کیارش خیلی دوست داره حرف بزنه و ارتباط برقرار کنه و مدام داره برامون سخنرانی می کنه و بعدش وقتی برای جواب با قیافه حق به جانب بهمون زل می زنه آدم می مونه چی بهش بگه که در رابطه با صحبتی باشه که یک کلمه شو نفهمیدی؟!؟!؟! برای مثال به این مکالمه توجه کنید:

    زمان: صبح، 2 دقیقه بعد از بیداری کیارش مکان: روی تخت

    کیارش در حال اشاره به سقف: مامان اَاَ اوووم ماااا اوووم؟!؟!

    من: آهان آره

    کیارش در حالی که با اصرار صورت منو به سمت سقف گرفته و با صدایی کمی بلندتر: مامان اَاَ اوووم ماااا اوووم؟!؟!

    من: چی عزیزم؟ چی می خواهی؟! ( دچار استیصال شدم، آخه روی سقف و مخصوصاً اون قسمت هیچی نیست!!! )

    کیارش با عصبانیت: مااااماااااان، اَاَ اوووووووووووم مااااااااا.......

    خوب به نظر شما کیارش داره درباره چه موضوعی حرف می زنه؟!؟!؟

    البته گاهی هم خوب منظورشو می رسونه، مثلاً:

    زمان: ساعت 11:30 شب مکان: بازم روی تخت

    کیارش داره طبق معمول شیطونی می کنه، منم خیلی خوابم میاد، کیارش خیلی ماهو دوست داره هر شب با هم ماهو تماشا می کنیم.

    من: کیارش بیا با هم ماهو ببینیم!

    کیارش زود می پره بغل من و با کنجکاوی بیرون را نگاه می کنه! هیچ ماهی نیست، هوا تاریک تاریکه! یکی بگه خوب اول نگاه کن بعد حرف بزن! چی بگم؟؟؟؟

    من: مامان ماه نیست، ببین هوا تاریکه؟!

    کیارش: چی آ ماه نه؟! ( یعنی چرا ماه نیست؟! )

    من: ماه رفته پشت ابرها قایم شده! ابر را یادته؟! همون که سفیده؟؟؟؟

    کیارش بلند میشه یه دستشو می گذاره روی ابروی من یکی دیگه شو روی ابروی خودش و میگه: اَبو

    من: نه مامان این ابروه من ابر را میگم، همون که تو آسمونه، رنگش سفیده!

    دوباره با اصرار ابرو را نشون میده: نننننننه اَبو

    من:

    این جزومعدود زمان هایی بود که از کلمات خوب استفاده کرد!

    گاهی هم از یک کلمه برای چند منظور استفاده می کنه! مثل:

    زمان: ساعت 11 صبح مکان: پیاده رو خیابان

    کیارش داره به آسمون اشاره می کنه: مامان، مااااا

    من: نه عزیزم، ماه شب ها توی آسمونه، الان خورشید توی آسمونه تازه این طرف هم که نیست اون طرفه!

    کیارش: ننننننه، مامان، ماااااااااااا

    دقت که می کنم یک هواپیما ته آسمون می بینم!!!

    معانی مختلف ماه: ماه، ماهی، هواپیما. حالا شما بگید منظور از ماااا در مکالمه اولی چی بوده؟!؟!

    من خودم برای یاد دادن بعضی از کلمات به از روش ناشنواها استفاده می کنم! به این صورت که دستمو می گذارم روی دهانش و دست اونو می گذارم روی دهانم و کلمه را با شدت بیشتری تلفظ می کنم! من مثل یک بازی از این روش استفاده می کنم و کلی هم با هم کیف می کنیم! کیارش « پا » را این جوری یاد گرفت ولی دیگه نمی گذاره کلمه دیگری را این جوری بهش یاد بدم! دائم، گاه و بی گاه میاد و دستمو می گذاره رو دهانش و میگه « پا » و بعد به پای خودش اشاره می کنه و میگه «پا» و بعد به پا من و میگه «پا»...

    یک عکس از بچگی من و برادرم که با مادرم انداختیم روی دیوار اتاق مادرم است من 6-7 ساله بودم و برادرم 1 ساله، کیارش میاد می ایسته روبروش و با لحن جدی دائم میگه « خاله » (منظورش شیما دختر خاله منه ) بهش میگم این که خاله نیست این منم، بعد براش توضیح می دم که این منم وقتی کوچیک بودم این داییه، این مامان جانه و... بعد می پرسم خوب حالا این کیه؟! ( اشاره به برادرم ) میگه « دا » (یعنی دایی ) می پرسم این کیه؟! ( اشاره به مامانم ) میگه « مامان » ( به من و مامانم میگه مامان ) بعد به خودم اشاره می کنم این کیه؟! با جدیت تمام « خاله » ...

    فسقلی علاقه خاصی به دمپایی هاش داره وقتی بهش میگیم برو دمپایی هاتو پات کن سریع می دوه و پیداشون می کنه و پاش می کنه و جالب اینه که اصلاً هم اشتباه نمی کنه!

                                 

    این هم چند تا عکس از کیارش وروجک و وروجک کاری هاش! ( بی اجازه رفته سر CD های داییش )

                                  



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com