Lilypie 4th Birthday PicLilypie 4th Birthday Ticker شیرین زبون بلا - داستانهای وروجک
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 510627

  بازدید امروز : 13

  بازدید دیروز : 51

داستانهای وروجک

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

ستاره طلایی
نوید جون
بچگی های دیبا و پرند
وروجک مامان = آرش
یونا شیرین زبون
ثمانه جون مامان مهدیار
آندیا جون
ستایش
پگاه و پارسا
ملوسک خانم
مهدیار مامان مریم
امیر مهدی
بهنیا
مانی فسقلی
ارشیا
دل آرام
کیارش سحر جون
حس قشنگ مادری
پویان گل
سارا ونوشه جون
بلاچه خانم
کیا کوچولو
یکتا فسقلی عزیز
ایلیا مریم جون
کوشا نی نی
سینای گل رویا جون
نازنین فاطمه
ایلیا
نیکان و شیطونی هاش
آرین کوچولو
مزدا جون
پوریا
ایلیای نگین جون
نازنین
فاطمه زهرا عزیز
خونه اول وروجک و مامانی
دل نوشته‏های یک مادر
کارن عزیز
دانیال ساناز جون
کسری عزیز
مانا و مانیا

 

درباره خودم

 

لینک به لوگوی من

داستانهای وروجک

 

دسته بندی یادداشت ها

بازی وبلاگی . تولد . نامه ای به پسرم .

 

بایگانی

اسفند 1385
فروردین 1386
اردیبهشت 1386
خرداد 1386
تیر 1386
مرداد 1386
شهریور 1386
مهر 1386
آبان 1386
آذر 1386
دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
فروردین 1387
اردیبهشت 1387
خرداد 1387
تیر 1387
مرداد 1387
شهریور 1387
مهر 1387
آبان 1387
آذر 1387
دی 1387
بهمن 1387
اسفند 1387
فروردین 1388
اردیبهشت 1388
خرداد 1388
تیر 1388
مرداد 1388
شهریور 1388
آذر 1388

 

اشتراک

 

 

شیرین زبون بلا

نویسنده:مادر کیارش::: چهارشنبه 87/5/30::: ساعت 3:50 عصر

سلام

بازم عکس ندارم!!! ( کتکم نزنید! خوب هنوز نرفتم تهران که موبایلمو درست کنم دوربین هم با خودمون نیاوردیم اصفهان!!! )

کیارش گل من خیلی بلا و شیرین زبون شده! من موندم این بلا بودنش به کی رفته!؟! من که خیلی ساده و بی‌سیا*ستم!!!! این‌قدر شیرین زبونی می‌کنه که خیلی‌هاشو فراموش می‌کنم که بیام این جا بگم!!! ( نه خیلی زود به زود میام؟! )

اول درباره پی‌پیش بگم که کمی بهتر شده! هنوز هم دقیق نمی‌دونم دلیلش چیه؟! صبح‌ها میگه و میریم دستشویی تو لگن می‌کنه ولی اگه عصرها اجابت مزاج بکنه باز نمیگه!!!!!!!!!!! من هنوز هم ابداً دعواش نمی‌کنم و خیلی ملایم هربار که بردمش بهش میگم ببین دفعه قبل تو لگن کردی پاها و شورتت کثیف نشد؟!؟!؟ خودش هم مرتب میگه من تو لگن پی‌پی می‌کنم یا مامان قول میدم تو لگن بکنم و... و هر بار هم تو لگن بکنه کلی تشویق و دست و هورا و بو*س و آغو*ش و... چنان شعفی منو می‌گیره انگار دفاع کردم رفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!  ( تو را خدا آخر شادی و شعف ما مامان‌ها را می‌بینید به چیا بستگی داره؟!‌ ) برای تشویقش همون طور که بهش قول دادیم براش یک ماشین بزرگ هم خریدیم که میشینه روش و باهاش این ور و اون ور میره! ( عکسش دفعه بعد!‌ )

 

فسقلکم چنان در آشپزی به من کمک می‌کنه که نگو! خودش کلی صاحب سبک هم شده بعضی وقت ها هم به من ایراد می‌گیره!!!! ( به داییش رفته اونم وقتی بچه بود بیشتر از من تو آشپزخونه پیش مامانم بود!!! )‌ میره صندلی می‌گذاره و قاشق به دست اصرار اصرار که من باید غذاها را هم بزنم! دیروز داشتم گوشت چرخ‌کرده سرخ می‌کردم صندلی آورده آمده کنار دست من بعد با قیافه حق به جانب میگه: خوب پس قاشق من کو هم بزنم؟؟؟؟؟

تو اتاق داییش یک صندلی هست که حامد گاهی لباس‌هاشو روش می‌گذاره!!!‌ یک روز رفته بدون سر و صدا صندلیشو کشیده تا رسیده به کتابخونه‌اش بعد در کتابخونه را باز کرده و رفته رو صندلی که بره سراغ کتابخونه که دایی سر رسیده!!! رفته وایساده کنارش بهش میگه چی کار داری؟؟؟؟ اکیارش هم بهش میگه این جا را نگاه نکن تو اون ورو نگاه کن!!!!!!!! بعد حامد با تعجب از من پرسیده این چی می‌خواد به من میگه اون ورو نگاه کن؟؟؟؟ من و حامد بعد کلی فسفر سوزوندن فهمیدیدم جناب وروجک خان تو طبقه دوم کتابخونه یک بسته آدامس رویت کرده این همه پلیتیک به کار بسته!!!!!! آخه می‌دونه من با آدامس خوردن مخالفم! ( نمی‌دونم کی بهش آدامس داده عاشق آدامس شده! این قدر هم حرفه‌ای بلده بجوه! یک ساعت می‌جوه بدون اینکه فرو بده!!!! )

حالا دیروز آمده دوباره سراغ اون صندلی کذایی بعد یکی‌یکی لباس‌های دایی را برداشته از رو صندلی گذاشته رو تختش! وسط کار رسیدم بهش میگم چی کار می‌کنی؟! با خونسردی میگه: مامان لباس‌های دایی حامدی کبیث ( کثیف ) شده ببر بشورش!!!!!!!!!!!!! بنده را که دیگه می‌دونید چی شدم؟!؟!؟   ( این جور جاهاست می‌مونم این فسقلی به کی رفته؟!؟! به عقل من که نمی‌رسه این قدر خونسرد موضوع را عوض کنم! )

رفته خونه پدر باباییش بعد مامان جونش! ( به همه میگه مامان جون!!!! مامان منو مامان باباشو مامان بزرگمو مامان بزرگ باباشو .... جدیداً برای مشخص کردن مامان جون‌هاش پسوند براشون به کار می‌بره!!!‌ مثلاٌ مامان من: مامان جون حامدی!!!!!!!!!!!! مامان بزرگم: مامان جون بالایی!!!!! (‌آخه  طبقه بالای خونه مامانم زندگی می‌کنند! )) بهش گفتند بخورمت بخورمت!!! با جدیت میگه نه نخور!!! با تعجب پرسیدند چرا؟! با خونسردی جواب داده: آخه دایی حامدی و مامان جونی منو خوردند تموم شدم!!!!!!!

 

پیوست: دقت کردم سه پست اخیرم با خبری درباره عکس شروع شده!!!!!!

پیوست 2: یکی از دوست های خوب مجازیم برای گل پسرش سینا جون وبلاگ زده! سری به گل پسرش بزنید ببینید چه نازه



  • کلمات کلیدی :

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    پسرم 4 سالگیت مبارک
    دو تا تولد!
    [عناوین آرشیوشده]


    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com